Ep2: MOON(2)

385 99 40
                                    

بچه ها قبل از شروع خوندن این قسمت ازتون میخوام حتما به تاریخ هایی که زدم توجه کنید چون بدون دونستن تاریخ وقایع فقط و فقط گیج میشین وحتما به تاریخ پارت قبل هم توجه کنید
این فیک کاملا فهم و درکش به تاریخی که زدم بستگی داره چون به شدت پرش زمانی به جلو و عقب داریم
امیدوارم لذت ببرین♥️

(2016/2/10)
با عجله در  رو باز کردم و وارد اتاق شدم ،نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و به تختی که حالا با لکه های خون سفیدی کاملش رو از دست داده بود نزدیک شدم؛
متوجه اومدنم شده بود ولی هنوزم نگاهم نمیکرد...
-قراره همینطوری پیش بری؟
برگشت و لبخند بیخیال همیشگیش رو بهم تحویل داد
+این بار از دستم در رفت
خندش عمیق تر شد
+ولی چه چیزی بود حیف که نبودی تقسیمش کنیم
گفت و به خندش ادامه داد

چیزی نگفتم..میدونستم فایده نداره،فقط همراهش خندیدم به هیچی ..
خندش کم کم آروم شد و حالا فقط ازش یه لبخند باقی مونده بود
+اونا یه مشت احمقن
-فکر میکردم قرار نیست کسی رو مقصر بدونی
چشم هاش رو بست چیزی نگفت
-میرم کارای ترخیص رو انجام بدم
+نمیرم خونه
سرم رو آروم تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون..چیزی نگفتم این یه روتین هفتگی شده بود واسمون و آخرش به خونهٔ کوچیک من ختم میشد

ماشینش نبود؛تاکسی گرفتم و آدرس کلاب رو دادم تا ماشینش رو برداریم...
توی راه نه اون حرفی میزد و نه من حوصله ای برای نصیحت کردن های همیشگیم داشتم..همونطور که مشغول رانندگی بودم زیرچشمی نگاهش کردم،مثل همیشه از هر فرصتی برای نقاشی کشیدن استفاده میکرد حتی روی شیشهٔ بخار گرفتهٔ ماشین...
-میدونی جونگ زندگی شاید یه چیزی بیشتر از  کلاب رفتنو مست کردن و آخرشم خوابیدن با دخترای متفاوته

دستش از حرکت ایستاد ولی بازم نگاهم نکرد،میدونستم الان نباید این چیزارو بهش میگفتم در واقع تصمیم داشتم دیگ واسه کاراش خودم رو اذیت نکنم ولی آخرشم...
+تو بلدی زندگی کنی هون؟

من بلد بودم؟ نمیدونستم...
خیلی فرق هست بین زنده بودن با زندگی کردن شاید من و جونگ فقط بلد بودیم زنده بمونیم و چیزی از زندگی کردن نمیدونستیم...
چیزی نگفتم،نگاه خیرش رو حس کردم..چیزی نگفت و بعد چند ثانیه به کار قبلیش ادامه داد
صدای برف پاک‌کن ماشین تنها چیزی بود که فضای گرم و آروم ماشین رو بهم میزد

MOONLIGHTTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang