با صدای تق تق شیشه پنجره،دست از کرم زدن به ساق پاش کشید و با تعجب به ساعت نگاه کرد ک ساعت ده و نیم شب رو نشون میداد.
کی بود این موقع شب داشت به پنجره خوابگاه دخترونه سنگ میزد؟
به در حموم کوچیکی ک توی اتاقشون بود نگاه کرد و صدای ابی ک میومد نشون میداد مینی هنوز حمومش تموم نشده،تازه رفته بود،قبل اون لیسا حموم بود...به سمت پنجره رفت و پرده رو آروم کنار زد،محوطه حیاط دانشگاه کاملا تاریک بود و هیچ کسی دیده نمیشد،با شک پنجره رو باز کرد و یکم جلوتر رفت ک فضای کوچیکی بیرون از پنجره بود ولی بالکن نبود و اونجا میله آهنی بود ک شبیه یه بالکن نقلی بود.
یهو یکی بدنش رو بالا کشید و صورت جونگکوک جلوی چشماش نمایان شد،شوکه دست روی سینش و قلبی ک دیگه احساسش نمیکرد چند قدم عقب رفت و هین خفه ای کشید و دستش رو روی دهنش فشار داد تا صداش بلند نشه.دوباره به در حموم نگاه کرد تا مطمئن شه مینی چیزی نشنیده،وجلوتر رفت..
لیسا:دیوونه،نمیگی یکی می بی...
وقتی صورتشو برگردوند جونگکوک دقیقا مماس به صورتش نگاهش میکرد و حرف تو دهنش ماسید.
ذهنش کلمه ای پیدا نمیکرد برای اینکه رشته کلام رو دوباره ادامه بده یا چیزی بگه..
به چشمای خندونش ک توی تاریکی برق میزد خیره شده بود و برای یه لحظه کلا یادش رفت باهاش قهر کرده بود..
جونگکوک همونجوری ک لبخندش باعث شده بود چشماش هم بخنده گفت:آشتی میکنی یا نه؟حرفی نزد و همونجوری نگاهش کرد،بعد از زنگ های زیادی ک قبل حموم ازش گرفته بود گوشیش رو خاموش کرده بود..
دستشو دور یکی از بازوهاش حلقه کرد و آروم گفت:چجوری اومدی دوطبقه رو بالا،میوفتی...جونگکوک با یه حرکت خودشو بالا تر کشید و پاهاش و رد کرد و وارد اتاق شد و دست دور کمرش انداخت و به سمت خودش کشید و بغلش کرد،لیسا با فشرده شدن کمرش به جونگکوک،چیزی نگفت و بعد چند ثانیه دستاش و دور گردنش حلقه کرد و اجازه داد سرش رو توی موهای تازه سشوار کشیده و نم دارش کنه...
عطر موهاش رو نفس کشید و بوسه ای به گردن دخترک زد و کمی فاصله گرفت،ک لیسا با اعتراض گفت:مینی حمومه،نمیگی نگهبان یا یکی دیگه ببینتت،انوقت از دانشگاه اخراج میشیم!
جونگکوک:دیگه اعصبانی نیستی؟من فقط یه جمله زدم بقیش رو باهم میزنیم خب!
با یاد آوری دوباره اش؛گرفته نگاهی به دست جونگکوک ک از تیشرت مشکی رنگش بیرون بود انداخت و به تتوی نوشته ای ک ضربدری زده شده بود نگاه کرد...
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه جونگکوک دستاش رو قفل زیربغلش کرد و بلندش کرد و کمی بالا بردش و در حالی ک لباشو جمع میکرد گفت:ناراحت نباش دیگه،یه بوس بده..از اینکه آنقدر خودشو برای دلجویی ازش لوس میکرد خندش گرفته بود سر رو خم کرد و در حالی ک ساق دستاش و روی سر شونه هاش تکیه میداد لبش رو روی لباش گذاشت و بوسه طولانی ای روی لباش نشوند و جونگکوک پایین گذاشتش و با اشاره به سینه هاش شیطون گفت: خبریه؟
YOU ARE READING
Blacktan,oneshots
Fanfictionتوی این بوک فقط وانشات و بعضی موقع ها هم چند شاتی از اعضای بلک پینک و بی تی اس گذاشته میشه. امیدوارم دوست داشته باشید و،ووت و کامنت یادتون نره❤️