Last Part: The stars over Amsterdam

1.9K 223 203
                                    

قبل از هر چیزی لطفا حتما آهنگ Van Gogh از Pedro Meirelles رو گوش بدید! تمام احساسات داستان از اولین تا آخرین پارت درونش خلاصه شده...
ازش لذت ببرید و داستان رو بخونید.♡

_______________________

"سه ماه بعد"
خیره به انگشت‌های پیانیستی که با تمام وجودش مشغول نواختن بود به ذهنش اجازه‌ی برخاستن و دور شدن از زمان فعلیش رو داد، پرواز بر فراز نقطه‌ای که هنوز هم درونش باقی مونده و نمی‌تونست ازش دل بکنه.
ملودی اندوهگین پیانو دست نوازش بر زخم‌های روحش می‌کشید و مرد سعی در پس زدن اشک‌هایی داشت که ماه‌ها پیش خشک شده بودن! سرمایی وجودش رو دربرگرفته بود که هیچ شکوفه‌ای نمیتونست روی شاخه‌های خشکیده درخت زندگیش جوانه بزنه.
امیدی برای ادامه نداشت... اصلا مگه می‌تونست امیدی داشته باشه؟ وقتی تمام دلیلش برای زنده بودن مدت‌ها بود از بین رفته، چطور می‌تونست باز هم لبخند بزنه و امیدوار به زندگی ادامه بده؟
بعد از جونگکوک زندگی از حرکت ایستاده بود، زمان متوقف شد، حتی به یاد نداشت چطور این سه ماه رو گذرونده، به یاد نداشت چطور نفس کشیده، کی به خواب رفته، کی غذا خورده، چطور شبش رو صبح کرده؟! هیچ کدوم رو به خاطر نداشت اگه هوسوک یا جیمین در کنارش نمیموندن به احتمال زیاد تا امروز مرده بود، اما از نظر خودش اشکالی نداشت، دلش می‌خواست زودتر پرنده بشه، بال بزنه و این زندگی دردمند رو رها کنه تا به معشوقه‌ از دست رفته‌ش برسه! پرنده شدن براش دل‌انگیز به نظر می‌رسید، آزاد بود تا هر جایی که می‌خواست بره، دور شهر میگشت، شاید هم آخر روی شاخه‌ای می‌نشست که همون درخت زندگی جونگکوک بود.
پوچی تمام زندگیش رو دربرگرفته بود اما باز هم ادامه می‌داد چون قسم خورد که ادامه بده، خسته نشه و بین تک تک اتفاقاتی که براش میوفته دنبال معشوق از دست رفته‌ش بگرده اما قلب نیمه جونش تا کجا کشش داشت؟
با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ش سرش رو به طرف راستش برگردوند، نگاهش داخل مردمک‌های مردی باقی موند که آخرین نفری بود، دلش می‌خواست ببینتش. موهاش رو به رنگ قهوه‌ای فندقی درآورده بود، پیراهن چهارخونه‌ی قهوه‌ای، نارنجی ای‌ رو به تن داشت و موهاش رو بالا داده بود، مثل همیشه جذاب به نظر می‌رسید درست بر عکس مرد شکسته کنارش که از دور طوری به چشم میومد انگار‌که راهی جزو مرگ برای تموم کردن دردش نداره...

_چرا تنهایی تهیونگ؟

بدون هیچ احساسی بهش خیره شد، چه جوابی باید می‌داد؟ نمی‌دونست اما نفس عمیقی کشید و گفت:

_خوشحالی، نه؟

مرد سرش رو به طرفین تکون داد، آهی کشید و جواب داد:

_قصدم ناراحت کردنت نیست...

_من و تو هیچ‌وقت نمی‌تونیم یه مکالمه سالم داشته باشیم! پس چرا اینجایی مینگیو؟

Van Gogh was his god! • [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora