Part 13

71 18 1
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 13

صبح جیلی زودتر بیدار میشه و صبحونه رو آماده میکنه...

جان نیم ساعت بعد بلند میشه و میره یه دوش میگیره میاد که صبحونه بخوره..

وارد آشپزخونه میشه میبینه که جیلی پشت بهش داره لیوانارو میچینه.. آروم نزدیک میاد و دوتا انگشت اشارشو وارد دو طرف پهلوی جیلی میکنه..

جیلی هم با این کار یه جیغ بلند میکشه، میخنده و به طرف جان برمیگرده: نکن ترسیدممم، جان میشینه روی صندلی و شروع میکنه به خوردن جیلی هم روبه روش میشینه و مشغول چای خوردن میشه...

جان: صبخیر زشتو خانوم، البته ببخشید جسارت کردما ادب حکم میکنه کوچیکتر به بزرگتر سلام و صبخیر بگه..

جیلی: خب تو که اصن اجازه ندادی من میخاستم صبخیر بگم...

جان: همیشه در کار خیر عجول باشین..

جیلی: خب حالا تو هم سرصبحی پند و اندرز میدی...

جان همینطور که داشت به قلپ از شیرش میخورد دوتا ابروهاشو برد بالا و

لیوان وروی میز گذاشت: وُی وُی وُی چرا لبو لوچه زشتولم ایقد آویزونهههه. و بعد بلند میشه و صندلی رو نزدیک صندلی جیلی میکنه و میشینه، دستشو میزاره دور گردنش: کی آبجی خوشگلمو ناراحت کرده بگو برم پوستشو قلفتی بکنم...

جیلی دست جانو از رو گردنش برمیداره: نمیخام..

جان: چرا؟..

جیلی: اینکه بری پوست کسی که ناراحتم کرده رو بکنی...

جان: عه چرااا..

جیلی: اونوقت داداشیم زشت میشه بدون پوست میشه...

جان بلند خندید و جیلی رو کشوند بغل خودشو موهاشو به هم میریخت:آخه من به تو چی بگممم با این زبونتتت وروجککک..داداشی نباشه اگه آبجی زشتولشو ناراحت کنههه...

جیلی تلاش میکرد خودشو از بغل جان بیاره بیرون ولی جان بیشتر فشارش میداد..

جان: کجا میخای برییی مگه به جز بغل جاجانت جایی داری بریییی..

جیلی: نکنننن کشتیممم داداشیییببیی عههه خدانکنههه نگووو..

و یه نیشگون از رون پاش میگیره..

جان: اوییییی، فشارو کم میکنه و جیلی ازبغلش میاد بیرون..

جان: وحشییی...

جیلی: خودتییی و حقتههه.. موهامو نگاا همش گره خوردد..

خواست بلند بشه که جان دستشو کرفت و نشوندش روی صندلی: به نظرت داداشیت میزاره قبل از اینکه آشتی کنی از اینجا برییی؟ بگو ببینم چرا از دستم ناراحتیی.

▪︎Spy▪︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz