بو باید یه کاری می کرد، اگه اینجوری پیش میرفت بدون شک دیوونه می شد. شاید نباید دیگه به صورت زیبای فرمانده ش نگاه می کرد؟ به اون چشمای درشت و مشکیش؟ سیاهی چشماش انقدر زیاد بود که به سیاهچاله می موند، لب های هلویی رنگ و کوچکش و مو های ابریشمین و صافش. گیریم که به صورتش نگاه نمی کرد، قصد داشت با فرومون های دیوانه کننده و چند رنگش چطور کنار بیاد؟
هوفی کشید و از روی تخت بلد شد، و شروع کرد به پوشیدن لباس های فرمش، بعد از در آوردن تیشرت سفیدش توجه آلفایی که روی طبقه ی بالایی تخت دراز کشیده بود بهش جلب شد.
ترکیب پوستِ گندمی آلفا با عضلات برجسته ی کمر، گردن و شانه های پهنش واقعاً پرستیدنی بود، مثل خدایی بود که برای پرستیده شدن به وجود اومده بود و برای پرستیدنش لازم نبود حتماً امگا باشی. آلفا بزاقش رو قورت داد و سعی کرد چشماش رو بدزده اما وقتی تونست موفق به این کار بشه که بو روپوش یونیفورمش رو پوشیده بود.
آلفای روی تخت سرش رو چرخوند و مستأصل شقیقه اش رو خاروند و اخم ریزی کرد، بو با لگدی ساکش رو پرتاب کرد زیر تخت و بعد از کشیدن دستی توی مو های به هم ریخته ش از اتاق بیرون رفت.
آلفا با تعجب به اتاقی که حالا خالی مونده بود نگاه کرد، کلاس تیر اندازی نیم ساعت دیگه شروع می شد، پس بو چرا انقدر زود بیرون زده بود؟در جدال با حس کنجکاویش خیلی زود شکست خورد و از تخت پایین پرید و منتظر موند بو به طبقه ی پایین برسه تا متوجه نشه یه آلفای فضول داشته تعقیبش می کرده.
از چهارچوب در سرک کشید و وقتی مطمئن شد آلفا از پله ها پایین رفته پاورچین پاورچین به ورودیِ راه پله های سنگی نزدیک شد و سعی کرد با تولید کردن کم ترین صدای ممکن پایین بره، دانه های سرد عرق روی کمرش نشسته بودن و خدا رو شکر می کرد که پله ها فلزی نیستن تا با کمترین فشاری صدای جیر جیرشون در بیاد و بی حیثیتش کنن.
بو آهی کشید، کاملاً متوجه شده بود که کسی داره تعقیبش می کنه، اما اهمیتی نداد، وارد اتاق تیر اندازی شد که جسمی با سرعت از جلوش رد شد و باعث شد سر جاش میخکوب بشه، حیرت زده به سمت چپش نگاه کرد و فرمانده ش رو با یه کمان بزرگ توی دستش دید. پوزخندی زد و گفت:
- قربان، سلاحی که توی دستتونه تقریبا صد ساله که توی جنگ استفاده نمیشه، اینو میدونستین؟
امگا نفس حبس شده ش رو آزاد کرد و گفت:
- درستش پونصد ساله، اولین سلاح گرم جهان توی قرن شانزدهم ساخته شد، معروف به تفنگ فتیله ای یا سر پُر، یه قدم دیگه اگر جلو میومدی میفهمیدی که این سلاح به اندازه ی همون تفنگ سر پر خطرناکه، احتمالا باید الأن یه جایی میون دنده ی سوم و چهارمت میبود و یه سوراخ بزرگ توی ریه ت ایجاد میکرد... و در ضمن، کار من با سلاح های امروزی صد برابر این سلاح قدیمی خوبه!
آلفا سرش رو به سمت راست چرخوند و با شگفتی به ششمین تیری که درست توی نقطه ای که پنج تیر قبلی بهش اصابت کرده بودن فرو رفته بود نگاه کرد، فرمانده ی نعنایی کمانش رو به میخی که توی دیوار فرو رفته بود آویزون کرد و به سمت یکی از اتاقک های تمرین تیر اندازی رفت و اون موقع بود که آلفا تونست موهای امگا رو که با یه کش پشت سرش محکم بسته شده بودن رو ببینه.
هدفون مخصوص رو روی گوشش گذاشت و گِلاک شماره ی چهل و سوم رو برداشت، از خانواده ی کالیبر 9 میلیمتری، یک اسلحه ی ابتدایی، خوش دست و قابل اعتماد، ضرفیت 7 فشنگ رو داشت و قابل استفاده برای فواصل نزدیک بود.
بدون اینکه از دست چپش برای نگه داشتن محفظه ی خشاب استفاده کنه شلیک کرد و تفنگ با شدت به عقب پرتاب شد که باعث شد فرمانده ش برای مهار نیروی اسلحه دستش رو همراه با تفنگ به سمت بالا و عقب بیاره، درست وسط مغز هدف خورده بود، مثل اینکه واژه ی رحم توی فرهنگ لغت فرمانده ی چند رنگش جایی نداشت، البته نمی تونست سرزنشش کنه، توی تیر اندازی اولین قانون این بود که از مرگ هدفت مطمئن شی، وگرنه این تو بودی که به کام مرگ کشیده می شدی.
امگا گِلاک رو روی میز جلوش گذاشت و سراغ اسلحه ی بعدی رفت، EXP، کالیبر پنج و نیم میلیمتری ناتو، ظرفیت 30 گلوله و برای فواصل نزدیک.
این بار امگا دست چپش رو روی منطقه ی زیرین لوله ی تفنگ که سه برابر قبلی بود گذاشت و با سی شلیک پیاپی قلبِ سیبل آدم نما رو هدف قرار داد. بعد از قطع شدن صدا مشخص شد که هر 30 گلوله با دقت سرسام آوری نزدیک هم خورده بودند.
آلفا با ابرو های بالا رفته کلمه ی "واو" رو بی صدا لب زد.
اکسترا 4
کارگردان: سکانس هفتم برداشت اول🎥
کارگردان: نور، صدا، تصویر، حرکت! 🎬
ییبو: پوزخند*
ییبو: گه بیا ببینیم تیر اندازی کدوممون بهتره!
شیائو: در حال تیراندازی به سیبل با گلاک و همه هفت تا تیر رو به مغز سیبل میزنه*
شیائو: برداشتن هدفون*
شیائو: اوه ییبو تو چیزی گفتی؟؟؟
ییبو و عوامل: پشم هایشان را جارو میکنند* 🍃
نتیجه اخلاقی: تا از قدرت رقیبتون مطمعن نشدید گوه خوری اضافه نکنید!! 😎😂
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...