Part 15

81 21 5
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 15

جان از خواب پا میشه و به ساعت گوشیش یه نگاه میکنه و با خودش میگه چرا جیلی بیدارم نکرد.. پا میشه و میره اتاق جیلی و اروم هلش میده: جیلی، جیلییی...

جیلی: هوووم...

جان: پاشو ببینم دختر چقدر میخوابییی نزدیک بود دوباره دیرم بشه..باز تا دیر وقت بیدار موندی؟؟ پاشو تا میزو آماده کنم تو هم دست و روتو بشور..

جان میره و جیلی هم با موهای ژولیده از خواب پا میشه.. خواست از تخت بیاد پایین که یه فکری به ذهنش رسید و خودشو دوباره به خواب زد، فکر کرد که بخوابه بهتره چون مطمئن بود جلوی جان نمیتونه خودشو نگه داره و سوتی میده..

جان میزو چید و بلند گفت: ببین نیای دیگه یه همچین صبحونه خوشمزه ای گیرت نمیادااا.. نخیررر این بچه فکر نکنم حالاحالاها بیدار بشه...

جان صبحونشو خورد و آماده شد که بره.. دوباره وارد اتاق جیلی شد و پتورو از روی سر جیلی برداشت: جیلی من دارم میرم.. صبحونه رو جمع نکردم که پاشی بخوری... بفهمم صبحونه نخوردی شبا دیگه بهت گوشی نمیدم..

پیشونی جیلی رو میبوسه و میره...

جیلی مین که صدای تقه در رو شیندی از اتاقش زد بیرون : جاننننن.... جان .... جاننن رفتی ؟؟

وقتی که جوابی نشنید مطمعن شد جان رفت یه نفس راحت کشید و سریع رفت که آماده بشه.. همه لباساشو از کمد دراورده بود و جلوی آینه خودشو با اون لباس برانداز میکرد: وااای چی بپوشممم.. رسمی بپوسم، اسپرت.. این خیلی مجلسیههه.. اینم خیلی رسمیههه.. لباسامم که همشون پوشیدن.. این جان نمیزاره یکم برا دل خودم زندگی کنم و لباس بپوشم اه.. و بعد میشینه و به پایه تخت با بغض تکیه میده... نمیخوام پیشش کم بیارممم..

 بالاخره تصمیمشو میگیره.. یه شومیز سفید و با یه شلوار پارچه ای مشکی یه رژ کالباسی میزنه وکمی ریمل، موهاشم یه اتو میکشه، گل سر سفید مشکی هم به یه طرف موهاش میزنه... 

یه نگاه به آینه میندازه: واو حالا شددد کفشای ۱٠سانتیمم میپوشم که قدم بلندتر بشه، اممم اها این کیف دستی خوبه... اسنپ میگیره و توی این زمان که راننده بیاد نشست و صبحونشو خورد.. با صدای بوق ماشین پرید بیرون و سوار ماشین شد... 

جیلی : سلام آقا لطفا به این آدرس که توی گوشیم هست برین.. 

راننده: سلام، چشم... جیلی وسط راه دلهره گرفتش.. با اینکه خط خونه رو روی گوشیش دایورت کرده بود بازم میترسید که جان بیاد خونه...پشیمون شد خواست برگرده که پیت بهش زنگ زد.. 

جیلی لبخندی روی لبش نشست: سلام..

پیت: سلام حالتون خوبه؟..

▪︎Spy▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang