Ep4: MOON(3)

417 94 64
                                    

مرسی از ارمیای مهربونم برای پوستر خوشکلی که واسم زده😻✨

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مرسی از ارمیای مهربونم برای پوستر خوشکلی که واسم زده😻✨

2017/2/10
-جونگ به نظر من آدم برفی ها خیلی میتونن غمگین باشن؛اونا برخلاف میلشون ساخته و محکوم به تحمل یه لبخند اجباری میشن ...
دست های قرمز شده ام رو میون برف های کنار پاهام فرو کردم و مشتی دیگه برداشتم و مشغول حالت دادن به سرش شدم...

-خودشون میدونن قرار نیست این لبخند و شادیشون زیاد موندگار بمونه ولی بازم لبخند میزنن چون اونا به همین لبخند های موقتی ایه که زنده ان...
با انگشت اشاره ام صورت بی حالتش رو به لبخندی تزئین کردم

-آدم برفی ها به وجود میان که شادی رو به بقیه هدیه بدن حالا چرا بخوان این فرصت کوتاه هم واسه زندگی کردن از دست بدن؟ پس فقط واسه دو سه ساعت بیشتر زندگی کردن تحملش میکنن،ولی هر چقدر بیشتر میگذره این واقعیت که تا چند لحظهٔ دیگ ممکنه وجود نداشته باشن با قدرت بیشتر ،مثل یه سیلی به صورتشون برخورد میکنه و لبخندشونو از هم میپاشونه و اونا رو به واقعیت بیرحم دنیا برمیگردونه...
شالگردن قرمز محبوبم رو دور گردن آدم برفی پیچوندم و به آرومی به فرد پشت سرم نگاه کردم

-غم انگیز نیست؟ زندگی آدما هم همینطوریه
دست های رنگ گرفتم از سرمارو درون جیب های کاپشنم فرو بردم...از دستکش متنفرم...

+هون اون فقط یه آدم برفیه
با لحن سردی گفت و به زمین زیر پاهاش خیره شد...
به سمتش قدم برداشتم و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم
-حالت خوبه جونگ؟ متوجه شدم که از صبح تو خودتی،چیزی هست که بخوای بگی؟

گفتم و منتظر موندم..بهم نگاه کرد..مدام با پاهاش برف هارو به آرومی لگد میکرد و توی جاش تکون میخورد..مشخص بود که با خودش و افکارش درگیره...
دستم رو به صورت برنزه رنگش رسوندم و سمت خودم گرفتم
-میتونی بهم اعتماد کنی هوم؟

پوزخندی زد
+منو ببین هون!من همون جونگینیم که یه روز اومدی سراغشو ازش خواستی کمکت کنه؟ من همون آدمم؟
چوبی برداشت و با خشم شروع به خراب کردن آدم برفی کرد؛ فریاد های دردناکش و حرف های دردناک تری که قلبم برای شنیدنشون خیلی قوی نبود...

+چرا دیگ نمیتونم درست و حسابی بیام دانشگاه؟
چرا نمیتونم وقتی دلت گرفته با هم بریم سالن تأتر و واست پیانو بزنم؟چرا نقاشیام ازم دلخورن که نصف و نیمه رهاشون کردم و بهم نگاه نمیکنن؟
اومد و دو طرف یقه ام رو گرفت و با چشم هایی که از اشک برق میزد ولی غرورشون اجازه نمیداد پایین بریزن بهم زل زد...شاید اینبار اشک های جونگین تصمیم گرفتن مغرور باشن و مانع از شکستن سد پلک های صاحبشون بشن
+چرا اون لنتی سره قولش نموند؟

MOONLIGHTWhere stories live. Discover now