لیا خودشو روی تخت پرتاپ کرد و جیغ کشید. دوسی محکم به باسنش زد.
_خفه شو...الان بقیه خواب باشن بیدار میشن!
_به عنم! از اینجا خوشم نمیاد! شبیه جنگله!
_به این خوشگلی احمق، چه مرگته!
کارینا روی تخت نشست و دور هیکلش، پتو گذاشت. هه سو گفت:
_سردته؟
کارینا چیزی نگفت. کلا حالش خوب نبود. از اون شبی که یجی رو دیده بود، عصبی و ناراحت بود و مدام به خودش فحش میداد که اجازه داده بود یجی دوباره به بازیش بگیره. هه سو از جواب ندادن کارینا، ناراحت شد ولی بعد شالگردنشو دراوورد و سمت کارینا گرفت.
_اینو بنداز دور گردنت، گرم میوفتی.
کارینا سرشو به علامت نه تکون داد. هه سو بیشتر اصرار کرد. کارینا با اکراه شالگردنو ازش گرفت و دور گردنش انداخت. یه شالگردن قرمز کاموایی بود. هه سو بعد، یه شالگردن زرد کاموایی برداشت و دور خودش انداخت. دفتر و کتاب، به همراه یدونه خودکار برداشت و از جاش بلند شد. یریم جلوش ایستاد و گفت:
_کجا میری؟
_میرم درس بخونم.
_خل و چلی؟ اومدی اردو، درس دیگه چیه!
لیا هم از جاش بلند شد و گفت:
_وای دختر تروخدا بگیر بخواب...حوصله داری!
دوسی روی تختش دراز کشید و گفت:
_به شما چه؟ هرکار دوست داری بکن ولی زیاد بیرون نمون.
هه سو لبخندی زد و بیرون رفت. لیا رو به دوسی کرد.
_مگه ندیدی حالش بد بود امروز؟ چرا گفتی بره؟
_الان ما میگفتیم نرو، نمیرفت؟ کیو گول میزنی؟
کارینا گفت:
_بسه، اگه زود نیومد خودم میرم دنبالش.
یریم گفت:
_نمیخوابی؟
_نه، خواب ندارم.
یریم سرشو تکون داد و روی زمین نشست و وسایل نقاشیشو دراوورد. لیا هم سریع پایین نشست و با ذوق گفت:
_میخوای نقاشی کنی؟
_اره.
_وای! میشه منم باهات نقاشی کنم؟
یریم لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اره بچ، چرا نخوام؟ بیا باهم نقاشی بکشیم.
دوسی قلتی روی تخت زد و گفت:
_من بهتون موضوع بدم؟
_باشه.
_اره بده.
یونگبوک کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. از نظر اون، شادی به چیزای خیلی ساده ای خلاصه میشد: خوشحال کردن یه نفر، یه غذای خوشمزه خوردن، با حیوونا بازی کردن و حتی دیدن این دونه های برفی که از آسمون پایین میومدن. بعد از کریسمس، تمام مدت داشتن امتحان میدادن و حسی که الان داشت و با دنیا عوض نمی کرد. یونگبوک از امتحان دادن متنفر بود. چونکه حفظ کردن مسائل همیشه براش خیلی سخت بود و توی زمان امتحانا انقدر زیر فشار بود که تمام مدت گریه میکرد و سردرد داشت. حتی بخاطر استرس شدید، همیشه تمام بدنش درد میگرفت. یونگبوک بچه ای بود که همه چیو با تمام وجودش حس میکرد. حس غم برای اون، صد برابر بدتر از حس غم برای یه آدم عادی بود. یونگبوک اختلال حس آمیزی نوع کینستتیک رو داشت که چند تا از این نوع رو در بر میگرفت. اون حرفی-ذائقه ای، تجسم زبانی ترکیبی، کرومستیزیا و حرف-رنگ رو داشت که همشون باعث حساس تر شدن اون میشدن. حرفی-ذائقه ای نوعی بود که وقتی که حرف رو میشنید یا میخوند، مزه ای مختص به اون کلمه توی دهنش احساس میکرد. مثلا هربار که کلمه ی مهربونی رو میشنید، مزه ی توت فرنگی رو توی دهنش حس میکرد. تجسم زبانی ترکیبی نوعی بود که اعداد یا روزهای هفته رو به شکل یک شخص میدید با خصوصیات منحصر به فرد؛ مثلا برای اون عدد دو یه دختر بچه ی بازیگوش بود که همیشه خندون بود و سعی میکرد با جوکاش بقیه رو بخندونه؛ از طرفی حرف الف برای اون، همیشه شبیه یه مادر بود که با وجود سختیای زندگی، همیشه سعی میکنه خودشو جمع و جور نگه داره و خودشو قوی نشون بده تا دیگران نگرانش نشن. کرومستیزیا نوعی بود که توش هر صدا براش یه رنگ متفاوتی داشت و حتی زمانی که اونارو میشنید، یه شکل یا حرکات مشخصی رو میدید. مثلا هروقت که صدای جارو برقی رو میشنید، رنگ خاکستری و سفید تمام مغزشو پر میکرد و توی ذهنش مربع هایی ظاهر میشدن که مدام روی زمین قلت میخوردن و از هم میپاشیدن برای همینم همیشه گریش میگرفت و نمیتونست از هم پاشیدن مربع هارو تحمل کنه. توی خونه ی یونگبوکم زیاد کسی از جاروبرقی استفاده نمیکرد و با وسایل دیگه خونه رو تمیز میکردن. حرف-رنگم نوعی بود که توی اون هروقت که حرف یا عددی رو میدید، یه رنگ مشخصی توی ذهنش میومد. مثلا برای اون عدد سه همیشه رنگ سبز بود و حرف ب همیشه آبی بود. این اختلالا همیشه باعث چند برابر حساس تر شدن اون میشدن. زمانی که داشت به پنجره نگاه میکرد، موبایلشو دراوورد و عکسی از منظره ی رو به روش گرفت. لبخند زد. بعد نوت موبایلشو باز کرد و توش نوشت:
_من همیشه فکر میکردم کینو رنگ مشکیه. چون بنظر خیلی غیر قابل نفوذ میومد و میخواست همه چیو کنترل کنه ولی امروز فهمیدم کینو رنگ قهوه ای شکلاتیه. میخواد تیره بنظر برسه ولی درونش انقدر گرمه که نمیتونه و اخرش بخاطر شیرینی وجودش، تنها چیزی که حس میکنی گرما و صمیمیته. خیلی خوشحالم که تونستم اینو بفهمم و ناراحتم از اینکه دیر فهمیدم. قسمتی از قلبم خوشحاله و قسمت دیگه ناراحت.
دوباره به پنجره نگاه کرد و نوشت:
_راجب هیسونگ...اون خیلی مرموزه...نمیدونم شاید رنگ سفید؟ چون من هیچوقت نفهمیدم رنگ سفید چیجوری درست شده ولی عضو رنگای اصلیم نیست و این خیلی مرموزش میکنه. بهش میگم رنگ سفید چون خیلی مهربونه ولی بازم حس ناآشنایی که باقی میزاره باعث میشه فکر کنم یه سَدّی جلومونه. دوست دارم بتونم بفهمم این رنگ سفید با چه رنگ دیگه ای قاطی میشه تا بتونم بفهمم وجود هیسونگ واقعا چه رنگیه.
کمی فکر کرد و بعد که راضی بنظر میرسید، لبخندی زد و پایینش نوشت:
_امروز تمام تلاشتو کردی یونگبوک(فیلیکس) خیلی دوستت دارم ♡
هه سو رو به روی در ورودی نشسته بود و در حال درس خوندن بود. هیونجین تازه از پشت حیاط اومده بود و داشت از سرما یخ میزد. هه سو با دیدن هیونجین، تعجب کرد و بهش اشاره کرد.
_تو داری میلرزی؟
هیونجین چشم غره ای رفت.
_نه دارم میرقصم....چرا چرت و پرت میگی؟
هه سو سرشو پایین انداخت.
_ببینم چرا نشستی اینجا؟ حالت بد نبود مگه؟ برو بگیر بخواب.
هه سو جوابی نداد و بقیه ی معادلشو حل میکرد. هیونجین کلافه دستی توی موهاش کشید و پوزخند زد.
_خوب بلدی ادا دربیاری ولی بلد نیستی بهش ادامه بدی؟
_الان از ناراحت کردن من چه سودی میبری؟
_فکر کردی انقدر برام مهمی که بخوام ناراحتت کنم؟ خیلی خودتو دست بالا نمیگیری؟
هه سو آهی کشید و سرشو بالا اوورد.
_باشه، ببخشید که باهات حرف زدم.
و دوباره سرشو توی دفترش کرد. هیونجین مکثی کرد و بعد رفت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...