My dear

54 9 13
                                    

آروم تر شده بود.
هنوز ضربان قلب بالا و نفس های کوتاه و تندش رو میشنیدم ولی آروم تر بود.
اما من انگار تازه از شک در اومده بودم و داشتم اتفاقات سریعی که در دو ساعت اخیر افتاده بود رو برای خودم تحلیل میکردم
همه چیز اونقدر سریع رخ داده بود که لحظه ای شک کرده بودم کابوسه یا واقعیت
وقتی بعدازظهر با خستگی زیاد از محله کارم به خونه برگشتم انتظار هرچیزی رو داشتم جز پیامی عجیب و تلخ از صمیمی ترین دوستی که درتمام طول زندگیم داشتم
اونقدر صمیمی که اگر شبی با اون صحبت نمیکردم و اتفاقات روزمرم رو براش تعریف نمیکردم خوابم نمیبرد. جای تعجب هم نداشت از ۸ سالگیم تا الان که هردو ۲۸ سالمون شده بود بهترین دوستم بود.
دوستی ای که روز به روز صمیمی تر و عمیق تر میشد.
شاید هردو یک سن داشتیم اما اونقدر همیشه مورد حمایتش قرار میگرفتم که بعضی وقتا حس کودکی بهم دست میداد که بدون حمایت بزرگتر خودش نمی تونه از پس هیچ کاری بر بیاید.
معمولا آدم کم حرفی بود دقیقا برعکس من
وقتی تو کافه مورد علاقم طبق عادت همیشگیمون در آخر هفته کنارش میشستم و با ذوق کودکانه ای روزمرگی هام رو براش تعریف میکردم با حوصله و لبخند به تک تک حرف هام گوش میداد و گاهی ریز ریز می خندید
همیشه عادت داشتم که اون حمایتم کنه کسی که به راحتی کنارش گریه میکنم، میشکنم و اون با بخشش آغوشش رو در اختیارم میزاره تا ذرات شکسته وجودم دوباره به همدیگه متصل شن و قوی تر ادامه بدم.
همیشه برام نماد اراده ، صبر و استحکام بود
پس حق داشتم پس از دریافت پیامی که خبر از تصمیم خودکشیش میداد ویران شم
نمیدونم چجوری با همه خستگیم با تمام سرعتی که میتونستم خودم رو به خونش رسوندم. تمام مسیر به یک چیز فکر میکردم. (چرا)
چرا باید ارزشمند ترین آدم زندگیم اونقدر از من دور شده باشه که فقط پیامی با مفهموم خداحافظی ، سهم من از رنج هاش باشه؟
رنج هایی که اونقدر در درونش ریشه کرده بودن که تصمیم به خودکشی گرفته بود و من از اون بی خبر بودم
ترس مثل خره تک تک سلول های بدنم رو فرا میگرفت و من داشتم میمردم از ترس نبودنش
وقتی خودم رو به خونش رسوندم و دیوانه وار زنگ زدم وقتی که در باز شد حس کردم دنیا رو به من دادن
اما این حس خوب وقتی چهره رنگ پریده و چشم های قرمزش که خبر از گریه طولانیش میداد رو دیدم به کلی از بین رفت
اون زیاد گریه هام رو دیده بود اما من عادت نداشتم به گریه هاش.
وقتی با گریه در آغوش کشیدمش تازه متوجه لرزش بدنش شدم
شکه بودم اون هم دست کمی از من نداشت
انگار سردرگم بود
وقتی گریه ها ی من بیشتر شد به هق هق افتاد
بدنش میلرزید ضربان قلبش شدید بود و نفس های عمیق میکشید
ترسیده بودم برای از دست دادنش، از غم عمیق در چشماش ،از حال بدش. سریع به مبل داخل خونه هدایتش کردم و براش آب آوردم.
سعی کردم آرومش کنم با حرف، با گریه، با التماس.
آروم تر بود؛ گریش کمتر شده بود.
هنوزم در آغوشم نفس نفس میزد و من غرق بودم در افکار آشفتم
و فقط یک حرف از دهنم بیرون اومد
( چرا )
ازم فاصله گرفت و نگاهش رو به من داد
هنوز غم درون چشماش برام دردناک بود
صدای آروم و گرفتش به گوشم رسید
(معذرت میخوام)
باورم نمیشد اون داشت از من مغذرت میخواست؟ بابت چی؟ بابت اینکه میخواست خودش رو از بین ببره؟ بابت اینکه من رو به مرز جنون رسونده بود؟ بابت اینکه میخواست خودش رو از من بگیرد درحالی که میدونست بدون اون نمیتونم؟
و حال فقط همین؟ معذرت میخواست؟
همه افکارم رو به زبون آوردم
با گریه و خشمی‌که از قلبم نشعت میگرفت
دست خودم نبود بیست سال زمان کمی نیست برای دیوانه وار وابسته شدن
حق داشتم عصبانی باشم حق داشتم گریه کنم و فریاد بکشم حق داشتم بترسم
میخواستم بدونم علت درد و رنج عزیزترینم رو.
بعد از تمام گریه ها و خواهش های من بالاخره گفت.
علت درد عمیق قلبش رو گفت.
و من شکه تر از همیشه فقط یک کلمه در ذهنم تکرار میشد
(تجاوز)
زبونم قفل شده بود
تحلیل چیزی که شنیدم برام سخت بود
خیلی سخت
احساسات گوناگونی داشتم
غم و عصبانیت غالب ترینشون بود
غمی شدید برای عزیز دلم و عصبانیتی شدیدتر از خودم که اونقدر احمق بودم که متوجه نشدم و از دوستی که دردش رو با من شریک نشده بود و فقط میخواست با غم نبودنش نابودم کنه
حال میفهمیدم چرا یک هفته تمام از دیدنم سر باز میزد و تو تماس های کوتاهم در طول روز با تظاهر به حال خوب و بهانه های مختلف برای گرفتگی صداش نمیذاشت من متوجه چیزی شم
قلبم درد عجیبی داشت
انقدر عجیب و سخت که توان هر کاری رو ازم میگرفت
دوست داشتم با تمام وجودم بغلش کنم اونقدر که تمام رنج هاش از بین بره اما انگار فلج شده بودم
با قلبی سنگین به قطرات اشکش، موقع تعریف اون خاطره تلخ نگاه میکردم
انقدر سکوتم طولانی شد که نگاه خیرش و حرفی که با لحن گرفته از گریه و ترس زد من رو به خودم آورد
( فکر میکنی من مقصرم که ساکت شدی؟)
نه نه نه!!
این چیزی نبود که من بهش فکر میکردم
من فقط شکه بودم و غمگین
بی معطلی خودم رو جلو کشیدم و دوباره بغلش کردم
ایطور نبود اصلا اینطور نبود
کجای دنیا حق دارن قربانی رو برای قربانی شدنش مقصر بدونن که من ارزشمند ترین آدم زندگیم رو مقصر بدونم؟
غم دلم سنگین بود اما حالا وقته گریه و زاری نداشتم بعدا میتونستم در تنهاییم هرچقدر میخوام به حال قلب خودم گریه کنم اما حالا باید کنارش میموندم
کنار کسی که در تمام بیست سال دوستیمون خیلی بیشتر از سهمش حمایتم کرد
حالا نوبت من بود
اینکه حتی در مراحل قانونی این اتفاق تلخ هم با وجود شرایط خیلی بد روحیش تنها بوده قلبم رو به درد می آورد
حتی اگر همه دنیا مقصر میدونستنش و رهاش میکردن ، من همیشه کنارش بودم
چون او همیشه عزیز دل من میموند
دوباره اونچه در ذهنم بود رو به زبون آوردم
اصولا در برابر اون همیشه همین بودم
حرف دلم رو صادقانه به زبون می آوردم
و این موضوع رو خوب میدونست چون تونستم در میان اشک هاش لبخند زیباش رو ببینم
میدونستم که راه سختی رو در پیش داریم
دختری/پسری که در آغوشم بود سخت شکسته بود
اما من اونجا بودم که کمکش کنم به هر قیمتی که باشه دوباره سرپا بشه
مگه دوستی به غیر از همینه؟
و ارزش این دوستی برای من از هر عشقی بالاتر بود

The end

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 22, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My dear💛Where stories live. Discover now