▪︎Spy▪︎

Part 28

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 28

هوا کم کم روشن میشه ...

از شب قبل که جیلی خونه نرفته بود و پیامی نداد هیون و چاکا چشم روهم نزاشته بودن و همه جا رو دنبالش گشتن حتی بیمارستان و پزشکی قانونی...

نزدیکای  ۸ صبح میان خونه..

هیون به گریه افتاد و داد و هوار میکرد: این دختر یعنی کجاستتتت.. اگر بلایی سرش بیاد جواب خواهرمو چی بدممم..

چاکا با گریه: قربونت برم آروم باش ازت خواهش میکنم به قلبت فشار میااد.. شاید خونه دوستی کسی رفته گوشیش خاموش شده که پیغام بده...

هیون: کدوم دوستتتت... چاکا چی میگیبببییی...

چاکا: کجا داری میری؟؟..

هیون: نمیتونم خونه بمونم میرم باز میگردم.. تو خونه باش.. اومد بهم خبر بده... اینو میگه درو محکم میبنده و میره..

چاکا دوباره شماره جیلی رو گرفت اما خاموش بود: اههه کجایی اخه تووو.....

نزدیکای۱۱ بود که جیلی کم کم بهوش اومد...

از درد و سوزش صورتش جمع شده بود... خواست بلند بشه اما از درد و سوزش نتونست و یه جیغی کشید...

با چشمای بسته چاکا رو صدا میزد: زندایییی.. از درد شروع به گریه کرد، عااایییی زندایییییییی... چشماشو آروم باز کرد..

اتاق براش آشنا نبود: اینجا دیگه کج...

چشمش به بدن عریان خودش میوفته و بلند میشه که بشینه اما از سوزش پایین تنش جیغی کشید و دوباره دراز کشید..

دستشو به بدن خودش میزد و دنبال لباسش میگشت: لباسام... لباسام چرا تنم نیستتتت... لباش به شدت سوزش میزد و به زور صحبت میکرد با این حال زخمای لباش باز میشدن و باز خونی شدن... به زور سعی کرد بشینه...

به اطرافش نگاه میکرد: من چرا هیچی یادم نمیاد... پیت، من دیشب پیش پیت بودم...پییییت.. عشقمممم...

ناگهان چشمش به پارچه خونی روی تخت میخوره... شوکه میشه... اروم پارچه رو برمیداره و چنگش میزنه: محاله... نه این امکان نداره...

باز شروع میکنه به گریه کردن ولی ایندفعه داد و جیغ زدنم اضافه شده بود..

نههههههه من اینکارو نکردمممممم.. پییییییتتتتت.. نه نه نهههه.. نمیتونه واقعیت داشته باشهههه... نمیتونهههههه... پیت ازت خواهش میکنم بیاااااااا... جیـــغ لعنتییییییی... خواست از تخت بلند بشه که از درد افتاد روی زمین: جیــــغ (باگریه).. به سختی و درد زیاد از جاش بلند میشه.... دنبال لباس میگشت که بپوشه... چشمش به لباس پاره شدش میوفته.. میگیرتش روی صورتش و هق میزد.