Part 7 (white Lie)

5.4K 724 41
                                    

جیمین

چار روز از گم شدن جانگوک می‌گذشت.... تهیونگ به مرز جنون رسیده بود چندتا از خدمتکارارو اخراج کرد.... بیخودی داد میزد... حتی دیگه به کاراشم نمی‌رسید... بیشتر اوقات خونه بود مست میکرد ددیوونه میشد سیگار میکشید.....همه ی خدتکارارو مرخص کرده بود.....
حتی با امریکا هم تماس گرفت اما جانگوک غیب شده بود..... آقا و خانم کیم هم از گم شدن کوک خبر داشتن اما از دست هیچکس کاری ساخته نبود.
عصر بود تهیونگ از صبح چیزی نخورده بود آقا و خانم کیم صبح اومدن عمارت اما تهیونگ انقد بی حوصله بود که  اونارو مقصر گم شدن کوک میدونست.... اونا هم با ناراحتی عمارتو ترک کردن.
نمیدونم چرا دلم به حالش میسوخت..... خیلی داغون شده بود.
سینی غذارو برداشتم و به سمت اتاقش رفتم
چند تقه به در زدم هیچ جوابی نشنیدم... دوباره و دوباره امتحان کردم...... تصمیم گرفتم خودم درو باز کنم دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم لرزش دستامو میدیدم... صدای قلبمو می‌شنیدم.....
درو باز کردم و وارد اتاق مشترک تهیونگ و جانگوک شدم.... خیره کننده بود... همه چیز اتاق برق میزد انگار وارد یه سرزمین رویایی شده بودم.... بالای تخت عکس عروسی کوک و تهیونگ نصب شده بود...بدجوری توی ذوقم زد..... دست خودم نبود از دیدن کوک کنار تهیونگ چندشم میشد....
تهیونگ مظلومانه خوابش برده بود سینی غذارو روی پاتختی گذاشتم و رفتم نزدیکش..... نشستم روی تخت موهاشو از صورتش کنار زدم.... اون یه رویا بود.... یه پسر عجیب.... کسی که وقتی کنارش بودم  حتی بدون اینکه لمسم کنه آروم میشدم
بدونه اینکه ببوستم خوشحال می‌شدم
عجیب بود که بعد از اولین رابطمون من حتی ازش ناراحت نبودم...... اه جیمین دیوونه شدی!
×ارباب؟... ارباب؟
آروم تکونش دادم.... چشاشو باز کرد
+کوک برگشتی؟
چندبار پلک زد
+جیمین؟
×از صبح چیزی نخوردین براتون غذا آوردم خواهش میکنم یه چیزی بخوربد
+نمی‌خورم
×ارباب!
+جیمین
×ب... بله
+تو باید بری هرچه زودتر برو تا وقتی که تو اینجا باشی کوک برنمیگرده
اون از من میخواست برم..... به همین راحتی....
×فکر می‌کنید با رفتن من همه چی درست میشه؟ نه نمیشه....
نمیدونم این حجم از بی رحم بودن چطور تو وجودم شکل گرفت
×نمیخواستم بهتون بگم اما...
+چی شده؟
×ملکه شمارو دوست نداره پای کس دیگه ای درمیونه!
تهیونگ مثل دیوونه ها از جاش بلند شد
+چی گفتی؟
×نمیخواستم ناراحتت کنم اما واقعیته
چند لحظه سکوت کرد و یهو به سمتم اومد و منو محکم به دیوار کوبید
+جرات داری حرفاتو تکرار کن
×چرا مگه من چیکار کردم... من به خواسته ی خودتون اومدم.... یادت رفته باهام چیکار کردی؟ من باکره بودم خودتم اینو میدونی
+جیمین منو آتیش نزن.... این مزخرفات چی بودن گفتی نفر سوم کیه؟
تمام وجودش جانگوک بود اصلا مهم نبود من چی میگم
×داری استخونمو خورد میکنی ولم کن
فشار دستاشو از روی شونه هام کم کرد و ازم فاصله گرفت
+من نمیتونم حرفاتو باور کنم
×مهم نیست
+برو بیرون جیمین حالم خوب نیست
با اکراه از اتاقش رفتم بیرون از دروغی که گفتم پشیمون شدم اما. ..من نمیخواستم تهیونگ مال من شه.... فقط میخواستم اون از کوک متنفر بشه....!


شب از همیشه غمگین تر بود بخاطر دروغی که گفتم عذاب وجدان گرفتم من در حق کوک بد کردم درسته اون روی خوشی به من نشون نداد اما من زیاده روی کردم..... شدم نفر سوم رابطه... شدم کسی که یه زندگیو پاشیده.... شدم خونه خراب کن!
بازم رفتم در اتاقش در زدم جواب نداد وارد شدم خواب بود صدای پرنده ای میومد که نمیشناختمش.... درختا تو تاریکی شب از پشت پنجره ترسناک بودن..... کوک کجا بود ؟
×ارباب؟ ارباب تهیونگ؟
تکونش دادم حس کردم خیلی داغه به پیشونیش دست زدم... تب داشت بدنش داغ بود و عرق کرده بود یه لحظه ترسیدم همه ی اینا تقصیر من بود.....
با هرچیزی که تو  خونه پیدا کردم سعی کردم تبشو پایین بیارم..... فایده ای نداشت.... دائم هذیون میگفت
+کوک... نه..... تو مال منی... میمیرم.... کوک... قلبم درد میکنه
×ت... تهیونگ خواهش میکنم آروم باش تهیونگ من دروغ گفتم کوک بهت خیانت نکرده
+جانگوکا..... من بدون تو.....
×تهیونگ من رو سر کوک آب ریختم... من باعث شدم اونو بزنی.....
کم کم دونه های اشک از چشام سقوط کردن.....
×شنیدی چی گفتم؟ همه ی اینا تقصیر منه
+احمقا...پیداش کنید
فایده ای نداشت اون اصلا حرفای منو نمیشنید.... نمیدونم چقد گذشت..... اما کم کم تبش پایین اومد صدای نفساش آروم شد و دیگه هذیون نمی‌گفت.
خیلی خسته شده بودم انقدر که تا بیهوش شدن فاصله ای نداشتم



صبح روز بعد

تهیونگ به جیمینی که روی تخت مشترک اون و کوک خوابش برده بود نگاه کرد دستمال خیس توی دستش کاسه ی  پر از آب ظرف سوپ خورده نشده نشون میداد که اون تمام شب رو کنارش مونده
تهیونگ تو شوک پسرک مو بلوند بود که مثل یه جوجه ی طلایی با اون لپای گوشتالو و لبای مارشمالویی خوابیده بود..... که یهو چشاش باز شد
چند بار پلک زد و با فهمیدن موقعیتش سریع از تخت پایین اومد و شروع کرد به تعظیم کردن
×لطفا منو ببخشید .... نفمیدم کی خوابم برد
+تو تمام شبو اینجا بودی؟
× میانه (متاسفم) ارباب 
تهیونگ لبخند زد و گفت ‌:
+ممنونم
×حالتون خوبه؟
+خوبم
با خجالت از نگاه خیره ی تهیونگ گفت:
‌‌×میرم براتون صبونه بیارم

 

منتظر نظراتتون هستم:-)




innocent Место, где живут истории. Откройте их для себя