(بچه ها داستان توی امریکا اتفاق میفته ولی ممکنه کاراکترای چینی، کره ای و ژاپنی هم توی فیک ببینید)
"خبردار"
با دستور مافوقش پاهاش رو به اندازه ی عرض شونه ی پهنش باز کرد و دستاش رو پشتش و داخل گودی کمرش قفل کرد، صدای فرمانده گریگوری توی سالن طنین انداخت:
- به اردوگاه تورچر خوش اومدید سربازان، همونطور که از اسمش پیداست اینجا یه شکنجه گاهه، اینجا خونه ی خالتون نیست که احساس راحتی کنید، تنها سوغاتی ای که از اینجا میبرین بدن کوفته شده، دستای پینه بسته و یه مقدار جوهره ی مرد بودنه، شیرفهم شد؟
همراه بقیه ی سربازان کلمه ی "بله قربان" رو به زبون آورد اما در حقیقت هیچی براش مهم نبود، تمرینای طاقت فرسا؟ غلت خوردن تو گل و لجن؟ درد عضلات؟ نه، هیچی براش مهم نبود.
گروهبان اسمیت که کنار گریگوری تامسون ایستاده بود با صدایی لرزون گفت:- قربان، فرمانده ی ارشد همین الان وارد محوطه شدن!
چند دقیقه ای طول کشید تا صدای قدمهای محکمی توی سالن بپیچه و به اتاق سرد نزدیک و نزدیک تر بشه....
در به آرومی باز شد و نسیمی دلچسب با بوی نعناع داخل سالن بزرگ پیچید. برای گریگوری و گروهبان جاناتان اسمیت این بو نشان دهنده ی خطر بود، پس هر دو آب دهنشون رو با استرس قورت دادن و بعد از گذاشتن احترام نظامی به سرعت اتاق رو ترک کردن.
مردی ریز جثه با مو های ابریشمین مشکی که تا نزدیک زانو هاش میرسید، با یونفورم تمیز و اتو خورده ی سبزِ فرماندهی وارد اتاق شد و نگاهی اجمالی به سربازان کرد، تمام افراد داخل سالن سر جاشون خشک شده بودن، باورشون نمیشد، با خودش گفت:
"یه امگا؟ یه امگا فرمانده ی ارشد این اردوگاه نفرین شده ست؟"
چتری جذاب مرد چشم راستش رو پوشونده بود و عطر نعناعش داشت آلفا های داخل سالن رو دیوونه میکرد. لب های هلویی مرد از هم باز شد و صدای زیبا و آرومش توی سالن پیچید:
- همون لحظه که در باز شد فهمیدم همتون آلفایین و بوی گند فرومون هاتون که با هم مخلوط شده بود داشت حالم رو به هم میزد، واسه همین مجبور شدم مقدار کمی از فرومونم رو آزاد کنم، توی این اردوگاه فرومون نداریم، فرومون وسیله ی شاخ و شونه کشیدنِ یه آلفا برای یه آلفای دیگه ست، و توی این اردوگاه، شاخ و شونه کشیدن و اغتشاش مساویه با تنبیه، همتون پنج دقیقه فرصت دارین اتاقاتون رو پیدا کنین و بیاید تو محوطه برای تمرین.
با تعجب به امگا نگاه کرد، فقط پنج دقیقه؟ توی همچین اردوگاهی با دو هکتار زیربنا؟
امگا با قدم های محکم از سالن بیرون رفت و 700 نفر سرباز به بیرون از سالن یورش بردن، به هر نفر شماره ی اتاق و تختش رو داده بودن اما پیدا کردن اتاقِ مورد نظر توی این ساختمون مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه بود.
آلفا ساکش رو روی دوشش انداخت و نگاهی به شماری توی کاغذ انداخت: "اتاق 320 ، تخت 640"
مگه چند نفر توی این اردوگاه لعنتی بودن که انقدر اتاق و تخت داشت؟ مغز و چشمش رو به کار انداخت، هر طبقه صد و هفتاد و پنج اتاق داشت پس اتاقش قطعا در طبقه ی دوم قرار داشت، بی حوصله آهی کشید و به سیلِ جمعیتی که سعی داشتن از پله ها بالا و پایین برن زد.
بعد از سه دقیقه تلاشِ بی وقفه و طاقت فرسا به اتاقش رسید، تختش رو پیدا کرد و ساک کوچک و رنگ و رو رفته ش رو روی تخت نیمه زنگ زده گذاشت، بی معطلی از اتاق بیرون رفت و نگاهی به سیل جمعیت انداخت، شک نداشت اگه بخواد از پله ها بره 3 دقیقه دیر میرسه، پس نرده ها رو گرفت و از طبقه ی دوم به پایین نگاه کرد، میتونست از پسش بر بیاد.
با یه جهش از روی میله ها پرید و خیلی نرم روی زمین فرود اومد، بعد از یه معلق ایستاد و شروع به دویدن به سمت محوطه کرد. 7 ثانیه مونده به تمام شدن وقتی که بهش داده شده بود به محوطه رسید و در حالت آماده باش و به عنوان اولین نفر در صفی که هنوز تشکیل نشده بود ایستاد، با بالا آوردن سرش متوجه فرمانده ی نعناییش شد که اینبار هیچ فرومونی ازش به مشام نمیرسید.
اخم کرده بود و دست به سینه با انگشت اشاره اش روی بازوش ضربه میزد و 7 ثانیه ی باقی مونده رو میشمرد.بعد از تموم شدن 7 ضربه بازوش رو چنگ زد و اخمش غلیظ تر شد.
VOUS LISEZ
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...