وانگ ییبو به ساعت دوباره و دوباره نگاه کرد ساعتی که شیائو ژان رفته بود " 4:00" و الان ساعت به صورت خیلی مسخره ای سریع حرکت می کرد " 7:00"
هنوز کامل در آغوشش نکشیده بود هنوز بهش نگفته بود که اون مرد چقدر خطرناکه ... هنوز به ژان نگفته بود که تمام اعضای این خانه از اون مرد می ترسند ... از کار هایی که می توانست بکند ، می ترسند و ژان با آنها رفته بود ...
رو به روی آیینه ایستاد و محکم به صورت خودش سیلی زد .. به خودش در آیینه غرید
-اونقدر احمقی که گذاشتی با چنین آدم روانی ای بره ... آدم احمق
به ساعت دوباره نگاه کرد ... با خودش فکر کرد کاش هر روز در رابطه با آن مرد (وو) به دایی عزیزش توضیح میداد ... کاش هر روز راجب صحنه ای که دیده بود به دایی و مادرش می گفت شاید الان در این وضعیت نبود
نمی دانست چرا و به چه علت بقیه ی اعضای خانواده از آن مرد می ترسند اما خودش دلیلی به شدت محکم و ترسناک داشت
وانگ ییبو سه سال پیش با چشم های خودش کشته شدن دو نفر توسط وو رو دیده بود .. دو نفری که به راحتی قاتل دست و پاهایشان رو قطع کرد و روی شکم هایشان با تیغ شروع به نقاشی کرد
انگار از این کار لذت میبرد ... این بدن ییبو رو می لرزاند .. مرد از این کار لذت می برد و خوشش می آمد و حالا ؟!
شیائو ژان ... مهم ترین فردی که بعد از شش سال دوباره به زندگی وانگ ییبو برگشته ، سه ساعت تمام با وو تنها بوده است ..
لعنتی ای زیر لب گفت و دوباره خودش رو روی تخت انداخت ... نمی دانست کجا رفتند حتی نمی دانست شماره ی ژان چند است ..
تنها چیزی که باعث میشد دلش بخواهد همین الان بمیرد ، استرسی بود که به جانش افتاده بود ...
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
منگ زی یی ، جانشین اصلی نجیب زادگان .. زنی که شش سال پیش شیائو ژان رو با تبدیل به خون اشام کردن نجات داد
لیوانی که از خون پر شده بود رو به طرف دیوار پرت کرد بلند سر خدمتکاری که به اشتباه گردنبد زن رو شکسته بود فریادی کشید
زی یی :" گمشوووو بیرون ... همه ی شما ها فقط بی مصرف و بدرد نخورید ... "
روی صندلی طلایی اش نششت و محکم سرش رو میان دو دستش گرفت ... نگران بود
استرس داشت ... از این حالت خوشش نمی امداینکه بقیه ی خون اشام های بزرگ نجیب ترسش رو حس کنند ... نگرانی اش رو حس کنند ... فقط اعصابش رو از قبل داغون تر می کرد
تمام مدتی که زندگی کرده بود همه چشم دوخته بودند تا شکست بخورر تا زمین بیفتد ... دلیلش ساده و تکراری بود
زمانی که به دنیا امد بیمار و ضعیف بود پس تبدیل به همان شی بی مصرف داخل عمارت شد که خیلی زود از دنیا محو میشد
تمام تلاشش رو کرده بود تا محو نشود تا ترسش رو پنهان کند تا دیگر در زندگی و دنیا نگرانی ای نداشته باشد
اما الان نگران بود ... نگران مردی که خودش خون اشامش کرده بود .. ترسیده بود ... می ترسید اتفاقی برای مرد افتاده باشد
عشقی وجود نداشت فقط ... منگ زی یی برای اولین بار دوستی پیدا کرده بود ... از طرف دیگه ای هم خودش شیائو ژان رو تبدیل کرده بود ... خودش ژان رو به یک هیولا از دید انسان ها تبدیل کرده بود
خودش رو در مقابل زندگی شیائو ژان مسئول می دانست .. در تمام این مدت به شیائو ژان دروغ گفته بود ... ریاست از اول هم برای خود منگ زی یی بود ... اون شب زی یی تصمیم گرفت کمی خودخواه باشد
دلش میخواست او هم کسی رو در کنارش داشته باشد ... دوستی داشته باشد که وقتی متوجه خون اشام بودنش می شود ازش فرار نکند و در آخر زی یی آن شخص رو نکشد که مبادا انسان ها از وجودشان با خبر شوند و دوباره مردمان و هم نوع های بسیاری رو از دست بدهد ... تنها دلیلی که شیائو ژان رو تبدیل کرده بود همین بود
زی یی به بیرون نگاهی انداخت
زی یی :" شیائو ژان ، شیائو ژان هرجا هستی فقط حالت خوب باشه ... فقط مراقب خودت باش وگرنه بهت قول نمیدم اتفاق خوبی بیفتد"
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._
شیائو ژان با حس سردی مایعی روی صورتش با درد چشم هاش رو باز کرد و به تصویر غیر قابل تشخیصی که رو به رویش بود نگاه کرد
سعی کرد بنشیند که با احساس سوزش در پاهایش و دست هایش پشیمان شد ... کمی پلک زد و بعد دوباره چشم هایش رو باز کرد
حالا دیدش واضح شده بود .. به دست هایش که با سیم به تخته ای بسته شده بودند نگاه کرد... سعی کرد پاهایش رو تکان بدهد که مچ های پاهایش بخاطر سیم درد گرفتند
هیسی کشید و با دقت به اطرافش نگاه کرد دور و اطرافش پر بود از سیم های برنده و خونی ... سرش هنوز درد می کرد
بدنش خسته و ضعیف تر از آن بود که بتواند خودش رو نجات بدهد ... سرش رو که کمی بلند کرده بود محکم روی تخته گذاشت و آهی کشید
نمی فهمید این چه علاقه ای است که دنیا به او دارد ... فقط میخواهد درد بکشد ...
پارت های بعدی رو ساعت ۱۱ و نیم تا یک تا جایی که میشه مینویسم و اپ میکنم فعلا🤗
YOU ARE READING
Flashback(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته● ● بعد از شش سال توانست دوباره خانواده اش رو ببیند خانواده ای که عضو های جدیدی داشتند اما فرصت بازشتی برای ژان وجود نداشت اگر انسان بود کار برایش راحت بود اما الان و با این هویت جدیدی که پیدا کرده بود نه ... ● کاپل : ییژ...