آنقدر با تو بودن سر مستم کرده بود که هیچ چیز برام اهمیت نداشت
.......
یادم می آید زمانی که روی نیم کت خاک گرفته کلیسا بودم کنارم نشستی :
دختری کوتاه قد با تنی ظریف ،موهای چتری که در عین بینظمی با نظم خاصی پیشانی اش را در بر گرفته بودند ؛همان لباسی را در تن داشتی که بعد ها برایم گفتی با کار کردن در رستوران خریده بودی ،سرخ رنگ بود که با موهای پر کلاغی ات ترکیبی بی نظیر رقم زده بود .
به خاطر دارم آن روز چقدر به خاطر حرف هایت به آن کشیش هوموفوبیک* احمق ناسزا شنیدی
همان حرف هایی را زدی که روی سینه من سنگینی میکرد ولی جرأت بیانش را نداشتم .
حال که فکرش را میکنم من حتی دستت را
نگرفته ام ،بوی تنت را استشمام نکرده ام ،
حتی بوسه سطحی ای را هم روی گونه ات نگذاشتم، البته از این بابت خیلی هم دلگیر نیستم
چون در تمام لحظاتی که در کنارت بودم به اندازه تمام اینها و حتی بیشتر خوشحال بودم .
مادرم تمامی ساعات روز درحال نصیحت ام است
من را وادار به گوش کردن حرف هایی میکند که خودش فکر میکند دل سوزانه است
حتی هفته پیش به پیش دعا نویس برده برده بودم تا به قول خودش دیوانگی ام را درمان کند
روز جداییمان را یادت میآید که باران بر صورتمان تازیانه میزد ؛ گریه میکردی و اشک هایت در میان باران گم شده بودند ،آن روز زبانم بند آمده بود و نتوانستم چیزی بگویم حال که زمان زیادی میگذرد میگویم :
گریه نکن شِینی من گناه ما نیست که هر دو دختریم و جامعه برای عشق ما کوچک است،
گریه نکن ،هیچ چیز ارزش اشک های تو را ندارد ؛
خودت همیشه این جمله رابه من گوش زد میکردی ، اشک هایت را بیهوده .هدر نده حتی برای من و حتی برای خانواده هایمان که سبب جداییمان شد
اکنون که این نامه را می خوانی احتمالا من دیگر در کنارت نیست البته که خیلی وقت است نیستم
بهتر است بگویم در این دنیا نیستم ،پس خداحافظ زیبای من برای همیشه چون دیگر نه طاقت شنیدن حرف های دیگران را دارم نه دوری از تودوست دار تو استلا
.
.
.
.
.
.
.
.
در را باز کرد سوز سرما به استقبالش میرود
نامه را از پستچی تحویل میگرد ،برایش جای تعجب داشت ،مگر هنوز هم کسی هست که نامه بنویسد
زیر و رویش کرد تاریخش برای سه روز پیش بود
نامه را باز کرد دست خطش آشنا بود آری اشتباه نمیکرد دست خط استلای خودش بود باورش نمیشد بعد از این همه مدت اصلا چطور توانسته بود دور از چشم پدر سخت گیر و آن همه نگهبان
که هر حرکتش را زیر نظر داشتند نامه بنويسند
به اواخر نامه که رسید اشکهایش هم شدت گرفت و به هق هق تبدیل شدند
با هر بهانه ای که شد به راه افتاد ،آن قدر با عجله رفته بود که تا به خدش آمد جلوی در خانه استلا بود نگهبان ها اجازه ورودش را ندادند فقط دو جمله نصیبش شد <<استلا دیگر در این دنیا نیست فقط خاکسترش مانده است >>
شینی روز بعد روی بلند ترین برج شهر به دنیا وداع گفت و با آغوش باز به دیدار استلااز آنها فقط دو خاکستر باقی ماند که نشانه عشق تا پای مرگ بود
YOU ARE READING
دستخط
Short Storyحال که فکرش را میکنم من حتی دستت را نگرفته ام ،بوی تنت را استشمام نکرده ام ،حتی بوسهء سطحی هم روی گونه ات نگذاشتم