Ep5: MOON(4)

409 96 81
                                    

(2018/2/10)
دو دو ره ره می
سی دقیقه
دو ره می
شصت دقیقه
فا سل لا
نود دقیقه
دو‌ ره می فا سُل لا سی
صد و بیست دقیقه
نیومدی...
یادت رفته من بلد نیستم پیانو بزنم؟

شاید دو ساعت و یک دقیقهٔ دیگه بیاد...
دو ساعت و بیست دقیقه...
شاید دو ساعت و بیست و یک دقیقهٔ دیگه بیاد...
دو ساعت و چهل دقیقه...
اینجا سرده و من سرم رو روی سطح سردتره پیانو گذاشتم و به دری که ظاهرا قرار نیست هیچوقت باز بشه نگاه میکنم
باز شد..!

-اوه سهون تو نمیتونی بیشتر از این اینجا بمونی، واسه من مسئولیت داره بچه
چشمهام رو روی هم فشردم؛بازم نیومدی جونگ..
بغضی که سعی در خفه کردنش داشتم رو با یه لبخند به آقای کانگ نشون دادم
+متاسفم آجوشی الان میرم
دو ساعت و چهل و پنج دقیقه...

-تا کی میخوای هر روز بیای اینجا بشینی اخه بچه جون؟
لبخندم رو حفظ کردم و بعد از برداشتن کیفم به سمت خروجی، سالن تأتر حرکت کردم
+مدت زیادی نمونده آجوشی، من دیگ میرم
درسته جونگین؛مدت زیادی نمونده به چندین ساعت خیره شدنم به دری که تو قراره بازش کنی و من بالاخره ببینمت...
آخرین باری که دیدمت کی بود؟ شاید یک ماه پیش؟
زیاد نیست ولی واسه منی که روز و شبم رو با تو میگذروندم شاید اندازهٔ یک قرن گذشته باشه...

آروم توی سالن سوت و کوره دانشگاه قدم میزدم
از وقتی که رفتی ‌ زمستون های اینجا سردتر از همیشه شده،کلاسها کسل کننده تر شدن و پیانوی محبوبت غمگین تر از همیشه هر روز انتظارت رو میکشه...
نگران نباش جونگین،من هر روز میرم و باهاش حرف میزنم که تو بالاخره یه روز میای و با انگشتهات نوازشش میکنی و در حالی که داری به من لبخند خاصت رو تحویل میدی به چشمهام نگاه میکنی،واسم مینوازی

روی یکی از صندلی ها نشستم...چرا امروز همه چی سرد بود؟!
کلاه پشمی کاپشنم رو روی سرم کشیدم و به تخته وایت بورد مقابلم نگاه کردم...
ورود استاد و شلوغ شدن کلاس رو حس نکردم؛این روزها همه چی محو به نظر میرسید..حتی حس سوزش زخم هایی که ، با بی حواسی زمانی که مشغول برق انداختن چاقوی آشپزخونهٔ رستورانی که داخلش کار میکردم روی انگشتهام انداختم...
استاد شروع کرده بود به درس دادن، اما من هنوزم چیزی نمیفهمیدم؛درست مثل بیست و نه روز گذشته...

-آیا چیزی در مخیلۀ آدمی می‌گنجد که قلم بتواند آن را بنگارد،اما جان صادق من آن را برای تو ترسیم نکرده باشد؟
خسته ام،از احساساتی که نمیدونم کی قراره بازگوشون کنم؛ از ناگفته هایی که نمیدونم قراره همیشه ناگفته بمونن یا یه روزی در حالی که به روت لبخند دست پاچه ای میزنم کلمه به کلمه و واو به واوشون رو واست میگم و تو با لبخند متقابل یا خشمی، که با تصورش همین الان هم شکستنم رو احساس میکنم بهم خیره نگاه میکنی 

MOONLIGHTWhere stories live. Discover now