یک

75 15 26
                                    

•امشب جوابش رو پیدا میکرد•

شلوغی جمعیت،اون هم تو اون مکان مهم باعث ضعف اعصابش میشد.

کاخ جواهر؛دومین کاخ امنیتی بعد از کاخ آبی که مهمونی های دیپلماتیک با حضور سیاستمدارای کشور؛توش برگزارمیشد.

حرارت بدنش بالا رفت و نفسش شمارش گرفت.چیزی که باعث میشد که علایم عصبانیت شاید هم استرس توش بیدار شه،نه حضور سیاست مدارا یا شرکای تجاری دولت،بلکه حضور تعداد کثیری از خبرنگارها،نسبت به مهمونی و مراسم های قبل بود.به لطف شغلش که مامور سازمان امنیت ملی بود،رابطه خوبی با این جور مهمونیا داشت و بیشتر اوقات حتی خوش میگذروند.

اما نه تو این شب نمیتونست ذهنش رو آروم کنه،همه چیز اون کاخ رو مخش رژه نظامی راه انداخته بود.

«از پسش برمیای، اول باید آروم باشی نانا.»

با حرف لیا متوجه حضور نزدیکش شد،کنارش ایستاده بود و با لبخند تماشاش میکرد.اون دختر باز هم کنارش بود؛مثل تمامی ماموریت هایی که در جریانشون قرار میگرفت.خودش رو به نانا میرسوند،با حرف و بدون حرف آرامش ذاتی اش رو بهش منتقل میکرد.ولی ماموریت امشبش،حتی لیا هم از اصلش بیخبر بود ولی حضورش قلبش روگرم کرد وباعث شد اون هم بهش لبخند بزنه.

نانا به این فکر کرد به خاطر بودن لیا چقدر از خدا شاکره.دختر مو خرمایی که سه سالی میشد،زندگیش رو رنگی کرده بود.با اینکه شغل اون دفتردار معاون وزیر جنگ بود و تو پشت صحنه ماموریت هاش حضور داشت،اما همین؛بودنِ پشت صحنه ایش روحش رو امیدوار نگه میداشت که اون هم مثل هم رزم هاش؛ کسیو داره که باید برگرده پیشش.

مسخره بود اگه ته دلش امیدواری رو حس میکرد که این دفعه رو هم برمیگرده پیشش؟

لیا یه لیوان الکل جلوش گذاشت و لیوان خودش رو به لب هاش نزدیک کرد و قبل از اینکه محتویاتش رو بالا بده رو به نانا گفت:

«یکم مست بودن از این حال درت میاره.یادت نرفته که کی هستی؟دینامیت، لعنتی حتی یه ماموریت شکست خورده هم تو کارنامه کوفتیت نداری.»

همین جمله؛ذهن جنگ زده اش رو بیدار و شروع به کار کرد.خمپاره پشت خمپاره.

نیازش به اکسیژن شروع به چراغ زدن کرد،لیا متوجه حالاتش بود.از نوشیدن دست کشید.

«میخای هوا بخوری؟. میتونی بری،مراقب اوضاع هستم »

نانا نتونست لبخند بزنه.اون دختر باز هم بیشتر تو قلبش جا میگرفت و این نابودش میکرد که امشب پیشش برنمیگشت.

انگشت هاش رو به دست لیا رسوند و اون رو بین دوتا دستش نگه داشت.

پر و خالی بود از حرف هایی که میخاست به اون دختر بگه.و بزرگترینش همونی بود که به زبون آورد:

The Last FaceWhere stories live. Discover now