سوری گایز سرم شلوغ بود هفته پیش نتونستم جمعه هم اپ کنم، چند تا پارت جبرانی میذارم از دلتون در اد^^
ولی شمام باید حمایت کنین و ووت بدین دیگه! واقعا نمیخوام شرط ووت بذارم ولی این بوک اصولا نوشته من نیست و دارم بازگردانیش میکنم، درسته که پارتا کوتاهن ولی من دارم سعی میکنم با اکسترا ها طولانی ترشون کنم و خدا رو چه دیدی شاید نویسندش وقتی دید بازخوردا و ووتا کمه دیگه بهم اجازه بازگردانی نداد! به هر حال اونی که ضرر میکنه شمایید نه من.. سو وقتی میخونید حمایت کنید که من و نویسنده اصلی بدونیم هستین و دلگرم بشیم تا بیشتر پارت بذاریمخب بریم سراغ پارت:
فرمانده ش چهل و پنج درجه چرخید و به سمت در حمام رفت، حوله ی مشکیش رو از روی رخت آویز برداشت و دور کمرش پیچید و مو هاش رو روی شونه ی چپش ریخت، در رو باز کرد و بیرون رفت. بو آرِنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و با تک خنده ای پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد، این امگا چنین قدرتی رو از کجا آورده بود؟ قدرتِ جذب کردن بو به مقدار زیادی توی وجود این امگا بود.
بو می دونست که حق نداره به یه زندگی آروم و شیرین با فرمانده ی امگاش امید داشته باشه، اون برای امگای سفیدش صرفاً فقط یه سربازه، همین و بس! درست مثل 699 سرباز دیگه، شاید فقط یکم پررو تر! موضوع دیگه این بود که تمام زندگیِ فرمانده ش توی میدون جنگ گذشته بود، مثل پروانه ای بود که توی خون بزرگ شده بود و حالا نمیتونست زندگی روی یک گل رو قبول کنه، البته، بو هم کسی نبود که بتونه اون گل رو به فرمانده ش تقدیم کنه، آلفا هم زندگیِ پر پیچ و خمی داشت!
از جا بلند شد و دوباره رکابیش رو پوشید، مثل اینکه قرار بود امروز سه بار حموم بره! با همون لباس های خیس شروع به سینه خیز رفتن کرد، این تنبیه ها برای آلفا تنبیه به حساب نمی اومدن! کار های روزانه ای بودن که بهشون عادت داشت! مثل غذا خوردن یا خوابیدن!
بعد از تموم شدن پنج دور سینه خیز دوباره حمام رفت و لباس های خاکیش رو شست. یه جین یخی رنگ و تیشرت سفید تنها لباس هایی بودن که توی ساک کوچیکش باقی مونده بودن، بالاجبار همونا رو پوشید، در حالی که موهای مشکیش رو با حوله خشک می کرد به برنامه اش نگاهی انداخت، تا یک ساعت دیگه کلاس آموزش تیر اندازی ش شروع می شد، و فرمی که با وسواس شسته بود و لبه ی پنجره آویزون کرده بود تغریبا خشک شده بود.
روی تخت طبقه ی پایین نشست و گوشه ی حوله ی روی سرش رو به پشت گوشش که خیس بود کشید، آلفایی وارد اتاق شد و با دیدن بو برگه ای که میون دو انگشت سبابه و وسطیش بود رو بالا گرفت و با پوزخند گفت:
- تو اینو گذاشتی؟
چند قدم به بو نزدیک شد و بالای سرش با غرور و خودپسندی ایستاد و گفت:
- و به چه دلیل باید کاری که ازم میخوای رو انجام بدم؟
بو بلند شد و سینه به سینه ی آلفا ایستاد، قد آلفا تا زیر چونه ی بو می رسید و برای حرف زدن مجبور بود سرش رو بالا بگیره، سم با قد 192 سانتی متر قطعا یکی از بلند قد ترین افراد اردوگاه بود، و با دست به سینه شدن و پوزخند خطرناکش کل غرور و اعتماد به نفس آلفای رو به روش خُرد شد و از بین رفت!
بو متوجه ترسی که آلفا سعی در پنهان کردنش داشت شد، روی صورتش خم شد و با نشون دادن دندون های نیشش برای زدن لبخندی ترسناک و شیطانی گفت:
- توی اون کاغذ دلیلش رو بهت گفتم، چون "به نفعته"! اگه میخوای سالم از این اردوگاه بری بیرون بهتره سر به سر من نذاری!
همون لحظه بود که کل اردوگاه با بوی دارچین منفجر شد و بعد صدای فریادِ فرمانده ش بود که چهار ستون بدن هم اتاقیش رو لرزوند:
- کدوم بی عُرضه ای باز داره فرومونِ وحشت از خودش آزاد میکنه!
آلفای بزرگ تر چشماش رو بست و رایحه ی دارچین رو با تمام وجود به ریه هاش کشید، نفسش رو با شدت بیرون داد و با خودش گفت:
- چه بینی قدرتمندی داره! فرمانده ی سفید من، تو مثل یه پالت پر از رنگی، هر بار یه رنگ جدید درونت پیدا میکنم، نمیتونم صبر کنم تا بقیه ی رنگ هات رو هم تجربه کنم!
روی تخت پایینی که حالا تخت جدیدش شده بود دراز کشید و دفترچه و خودکارش رو از توی ساکش در آورد، صفحه ی اول رو باز کرد و نوشت:
"روز اول از 365 روز، اتفاق خاصی نیفتاد."
البته اگر رو در رو شدن با فرمانده ی چند رنگش و دوش گرفتن باهاش رو فاکتور می گرفت، بو قرار نبود بیشتر از یک سال اینجا بمونه، هرگز! اون کار های مهم تری برای انجام دادن داشت! خودکار رو میون دفترچه گذاشت و برش گردوند توی ساکش، ساعدش رو روی چشماش گذاشت و زانوی راستش رو خم کرد و روی تخت گذاشت.
سر رفتن حوصله ش آلفا رو حسابی کلافه می کرد، در اولین فرصت باید یه سرگرمی برای خودش دست و پا می کرد، ملافه های این اردوگاه با اینکه هر هفته شسته می شدن خیلی چرک بودن و پتو ها هم بوی عرق و کهنگی می دادن و باعث میشدن بو دلش برای تخت شاهانه ش که عطر سردش باعث می شد احساس سبُکی کنه حسابی تنگ بشه.
با انگشت اشاره ش روی سینه ی سفت و محکمش ضرب گرفت، دقیقه ها و ثانیه ها به کندی می گذشتن، نمیفهمید دلیل اینکه انقدر به این امگا جذب میشه چیه، امگا ها به غیر از دوره های هیتشون که به صورت منظمه زمانی که با آلفای سرنوشتشون رو به رو میشن وارد هیت میشن، هیتی دو تا سه برابر قوی تر و وحشیانه تر، اما فرمانده ش کاملا عادی جلوش می ایستاد و به سردی نگاهش می کرد، پس نمیتونست دلیل این جذب شدن رو به این نسبت بده که شاید جفت سرنوشت باشن.
اکسترا 3
کارگردان: برداشت پنجم سکانس چهارم 🎥
کارگردان: نور، صدا، تصویر، حرکت! 🎬
شیائو: کدوم دیوث مادر فاکری داره از خودش فرومون وحشت ازاد میکنهههه؟؟؟ اگه اون و مسببش رو بگیرم هر دو شونو از دیک دار میزنم!! فاک ب همتون! چرا نمیتونین عین توله های خوب یه گوشه بدون فرومون بتمرگین؟؟؟؟
کارگردان: ...
ییبو: قورت دادن اب دهان* 😨
کارگردان: شیائو لائوشی این بار چهارمیه که این سکانسو میگیریم!! قرار بود داد و بیدادت ملایم باشه.. 😔
شیائو: ملایم تو لغت نامه من وجود نداره! 😎
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...