تمام مدتی که وانگ ییبو تلاش می کرد به همه نشان بدهد حسی به زن ندارد به عبارتی اصلا استریت نیست ...
مرد و شیائو ژان تمام مدت بهم نگاه می کردند و نگاه ژان هر لحظه بیشتر از قبل رنگ خشم می گرفت ... این لحظه فقط دوست داشت قلب مردی که رو به رویش بود رو از سینه اش بیرون بکشد
و البته که با خون یک انسان هم می توانست از این درد رها شود پس تصمیمش رو گرفت ...
مرد رو می کشد و خون خواهرش رو آنقدر استفاده می کند تا او هم مانند برادرش بمیردفقط باید منتظر یک اتفاق عالی برای تنها ماندن با آن دو نفر باشد که خواهر مرد برایش این فرصت رو ایجاد کرد
زن به آقای شیائو لبخندی زد
زن : " خیلی خوب میشه اگر اجازه بدین پسرتون شیائو ژان امشب به برادرم برای مشکلی که در پرونده ی جدیدش اتفاق افتاده کمک کند .. بخصوص که بعد از مدت ها این دو دوست می توانند دوباره باهم صمیمی بشوند "
آقای شیائو لبخندی زد
شیائو :" این نظر خیلی خوبیه ... من همیشه با شما موافقم خانم جی "
شیائو ژان بدون هیچ حرفی بلند شد تا زودتر از آن دو نفر از خانه بیرون برود اما با حس ترس پدرش سرجایش میخکوب شد
نمی فهمید چرا پدرش ترسیده بود و دوباره چرا دروغ گفته بود ؟؟
سرش رو تکان داد تا از این فکر ها بیرون بیاید ... لباسش رو محکم فشرد و با سختی از خانه بیرون رفت ... به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید
مشکلاتی که رو به رویش بودند کم نبودند ، وانگ ییبو فهمیده بود انسان نیست ، پدرش مدام دروغ می گفت و ترسیده به نظر میرسید ، بدنش کوفته و دردناک بود و به پادزهر نیاز داشت و از همه بدتر جسد رو نابود نکرده بود ... حالا هم یا باید می کشت یا کشته می شد
با حس دستی روی شانه اش به مرد نگاهی انداخت و با صدایی که خشم در آن نمایان بود کمی فریاد زد
-کجا میریم آقای وو ... دوست قدیمی عزیز
وو نگاه متفکری به ژان جدید و نااشنای رو به رویش انداخت
+یادته کجا کشتمت ؟ البته یعنی کجا از زیر مرگ طفره رفتی ... همونجا
شیائو ژان لبخندی زد و قبل از تلپورت کردن نگاه تیره اش رو به وو و خواهرش جی داد
-بهترین مکان
با ناپدید شدن شیائو ژان زن دست وو رو محکم فشرد
زن:" بهت چی گفته بودم ؟ گفتم حس میکنم انسان نیست .. و الان مطمئنم این همونیه که بدنی که برادرم تسخیرش کرده بود رو کشت"
وو دستش رو از دست زن جدا کرد و جدی به طرف زن برگشت
+انسان هست یا نیست ... مهم اینکه الان باید زیر خاک باشه نه اینکه روی خاک جلو من راه بره ... اینکه اون برادر روح بدرد نخورت رو نابود کرده هم برام مهم نیست ... بهتره کارت رو درست انجام بدی تا بتونی از تسخیر تمام بدن های داخل این خونه استفاده کنی و هردومون به آزادی برسیم
زن نگاه عصبی ای به مرد کرد
زن :" فکر نکن رییس تویی ... اونی که بهش روحت رو فروختی احتمالا الان خیلی ازت عصبانیه که یکی دیگه از روح هایی که قرار بود برای آزادیت بهش بدی رو از دست دادی و اصلا نفهمیدی !"
مرد با عصبانیت غرید
+فقط خفه شو
بعد از یک ساعت حالا هر سه نفر داخل ساختمان ایستاده بودند و بهم نگاه می کردند
زن .. از این سکوت عصبانی بود .. از طرفی میخواست بفهمد چه کسی جرات کرده به برادرش آسیب بزنددو فرد دیگر هم عصبانی بودند ... مرد بخاطر زنده ماندن شیائو ژان و خود شیائو ژان بخاطر بدنی که رفته رفته ضعیف تر میشد
اگر کمی دقت کرده بود الان حالش بد نبود .. آهی کشید و رو به روی زن ایستاد
-حس میکنم سوال داری ازم
زن مستقیم به چشم های شیائو ژان نگاه کرد با تغییر کردن چشم های زن به سفیدی کامل ، شیائو ژان مطمئن شد نمی تواند از خون زن برای بهبود پیدا کردن استفاده کند
زن :" فکر کنم فهمیدی که منم روحی هستم که این بدن رو تسخیر کرده ... دیشب تو برادرم رو نابود کردی ؟ من جسد بدنی که برادرم تسخیر کرده بود رو پیدا کردم .. کار تو بود ؟ چون بنظر میاد حالت هم زیاد خوب نیست "
شیائو ژان جوابی به زن نداد ... به مرد نگاه کرد
-تو چی ؟ چرا آدم می کشتی ؟
مرد لبخند بزرگی زد انگار ژان از لذتبخش ترین کار سوال پرسیده بود
+از اینکه روحشون در ازای آزادی روح خودم به شیطانی که باهاش قرار داد بستم ، معامله میشه
شیائو ژان قهقه ای زد
- عاااالیه ... سه تا از عجیب ترین موجودات بین انسان ها افتادن به جون هم ... خیلی دوست دارم ببینم ... آدمیزادی که با شیطان قرار داد بسته چطوری خودش رو نجات میده
شیائو ژان بعد از حرفش نیشخندی زد و ثانیه ای بعد خون زیر پاهای مرد جاری شد
شیائو ژان به سر زنی (جی ) که با قدرتش از تنش جدا کرده بود لبخند بزرگی زد ... سر رو که از موها گرفته بود به طرف مرد پرت کرد
جلو تر رفت و بدون توجه به جسد زنی که همین الان کشته بود کنار مرد ایستاد ... دست های خونی اش رو به دو طرف صورت مرد کشید و شروع به خندیدن کرد
مرد (وو) با دیدن جسد کسی که تنها نقش خواهرش رو بازی کرده بود لبخندی زد
+مرسی ژان ... حالا یه روح بیچاره دارم که میتونم به ازای روح های دیگه بهش بدم ... اوه زن بیچاره مثلا میخواست با تسخیر یه بدن به قدرت برسه ..
مرد نگاهش رو از جسد گرفت و به شیائو ژان داد ... آروم آروم از ژان فاصله گرفت و فریاد زد
+شیائو ژااااان میتونی منو بگیری یا حالت بخاطر خونی که خوردی بده ؟ شاید هم مراقب نبودی و داری میمیری ؟ البته که من از مرگت ناراحت نمیشم ژاااان
شیائو ژان میخواست به حرف های وو واکنش نشان بدهد ولی افتادنش روی زمین و احساس کاملا فلج شدن بدنش مانع هر واکنشی از جانب شیائو ژان میشد .
amane yuri nago: نویسنده
windflowerfiction: کانال
تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند
ESTÁS LEYENDO
Flashback(bjyx)✔
Fanfic●completed● ●پایان یافته● ● بعد از شش سال توانست دوباره خانواده اش رو ببیند خانواده ای که عضو های جدیدی داشتند اما فرصت بازشتی برای ژان وجود نداشت اگر انسان بود کار برایش راحت بود اما الان و با این هویت جدیدی که پیدا کرده بود نه ... ● کاپل : ییژ...