Part 2.5 / اتفاقای خوبی قرار نیست بیافته

411 73 18
                                    

   - دازای -

از اتاق اومدم بیرون
دستور دادم تا اون جسد رو از اتاق خارج و یه جا گم و گورش کنن
میدونستم که با کشتن اون ممکنه جنگ راه بیافته ولی برام مهم نیست
باورم نمیشه ! چطور به خودش جرات میداد اینطوری حرف بزنه اونم در مورد چویا ...
ولی بغیر از اون ، وقتی حرف ها درز کرده یعنی چند نفر یا یه نفر تو سازمان جاسوسه
وقتی پیداش کنم کاری میکنم از زنده بودنش پشیمون بشه

داشتم میرفتم سمت درمانگاه تا اون رو ببینم
از وضعش باید با خبر میشدم

وقتی رسیدم دم در ، صدای حرف زدن افراد حاضر توی اونجا رو شنیدم

_ چویا سان خیلی وفاداره
_ اره مخصوصا با بلا هایی که رئیس سرش میاره . اگه من بودم همون چند روز اول میرفتم
_ میگن رئیس و چویا سان قبلا با هم دوستای خوبی بودن نه ؟
_ اره انگار ولی اگه خوب بودن چرا الان اینطوری شدن
_ تعجبی نداره ! دازای سان رئیس مافیا شده و کلا دوستش رو فراموش کرده
_ اره ... ولی

همون لحظه وارد اونجا شدم و افرادی که داشتن حرف میزدن همه شوکه ، به لکنت افتاده بودن

_ ر..رئ..رئیس !
- وضعیتش چطوره
_ ا..انگار خوبه ولی هنوز بهوش نیومده
- همتون برید بیرون و در رو هم ببندید

چشمی‌گفتن و از اونجا رفتن

وقتی مطمئن شدم دیگه اونجا نیستن ، رفتم روی صندلی کنار تخت چویا نشستم
میخواستم حرفی بزنم ....؟‌ نمیدونم ولی به هر دلیلی خواستم بیام اینجا تا ببینمش
میخواستم چیزی‌بگم تا سکوت مزخرف این مکان رو بشکنم پس ..

- ای کاش بیدار بودی و میگفتی چرا اینکارو باهام کردی .... درسته من برام اهمیتی نداره چه بلائی سرت میارم ولی ... همش برای اینه که از مافیا بری ... بری تا بیشتر از این آسیب نبینی
از اول هم قصدم همین بود ... اینکه کاری کنم از مافیا بری تا زنده بمونی و پیش من نباشی تا درد بکشی ... دارم تمام سعیم رو میکنم که تورو از خودم متنفر کنم که بری  .... بری تا زندگی کنی ولی توی احمق موندی و نمیدونم چرا این کارو میکنی ... مقاومتت برای چیه

خواستم دستش رو بگیرم ولی به خودم اجازه این کارو ندادم .. چون لیاقتش رو نداشتم

خطاب بهش گفتم

- ولی بغیر از اون بهتره زودتر خوب بشی .. فکر‌کنم قراره جنگ راه بیافته

از روی صندلی بلند شدم و کسایی که بیرونشون کرده بودم رو صدا زدم تا برگردن
اونا سراسیمه برگشتن و انگار مضطرب بودن

- دکتر هر کاری میتونی بکن تا زودتر خوبش کنی
_ چ..چشم رئیس

قبل از رفتن ریز نگاهی بهش کردم و دوباره تمام بلاهایی که سرش آوردم توی ذهنم تداعی شد

از توی درمانگاه اومدم بیرون و برگشتم سمت اتاقم
سعی میکردم مثل همیشه خون سرد و آروم باشم ولی میدونستم که اتفاقای خوبی قرار نیست بیافته ....

________________________

با نیم پارتی دیگر برگشتم ●-●
خوشم میاد از این نیم پارت های قشنگ که یهو یه قسمت کوچیک رو میگن خعلی خوبه خودم میپسندم ! خلاصه امیدوارم خوب شده باشه و دوس داشته باشید
ووت و نظر یادتون ●-● ♡

You have no choiceNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ