جیمین
با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شدم انقد دردم شدید بود که حتی نمتونستم خودمو تکون بدم.....یهو انگاری همه چی عین پوتک خورد تو سرم... تهیونگ..... کوک.... ضربه های وحشتناک دیکش توی وجودم...... نگاه پر از نفرت کوک.... خدای من ملافه ها
به هر سختی که بود بلند شدم ملافه ها هنوز خونی بودن صبح شده شده و آفتاب از پنجره ی بزرگ اتاقم طلوع کرده بود طلوع آفتاب مساوی بود با غروب خودم چون جونگکوک قطعا با دیدن این ملافه ها زندم نمیذارتم
ملافه هارو جمع کردم و وارد حموم شدم از اونجایی که از ده سالگی خونه ی مردم کار کرده بودم شستن این ملافه ها با کمر درد شدیدی که داشتم برام زیاد سخت نبود.
با تمام جونی که برام مونده بود ملافه هارو شستم اصلا مگه اینجا خدمتکار نداشت چرا من باید اینکارو انجام میدادم....
دوش سریعی گرفتم و از حموم اتاقم خارج شدم تنها چیزی که باعث میشد مقاومت کنم وعده ی پول بزرگی بود که میتونستم باهاش زندگیمو نجات بدم ملافه هارو رو خشک کن توی اتاقم پهن کردم... دیگه داشتم میمردم.... از دیشب چیزی نخورده بودم... تجربه ی اولین سکسم مثل تجاوز بود..... بعد از اینکه یه دست لباس راحتی پوشیدم از پله ها رفتم پایین جونگوک تو سالن غذاخوری مشغول خوردن صبحونه بود.... خدای من چه صبحونه ای کل میز رنگارنگ بود..... صدای قار و قور شکمم بلند شده بود و دهنم آب افتاده بود.
به طرف میز میرفتم که دستی روی سینم قرار گرفت
*کی به شما اجازه داد مزاحم غذا خوردن ملکه بشید
قبل از اینکه جوابی بدم جونگوک گفت:
__مشکلی نیست بذارید بیاد
*بله ارباب جوان هرطور شما بخواید
_بشین
صندلیو کشیدم و پشت میز نشستم سرم از دیدن خوراکی های رنگارنگ گیج میرفت این همه غذا میتونستن خوراکی یک ماه من باشن شایدم بیشتر
_حالت خوبه؟
از مهربونی کوک تعجب کردم
×بله خوبم
_میتونی شروع کنی
با خوشحالی به میز نگاه کردم داشتم فکر میکردم اول با کدوم شروع کنم دستمو دراز کردم و ظرف نوتلارو برداشتم چندتا نون تست هم برداشتم
_یه جوری رفتار میکنی که انگار صد ساله غذا نخوردی
از حرفش اصلا خوشم نمیومد دلم میخواست بهش بگم اگه به تو هم تجاوز میکردن و شب تا صبح چیزی نمیخوردی الان آمازونی میشدی
_میتونی شروع کنی
همین که خواستم نون نوتلاییمو با تیکه های توت فرنگی وارد دهنم کنم گفت:
_اوه راستی ملافه ها.....
عرق سردی روی کمرم نشست
_ باید تا الان خشک شده باشن درسته؟
× من دیشب خوابم برد... ولی ملافه هارو امروز شستم
_درسته وقتی یک ساعت بعد اومدم تو اتاق مثل یه خوک کثیف خوابیده بودی
تست رو توی ظرف گذاشتم صندلی رو به عقب هول دادم و بلند شدم
_من بهت اجازه ندادم بلند شی
چیزی نگفتم داد کشید
_بشین
با بی میلی نشستم
_تمام پنجره ها و کف زمینو تمیز میکنی تا ظهر
×چیکار کنم؟
_کری؟
×اما من خدمتکار نیستم
_نکنه انتظار داری مجانی غذای خوب بخوری و جای گرم و نرم داشته باشی
×اما آقا و خانم کیم چیزی در مورد این به من نگفتن
_تو این عمارت من میگم کی چیکار کنه فهمیدی؟با عصبانیت به طرف اتاق خدمتکارا رفتم از این بهتر نمیشد گند زده بود به همه چی حتی نذاشت چیزی بخورم فکر نکنم تا ظهر دووم بیارم....
×ملکه گفتن بیام اینجا و ازتون طی و وسایل نظافت بگیرم
همه ی خدمتکارا ب جز دو سه نفرشون زن بودن یکی از اون زنای خرفت گفت
*بیا اینم وسایلت... پس امروز قرار نیست ما کاری بکنیم
بعد به زشت ترین حالت ممکن خندیدآخرین پنجره رو تمیز کردم به معنای واقعی کلمه داشتم میمردم....دیگه نفهمیدم چی شد همونجا خوابم برد
اما وقتی بیدار شدم جونگوک با اخم بالا سرم ایستاده بود.......دلم نیومد ندارم این پارتو
YOU ARE READING
innocent
Fanfictionهمیشه نفر سوم رابطه شرور و بی رحم نیست..... گاهی وقتا کسی که وارد رابطه ی دونفر میشه از همه بی گناه تره..... ژانر: #امگاورس#امپرگ #درام#تریسام#عاشقانه #ویکوکمین#کوکمین#ویمین#تهکوک #vkookmin #vmin #vkook #jikook وضعیت:پایان یافته