Part 5 / خودکشی

406 74 13
                                    

اگه اون لحظه دازای به لبه دیوار برخورد نمیکرد مطمئنا از اون بالا پایین میافتاد ....
اگه دیرتر اون پاها رو به حرکت در میاورد نمیتونست بگیرتش ....
اگه دازای اون آدمی بود که همه میگفتن ، چویا اون موقع همچنان در حال سقوط کردن بود .... نه اینکه توسط دازای گرفته بشه
اره
گرفتتش
با تکیه بر لبه دیوار ...
روش خم شده بود و تونسته بود بگیرتش

  _ چویا _

وقتی فهمیدم منو گرفته ‌‌‌‌... چند ثانیه ای شوکه نگاهش کردم
حرفی بینمون رد و بدل نمیشد تا اینکه متوجه شدم صورتم با اشک های اون خیس شده ...

+ د..دازا

با بغض داد کشید

- به چه حقی !!!! د...داری میری !!!

  _ دازای _

تحمل اینو نداشتم .... اینکه ببینم داره برای من خودش رو قربانی میکنه ...

+ چ..چی‌
- گفتم ... تو حق نداری بمیری ..... نباید با مردن ... تنهام بذاری ... اونم برای من !

+ ............

- نباید ... نباید بخاطر من .... بمیری !!!
+ ولی
- تو .... همیشه به من گفتی باید زندگی‌کنی .... گفتی حتی شده بخاطر تو ... گفتی بخاطر‌تو زندگی‌کنم و خودت داری تنهام میذاری ؟!

بغض کرده بود و با تعجب نگاهم میکرد ....
هر طور شده بود باید برش میگردوندم بالا برای همین سعی کردم به سمت بالا بکشمش که با حرفی که زد متوقف شدم ...

+ نکن ...
- تو حق
+ دازای .... بی فایده اس
- اینقدر حرف مفت نزن !!!

ولی انگار جدی بود چون ... دیدم داره با دست آزادش سعی میکنم دستم رو از دستش جدا کنه ...
سرش دادی کشیدم و گفتم

- حتی اگه دستم رو از دستت باز کنی خودم رو هم باهات پایین میندازم
+ این هم بی فایده اس
- نه نیست !! کجای این بی فایده اس  !!! اینکه میخوام برگردی ؟! اینکه میخوام زنده بمونی !؟

سرش رو بالا آورد
همراه با گریه اش لحظه ای خندید ..

+ نمیتونم ‌..
- باید زنده بمونی !!

دستش داشت از لای دستهام لیز میخورد و دیگه نمیتونستم نگهش دارم ولی باز محکم تر از هر حالتی که میشد گرفته بودمش ... تا شاید نیافته

- به هیچ وجه ولت نمیکنم .. تو نباید بمیری .... حق نداری

گریه ام گرفته بود
دستم توان نگه داشتنش رو نداشت ..
دیگه نمیتونستم

+ لطفا
- خفه شو !!

یکی از دستم هام رو آزاد کردم و دوباره از ساعدش محکم گرفتم . وقتی فهمیدم حالا دیگه نمی افته اون یکی دستم رو هم تا جایی که میتونستم بردم پایین تا برسم به بازو هاش و بگیرمش
با تمام زورم سعی کردم بکشمش بالا و وقتی دستش رو رسوندم به لبه متوجه شدم که لبه دیوار رو نمیگیره
با صدایی که می‌لرزید و بغض داشت سرش داد کشیدم

You have no choiceМесто, где живут истории. Откройте их для себя