از بیرون، تلاش برای پیروزی و کسب افتخار برای سیاستمدارها بود و از داخل، قطحی و کشتار و خونریزی و فحشا و اشک و ناکامی.
دوازدهم سپتامبر، کیم سوکجین و دائهسو و دائهجو که دو برادر دوقلو بودن همراه من و کیم تهیونگ و دو نفر از کودتاچیها لب مرز قرار گرفتیم. همگی با زخمهایی پانسمان شده و لباسهایی خشک و مرتب اما مندرس، تا بخشندگی کشور مقابل رو به رخ بکشیم.
سه نفر در مقابل چهار نفر. به کیم تهیونگ نگاه کردم؛ چشمهای روسی و موهایی که بین کشمکش شرق و غرب به طلایی میزد اما هنوز نسل آسیا رو به دوش میکشید خیلی پرتنش بنظر میومد. انگشتهاش باندپیچی و ناخنی تو دست و پاهاش باقی نبود اما قامت استوارش با غرور شمالی فخر میفروخت.
خبری از فرماندهها نبود. من تو زمین پست روبرو، تقریبا صد متر دورتر چند ماشین نظامی میدیدم و کیم تهیونگ هم پشت من همون منظره رو تماشا میکرد. از طرف دو سرزمینی که زمانی یکی بود گلولهای به هوا پرتاب شد تا راهنمای ما برای بازگشت باشه.
دستهای بسته باز شد و همگی سوار آخرین ماشین شدیم. افسر نگهبان به انگلیسی بهمون خوشامد میگفت و من تو اونهمه نگاه مسرور دنبال یک جفت چشم گرد دورگه میگشتم که تو ماشین صف اول دیدمش. مابین دورهمیای که به تعارف سیگار میگذشت از ماشین پیاده شدم و بعد دو ماه اون یونیفرم مشکی رو از نظر گذروندم.
جئون، از جونگکوک بودن، به فرمانده بودن برگشته و فرمان حرکت میداد که من رو دید. نگاهش معنای هیچ چیز نداشت فقط یک راه ارتباطی بود که حتی سوال نمیپرسید "چی از جونم میخوای؟"
بدون اجازه سوار شدم و کنارش نشستم. فرمان حرکت کامل شد و ماشین راه افتاد.
_چرا بهم نگاه نمیکنی؟ عذاب وجدان داری تنم رو به دشمنت فروختی؟
_'تو' دشمن منی. این چیزیه که خودت گفتی.
_حالا دشمن دشمنتم.اون یه نگاه درست و حسابی بود؛ چیزی که تا مغزم رو سوراخ میکرد و یه نتیجهای داشت. کامل سمتم برگشت و کلاه کج رو از سرش برداشت اما جز اخم کردن کاری از دستش برنمیومد.
لبخند زدم و خاطرهای از کودکیم رو بلندبلند فکر کردم:
_ساموراییها یه قانون دارن که میگه "مادر" ققنوس پرورش دهندهی زیباییهاست، هر چند که مادر دشمن تو باشه.صورتم رو برگردوندم تا با به یاد آوردن اشکهای مادرم که از سر دلتنگی میخواست من و ساکو رو راهی جنوب کنه، اشکهای خودم جاری نشه.
اون دیگه یه خاطره نبود؛ یه تصمیم بود پس عاقلانه گفتم:"من قرار بود سامورایی بشم. مادر توام منتظرته. بیا این جنگ رو تموم کنیم"نگه داشتن بغض بعد سالها تمرین کار سختی نبود. از پسش بر اومدم و تا جایی که میتونستم فکم رو منقبض کردم تا تنفس غیر عادی فضولیش رو تحریک نکنه.
اما فضولی خودم تحریک شده بود. پرسیدم:
_چطور وارد شمال شدی؟
_خیلی اتفاقها تو این دو ماه افتاد. یکی از اعضای ارتش آمریکا خیانت کرد؛ لب مرز نگهبان بود اما شمالیها با پول خریدنش. از مرز رد میشد و اطلاعات میفروخت. کشتمش. اسم من بالای مدار، جوزف پیترسون بود که از طرف جئون جونگکوک خبر معاوضه اسرا رو منتقل میکرد.
YOU ARE READING
Whore's Fortune
Fanfiction▪Name: Whore's Fortune ▪Couple: Yoonkook ▪Writer: Kim ▪Update: Sundays ▪ Genre: War, romance, angst, smut ▪Summary: گل وحشیای که از بدو تولد فرزندخوانده جنگ شد و هیروشیما رو با تقدیر یک هرزه، پشت سر رها کرد؛ از یک ژاپنی به یک کرهای تغییر هویت داد...