Ch_3

1.1K 272 21
                                    

(بچه ها چپترا یکم کوتاهن ولی صبر کنین یکم داستان جلو بره بشدت هیجانی و جذاب میشه پس از الان قضاوتش نکنین)

آلفا با تأسف به منظره ی رو به روش خیره شد، این آدمای رقت انگیز واقعاً آلفا بودن؟ یا یه مشت کرم که روی زمین می خزیدن؟ باز حداقل کرم یه حرکتی می کرد، این بی عرضه ها فقط مثل لاکپشت هایی که برعکس افتادن دست و پا میزدن!




میدونست فرمانده ی نعناییش چرا این کارو کرده، و کاملاً حق با اون بود، این آلفا ها فاجعه تر از اون بودن که با دوسال بشه رو به راهشون کرد، قرار بود باز هم به دوران خدمتِ این سربازا اضافه شه و در خوش بینانه ترین حالت دو سه ماه، یا نه، حداقل پنج ماه بود.

آهی کشید و برای هر کدوم بیست روز اضافه خدمت رو نوشت، غافل از اینکه این بیست روز اضافه خدمت قبل از اینکه به دست فرمانده ی امگاش برسه رسمی شده!





چشمای آلفا بسته شد و ذهنش به سمت فرومون های هفت رنگِ فرمانده اش رفت، اون امگایِ خدا لعنت کرده به طرز معجزه آسایی می تونست فرومون هاش و احساسات داخلش رو کنترل کنه، بوی رزی که اون رو روی ابرها برده بود هیچ نشونه ای از خشم نداشت، و ذره ای انزجار تو بوی نعناعی که داشت هوشیاریش رو ازش می گرفت یافت نمی شد.

ذهن آلفا درگیر بود، دلش میخواست یه جنبه ی دیگه از فرمانده ی مرموزش رو کشف کنه، یعنی فرومون های فرمانده اش وقتی که حاویِ احساس خشم خالص باشن چه بویی دارن؟ فرومون های غمش چه عطری دارن؟ خوشحالی چی؟






چیزی به سرعت صاعقه از ذهنش گذشت:

"اگه فرومون های ساده اش همچین عطری دارن، پس فرومون هاش وقتی که شهوتی شده..."

آلفا سرش رو محکم تکون داد تا این افکار خطرناک رو از ذهنش بریزه بیرون، یعنی این افکار عوارض فرومون های فرمانده ی امگاش بود؟

آهی کشید و بلند گفت: 

- کافیه، هیچ کدومتون تا 5 روز دیگه هم نمیتونید این تمرینات رو برید، خودتونو خسته نکنید.

عقبگرد کرد و به سمت ساختمون رفت، به سمت دری رفت که بالاش نوشته بود:

"فرمانده ی ارشد"






خواست در بزنه، ولی دستش پیش نرفت، نمی دونست چرا، ولی دلِ دیدن صورت زیبای اون امگا رو نداشت، پس برگه ها رو از تخته شاسی جدا کرد و از زیر در هلشون داد تو.

رفت توی حموم و بعد از شستن خاک و عرق از تنش و همینطور لباساش یه شلوار شش جیب ارتشی با یه رکابی سیاه پوشید و به اتاقش رفت و با یه جهش پرید روی تختش، باید به محض دیدن هم اتاقیش تختش رو باهاش عوض می کرد، حوصله ی طبقه ی دوم تخت رو نداشت.





ساعدش رو روی چشمش گذاشت و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه، ولی تنها چیزی که توی ذهنش بود بوی رز و نعناع فرمانده ی امگاش بود، هوفِ کلافه ای کشید و از تخت پایین پرید، یه یاد داشت روی تخت پایینی گذاشت: 

"به نفعته به تخت بالایی عادت کنی"

شلوار ورزشیش رو پوشید و از ساختمون بیرون زد و بعد از رسیدن به محوطه شروع به دویدن کرد، اگه الأن خونه ش بود میتونست حرصش رو سر کیسه بوکس بدبختش خالی کنه و تا جایی که جون داره دمبل بزنه، ولی حیف، الأن تنها چیزی که در اختیار داشت یه محوطه ی بزرگ برای دویدن بود و یه تخت که شاید میتونست باهاش بارفیکس بزنه، ولی چشمش آب نمیخورد که اون تخت فلزیِ نیمه زنگ زده بتونه موقع بارفیکس زدن سر جاش بمونه و روی خودش نیفته.





حواسش بود طوری بدوئه که زیاد عرق نکنه و فقط به ماهیچه هاش فشار بیاد، چون هیچ دلش نمیخواست بوی گند عرق بگیره و مجبور شه دوباره به حمام بره، اونم وقتی که علاوه بر لباس های تنش و یونیفورم سربازیش فقط یه دست لباس توی ساکش داشت.

بعد از حدود یک ساعت به سمت آبخوری رفت و بعد از باز کردن آب مو های مشکی و گردنش رو که به خاطر عرق برق میزد زیر شیر گرفت، از سردیِ آب هیسی کشید و سرش رو به عقب پرت کرد که باعث شد چند قطره آب از پشت روی کمر رکابیش بریزه.





هیچ کس توی محوطه نبود، همه از شدت فشاری که همین روز اولی بهشون اومده بود روی تخت هاشون ولو بودن، دستی به پشت گردنِ خیسش کشید و با خودش گفت:

"لعنت به این اردوگاه فاکی!"

آلفا از سر رفتن حوصله ش بیشتر از هر چیزی بیزار بود و توی این اردوگاه که همه چیزش بچه بازی بود عملاً هیچ کارِ جالبی برای انجام دادن وجود نداشت. در بزرگ اردوگاه باز شد و مردی سیاه پوش با یه کلاه کپ مشکی و موهای سفید بافته شده که روی شونه ی راستش افتاده بود با یه ساک کوچیک توی دستش وارد محوطه شد.



بچه ها من یه ایده ای به سرم زده و میخوام هر پارت یا هر چند تا پارت یه بخش اکسترا بنویسم، این متنا جدا از متنیه که خود نویسنده نوشته و من فقط جهت فان و سرگرمی می نویسمشون، نظرتونو بهم بگین^^

اکسترا 1

کارگردان: سکانس سوم برداشت اول🎥

کارگردان: نور، صدا، دوربین.. حرکت!! 🎬

در بزرگ اردوگاه باز شد و مردی سیاه پوش با یه کلاه کپ مشکی و موهای سفید بافته شده که روی شونه ی راستش افتاده بود با یه ساک کوچیک توی دستش وارد محوطه شد.

ییبو: سوت کشیدن*

ییبو: اوه گاد، جذاب کی بودی تو؟؟؟

فرمانده نعنایی: ...

کارگردان: محض رضای خدا جدی باش ییبو!! 🙄

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now