فلش بک- سئول 2015
صدای گپ و گفت پدرش و دوست صمیمیش، رفت و امد خدمتکارهای خونه و غر زدنهای اقای مین سر کم کاری بعضیاشون و همچنین صدای موسیقی لایت پخش شده از گرامافون به راحتی به گوشش میرسید. همه چیز براش کسل کننده بود و هیچ علاقه ای برای گوش کردن به صحبتای کاری اون دوتا نداشت؛ کند پیش رفتن زمان، برخلاف همیشه روی اعصابش بود و نمیدونست تا کی باید انتظار بکشه.
به این دیر کردناش عادت داشت؛ هروقت پای مهمونی خانوادگی ای درمیون بود، دیرتر از همه وارد میشد اما درعوض شب رو تا صبح پیش فلیکس سپری میکرد. از تمام اتفاقاتی که براش توی اون روز رخ داده بود تا اخرین اخبار روز جهان، همه و همه رو بدون جاگذاشتن حتی کلمه ای برای فلیکس تعریف میکرد. نه اینکه پرحرف باشه، اون فقط تمام حرفاش رو توی سینش حبس میکرد تا وقتی لیکس رو میبینه، خودش رو رها کنه.
دوباره به ساعت نگاهی کرد و آهی کشید. انگار عقربه ها قصد جلو رفتن نداشتند. مادرش و خواهر بزرگش به جمع اضافه شده بودند و حالا بزرگ ترها باهم درباره مسائلی به جز کار و شرکت صحبت میکردند..
وفلیکس...
هنوز هم انتظار اومدنش رو میکشید..
امشب اولین شبی بود که خارج از حد معمول دیر میکرد. نکنه شوق دیدن فلیکس رو نداشت یا سرش انقدر توی بار گرم بود که خوشی بودن توی مهمونی خانوادگی اقای لی رو در حد خودش ندونه؟
دوست داشت تلفن رو برداره و باهاش تماس بگیره اما با فکر اینکه شاید توی موقعیت مهمی بوده باشه، از انجام دادنش پشیمون شد و دوباره با استرس به عقربه های ساعت زل زد.
- ببینین کی اینجاست! چه قدر دیر کردی پسر!
باصدای بلند پدرش به خودش اومد و چشم از عقربه های ساعت برداشت. بلاخره برگشته بود و کمی از دلخوری فلیکس کم تر شده بود. مهم نبود دیر رسیده یا هرچی، با دیدنش همهی اینارو فراموش کرده بود و با شوق به سمتش رفت. لباش به خنده کش اومدن و با اشتیاق اسمشو صدازد.
- هیونجین!
پسر قد بلند سرعت قدماشو تند تر کرد و بغلش کرد. تمام خستگی و مشقتی که توی اون روز کشیده بود، با لمس اغوش پسر کوچیکتر از بین رفت.
فلیکس به سرعت خودش رو از اغوش هیونجین بیرون کشید و درحالی که دستش رو گرفته بود، به سمت جمعشون هدایتش کرد.
هیونجین نشست، جدیت همشگیش رو روی صورتش اورد و رو به خانودشون کرد
- متاسفم بخاطر تاخیرم اقای لی. مثل همیشه درگیر کار بودم.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...