Part 5 (the Past)

6.3K 856 48
                                    

جیمین

چندبار پلک زدم نه خواب نبود جونگوک مثل عزرائیل بالا سرم وایساده بود
_خوب خوابیدی پارک جیمین؟
× من همه ی کارایی که ازم خواسته بودینو انجام دادم
جونگوک یکی از انگشتاشو روی شیشه ی پنجره کشید
_نه به نظر من کارتو درست انجام ندادی
با اینکه معده درد هم به کمر دردم اضافه شده بود بلند شدم جلوش وایسادم
× من از صبح هیچی نخوردم
_من بهت گفتم نخوری؟
×پس من میرم یه چیزی بخورم
خواستم برم که مچ دستمو گرفت
_تو هنوز کارتو تموم نکردی دوباره از اول همه جارو تمیز کن فهمیدی؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم از بچگی عادت نداشتم جلوی تحقیر دیگران ساکت بمونم
×میخوای برم داروخونه؟
_چی؟داروخونه؟ برای چی؟
×برای اینکه پماد بخرم برات
_متوجه نمیشم!
فکر نمیکردم در این حد مودب و با اصالت باشه که معنی حرفمو نفهمه اما مثل اینکه با یه موجود با شخصیت بداخلاق مواجه شده بودم!
×دقیقا از چی ناراحتی ملکه؟
_رو حرف من حرف نزن فسقلی کاری که گفتمو انجام بده
×من فسقلی نیستم!
_هستی
×نیستم
با صدای تهیونگ هردومون تعجب کردیم
+اینجا چه خبره؟
_من دیگه نمیتونم این موجود گستاخو تحمل کنم
+چیشده
نمیدونم چرا نمیتونستم از نگاه کردن بهش دست بکشم انگاری ساخته شده بود برای اینکه مرد رویاها باشه حیف که همسر گودزیلایی نصیبش شده بود
بد نبود اگه یکم خودمو به مظلومیت بزنم
×ارباب من از دیشب چیزی نخوردم.... ملکه به من دستور دادن تا کل عمارت رو تمیز کنم من اینکارو کردم اما ایشون میگن کارمو درست انجام ندادم من خدمتکار نیستم هستم؟
+معلومه که نه!
نیشخند ریزی زدم و به قیافه ی جونگوک نگاه کردم دهنش باز مونده بود
+ جیمین برو سالن غذاخوری
×بله جناب تهیونگگگگ
عمدا بهش گفتم تهیونگ و مشخص بود که تا فیها الخالدون جونگوک در حال سوختنه!
انقدر گشنم بود که یه لحظه هم معطل نکردم و سریع رفتم سالن غذاخوری

_تو فقط میخواستی منو جلوی اون فسقلی رو اعصاب ضایع کنی آره؟
+جونگوک عزیزم..... داری تند میری من دیشب خیلی بهش سخت گرفتم اون خدمتکار نیست نباید باهاش اینطوری رفتار کنی نکنه پشیمون شدی؟
جونگوک جلوی پایین اومدن اشکاشو گرفت سعی می‌کرد صداش نلرزه اما مگه میتونست؟ اون حتی تحمل نداشت تهیونگ به جیمین نگاه کنه که برسه بخواد طرفشو بگیره
تهیونگ جونگوک رو بغل کرد
+هیچی عوض نشده... فقط چندماه تحمل کن بهت قول میدم درست شه.... از جیمین دور باش
_نه حق نداری اسمشو بگی بگو فسقلی نادون
+عزیزم این طرز حرف زدن مناسب شخصیت تو نیست
_تاتا
+جانم عزیزکم
_ قول بده اگه باردار نشد بندازیش بیرون من نمیتونم تحمل کنم یه بار دیگ تنت به تن کثیف اون پسره ی فقیر بدبخت زشت بخوره
+باشه عزیزم هرچی تو بگی حالا دیگه ناراحت نباش میدونی که طاقت دیدن گریه هاتو ندارم

جیمین

چندبار آروم به شکمم ضربه زدم صدای طبل میداد...... به اندازه یه سال غذا خوردم..... خدمتکارا با تنفر نگام میکردن اهمیتی نمی‌دادم تا وقتی تهیونگ هوامو داره به هیچی اهمیت نمیدم.
این سوک همون زن میانسال خدمتکار که حالم ازش بهم می‌خورد اومد تو سالن
*ارباب تهیونگ میخوان شمارو ببینن
×اوکی درم ببند سوز نیاد
*بله؟
×هیچی بابا هیچی
این سوک اخم کرد و با قدم های بلند از سالن بیرون رفت انگار وسط دوره ی چوسان گیر افتاده بودم  این همه ادب و نزاکتو کجای دلم بذارم.....
چند تقه به در زدم
+بفرمایید
رفتم تو اتاق اتاق که چه عرض کنم..... یه قسمت از اتاق یه کتابخونه ی بزرگ کلاسیک بود که پر از کتاب بود وسایل اتاق آخرت تکنولوژی بودن اما با دکور کلاسیک اون تضاد جالبی ساخته بودن
تهیونگ پشت یه میز بزرگ قهوه ای سوخته نشسته بود نمیدونم چرا حس میکردم اون آدم هیچ ایرادی نداره یه جوری کامل بود که انگار واقعی نبود
×با من کاری داشتین؟
+ بشین
رو صندلی ای که کنار میزش بود نشستم
+اول از همه بابت دیشب متاسفم
‌هرچقدر جونگوک وحشی بود تهیونگ آروم بود
× اشکالی نداره!
+از گذشتت بگو از پدر و مادرت
×من هیچوقت خانوادمو ندیدم از نوزادی تو یه یتیم خونه بودم از پنج سالگی با چندتا از بچه های همسن و سال خودم به عنوان ارشد بچه ها تو  یتیم خونه کار میکردیم.... تا اینکه تو ده سالگی بیرونمون کردن..... البته دو نفر از مارو به فرزندخوندگی قبول کردن
+چرا کسی تورو به فرزندخوندگی قبول نمی‌کرد؟
‌×من بچه ی بازیگوشی بودم یه بار یه خانواده قبولم کردم اما فقط چند روز تونستن از پس من بربیان
+که اینطور
×از ده سالگی هم با یکی از دوستام کار می‌کردم
+چیکار؟
×هرکاری که می‌شد از پمپ بنزین گرفته تا کلاب..
×تو تو کلابم کار کردی؟
‌‌‌‌‌×بله
+چیکار؟
×معمولا سرویس اتاق های وی ای پی رو انجام می‌دادم
‌+سرویس بدنی چطور؟
×اتاقای وی ای پی برای کاپلا رزرو میشد هرچند چندبار بهم پیشنهاد شد اما قبول نمیکردم
+چرا؟
‌×چون غرورمو دوست داشتم!
+پس چرا پیشنهاد پدرمو قبول کردیو اومدی اینجا
×چون.... چون خسته شدم
بغض لعنتی افتاده بود به جونم..... نباید فکر میکرد من ضعیفم....اما نمیدونم چرا احساس می‌کردم دلم میخواد بهش تکیه کنم...
×پول خوبی بهم پیشنهاد شده چرا ردش میکردم
+تو باکره بودی! خیلی عجیبه که امگایی مثل تو تا سن نوزده سالگی باکره باشه!
×من دروغ نمیگم
+منم نگفتم دروغ میگی میتونی بری... ضمنا بهتره به حرفای ملکه گوش کنی اصلا دلم نمیخواد یه بار دیگه ناراحتیشو بیینم
‌×بله ارباب
اینم تیر خلاص به من.... اشتباه میکردم من تو این دنیا نباید به هیچکس تکیه کنم هیچکس....

اتاق تهیونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اتاق تهیونگ

innocent Where stories live. Discover now