یک ساعت دیگه گذشت. هه چان روی کول دوسی بود و کینو پشت سر هم ازشون عکس میگرفت. هه چان که صورتشو با دستش پوشونده بود، با کلافگی گفت:
_کینو ول کن دیگه!
کینو که بلند بلند میخندید، سرشو به علامت نه تکون داد.
_امکان نداره بزارم این لحظه ها فراموش بشه...اصلا فکرشم نکن!
دوسی یکم هه چان و بالا کشید و گفت:
_قشنگ نگاه کن شاید یه نقشه ای چیزی پیدا شد بجا عکس گرفتن.
کینو که تازه یادش اومده بود، موبایلشو توی جیبش گذاشت و به اطراف نگاه کرد.
_واقعا خیلی سخته جدی...بزارین بیشتر این طرف و اون طرف و بگردم. خسته شدین؟ اگه خسته شدین یکم اینجا منتظر بمونین من میرم میگردم.
_نه بابا ول کن با هم میریم.
_اره هه چان راست میگه...تنها نرو.
کینو لبخندی زد.
_هیچی نمیشه بابا...من رفتم.
هه چان و دوسی کلی صداش زدن ولی کینو دیگه رفته بود.
زمان زیادی گذشته بود ولی بچه ها هنوز دنبال رژ لب کایلی لیا بودن. یریم لگدی به برفا زد.
_از این به بعد لبام رنگ رژ لب و نمیبینن!
یونگهون خندید.
_اینکارو با پارتنر ایندت نکن!
یریم هم بلند خندید.
_بخوره تو سرش...بره به درک پدر آدم درمیاد تا پیدا بشه...
لیا عصبی و کلافه بود. اون و جیسونگ جلوتر از بقیه دنبال رژ لب میگشتن. لیا روی زمین افتاد و بلند گریه کرد. جیسونگ پنیک کرد و به سمت لیا برگشت. لیا بدون اینکه توجهی به اطرافش بکنه، بلند گریه میکرد. جیسونگ سریع جلو رفت.
_وای نه...گریه نکن...جدی گریه نکن، پیداش میکنیم...
لیا بلند تر از قبل گریه کرد. جیسونگ نمیدونست باید چیکار کنه.
_لیا جدی پیداش میکنیم بهت قول میدم!
لیا اهمیتی نمیداد. خووشو سرزنش میکرد که بازم خودخواهی کرده بود...بازم بی اهمیت ازش رد شده بود...
_لیا...
جیسونگ کنار لیا نشست.
_میتونم دستاتو بگیرم؟
لیا سرشو تکون داد. جیسونگ دستاشو گرفت.
_من پیداش میکنم بهت قول میدم! اگه نتونستم پیداش کنم، تو همین جنگل خودمو دفن میکنم!
لیا چشماشو باز کرد و یقه ی جیسونگ و گرفت.
_نه...تو دیگه نه...دیگه بسه...دیگه نمیتونم یکی دیگه رو تحمل کنم...
جیسونگ گیج بهش نگاه میکرد. خنده ی زورکی ای کرد.
_بیخیال من شوخی کردم..
لیا همونجوری که جیسونگ و میزد، بلند جیغ زد:
_نه شوخی نکن...از این شوخیا نکن...خنده دار نیست از این شوخیا نکن!
جیسونگ به سختی دستای لیا رو گرفت و نگه داشت.
_باشه باشه...ببخشید...ازت معذرت میخوام...ببخشید...
لیا دوباره بلند زیر گریه زد. جیسونگ همچنان گیج بود.
_میتونم بغلت کنم؟
لیا خودشو توی بغل جیسونگ انداخت و سرشو توی گردنش فرو کرد. جیسونگ لحظه ای لرزید و با خودش فکر کرد که لیا چقدر زود با دیگران صمیمی میشه...اما بعد دستشو بالا اوورد و پشت لیا رو آروم ضربه میزد. بعد از اینکه لیا ارومتر شد، از جیسونگ جدا شد و اشکاشو پاک کرد. ریملش روی صورتش پخش شده بود. جیسونگ تمام تلاششو کرد که نخنده ولی بازم نتونست خووشو کنترل کنه و ریز خندید. لیا گیج بهش نگاه کرد و بعد اینه شو از توی کیفش دراوورد و به صورتش نگاه کرد و جیغ کشید. زیرچشمی نگاهی به جیسونگ انداخت و بعد صورتشو پوشوند. جیسونگ لبخند محوی زد و دستاشو گرفت.
_تو در هر صورت خوشگلی.
لیا آب دهنشو قورت داد. لپاش صورتی تر از قبل شدن. ضربه های محکم و سریعی به جیسونگ زد و از جاش بلند شد. جیسونگ که دردش اومده بود، روی زمین افتاد و با حالت سوالی به لیا نگاه میکرد. لیا چشم غره ای رفت و گفت:
_حق نداری با دختر مردم لاس بزنی.
و زبونشو براش بیرون اوورد. جیسونگ دوباره لبخند زد و سرشو تکون داد.
_باشه...ببخشید.
هه سو هیچی از مسابقه نفهمیده بود. کل مسابقه داشت دنبال هیسونگ و هیونجین میدواید که همدیگر و نزنن. الانم که گمشون کرده بود و از بس دوایده بود، دیگه نفسی براش باقی نمونده بود. دستشو توی جیبش کرد که اسپریشو دربیاره ولی هر چی که میگشت، نمیتونست پیداش کنه. پنیک کرد و ترسید. گریش گرفته بود و از بی جونی، حتی نمیتونست فریاد بزنه و درخواست کمک بکنه. با هر زوری که داشت، سینه خیز روی زمین میرفت و دنبال اسپریش میگشت.
یک ساعت دیگه گذشت. هیسونگ و هیونجین هنوز درحال دعوا کردن بودن که صدای فریادی رو شنیدن. به هم دیگه نگاه کردن و بعد به سمت صدا دوایدن. صدا از داخل یه چاه بود. تا خواستن داخلشو ببینن، یکی فریاد زد:
_نزدیک نیاین! خطرناکه!
هیسونگ با تعجب به هیونجین که تازه متوجه شده بود، نگاه کرد. بعد فریاد زد:
_کینو؟ کینو تویی؟
_اره منم...شما کی هستین؟
_هیسونگ و عامل خشونت مدرسه ای.
هیونجین چشم غره ای رفت و لگدی به هیسونگ زد. تا هیسونگ خواست جواب بده، کینو گفت:
_جا کتک کاری، بیاین به من بدبخت بی نوا کمک کنین.
_تو اصلا اون زیر چیکار میکنی؟
_خواستم یه بچه گربه رو نجات بدم.
_تو جنگل؟
_با اینکه نمیخوام باهاش موافقت کنم ولی راست میگه...تو جنگل بچه گربه کجا بود...توهم نزدی؟
_نه واقعا بچه گربه بود...الان مهمه؟!
_نه خب...
رو به هیونجین کرد.
_تو چیزی همراه خودت نداری؟ من چیزی ندارم.
_چی مثلا طناب؟
_اره.
_داده بودم به هه سو بزاره تو کیفش.
هیسونگ نگاهی به اطراف کرد.
_ببینم هه سو کجاست؟
کینو بلند داد زد:
_چه گوهی خوردین شما دوتا؟
هیونجین نگاهی به اطراف انداخت.
_چرا نیست...
هیسونگ دستشو توی جیبش کرد.
_وای نه...
_چیو نه؟
_من اسپریشو گذاشته بودم توی جیبم.
_چی؟!
کینوام از توی چاه فریاد زد:
_چی؟!
هیسونگ محکم به سرش زد.
_بدبخت شدیم...حالش بد نشده باشه...
_اینجا بمون، من میرم بگردم.
_چرا تو باید بری؟
_چون همش زدم تو پات، خودتم پس میوفتی تو راه.
_اما..
کینو وسط حرفش پرید:
_خفه شو! برو خبر مرگت دختره رو بیار.
هیونجینم سرشو تکون داد. اسپریو از دست هیسونگ گرفت و دواید.
سونوو، کارینا و یونگبوک، از قبل هه سو رو پیدا کرده بودن و با هر زوری که بود، سعی کردن حالشو بهتر کنن. سونوو همینجوری به هه سو میگفت که سعی کنه نفس عمیق بکشه تا اینجوری از حال نره. یونگبوکم هه سو رو محکم بغل کرده بود تا گرم نگهش داره. کارینا هم دورشون می چرخید و سعی میکرد به معلم یانگ زنگ بزنه.
_مرده شورشو ببرن...هرکاری میکنم سیگنال نمیده...
یونگبوک گریش گرفته بود. برای اون این لحظه خیلی دردناک بود. هه سو مثل یه آدمی شده بود که هر لحظه میتونست جون بده. حدود نیم ساعت بود که هه سو رو پیدا کرده بودن و اون زمانی که پیداش کرده بودن، هه سو تمام صورتش مثل گچ سفید شده بود. از اونجایی که سونوو توی بچگیش آسم داشت، بهش چند تا راهکار داد تا بتونه تا یه مدتی حالشو خوب نگه داره.
_باورم نمیشه...اون دوتا احمق همینجوری یه دعواهاشون ادامه دادن و دختره رو ول کردن...انگار نه انگار که دختره مریضه...صبر کن این بازی احمقانه تموم بشه، هر دوتاشونو میکشم!
سونوو رو به کارینا کرد.
_الان بهتره نگران نباش.
_برام مهم نیست...خودشون نمیفهمن؟ هیسونگ که این همه ادعای دوست بودن باهاش و میکنه نمیفهمه؟ بعدا به حساب هردوتاشون میرسم...اون پسره ی احمق هیونجین موقع دعوا اصلا کسی رو نمی شناسه...واقعا که...دختره داره جون میده!
یونگبوک گفت:
_سعی کن تحمل کنی خب؟ بهت قول میدم همه چی درست میشه.
هه سو بی جون لبخندی زد و سرشو تکون داد. یونگبوک از بس گریه کرده بود، دیگه رمقی براش باقی نمونده بود.
هیونجین نمی دونست چیجوری دوایده ولی اینو میدونست که واقعا حالش از خودش بهم میخورد. خودش باید می فهمید که نباید دعوا میکرد و مثل آدم فقط بازیشو میکرد ولی بازم لج کرده بود و دعوا کرد. به هر زوری که بود، بلاخره تونست هه سو و بقیه رو پیدا کنه. کارینا با دیدن هیونجین جلو رفت و محکم سیلی ای به صورتش زد.
_خیالت راحت شد؟ دختره نزدیک بود بمیره، خیالت راحت شد؟
هیونجین لب پایینشو گاز گرفت. نگاهی به جلوش انداخت و بقیه رو دید. کارینا رو کنار زد و اسپریو دست سونوو داد. سونوو سریع اسپریو گرفت و جلوی دهن هه سو گذاشت. هه سو بلاخره تونست نفس بکشه. حتی نمیدونست چیجوری خودشو زنده نگه داشته بوده...
_حالت بهتره؟ الان بهتر شدی؟
هه سو چشماشو بسته بود و خودشو شل کرده بود. یونگبوک محکم گرفته بودتشو گریه میکرد. سونوو دوباره پرسید:
_بهتری؟ تروخدا یه چیزی بگو...
کارینا جلو اومد.
_دختر حرف بزن. خوبی؟
هه سو سرشو تکون داد. همه یه نفس راحت کشیدن. هیونجین نگاهی به هه سو که رنگش مثل گچ شده بود، انداخت. بغض داشت گلوشو فشار میداد. خودشو مقصر میدونست. سونوو پرسید:
_هیسونگ کجاست؟
_پیش کینو.
کارینا گفت:
_کینو چرا؟ کینو که تو گروه شما نبود.
_توی چاه افتاد ما پیداش کردیم.
_چاه؟ اون دیگه کجاست؟
_خیلی راه نیست. همین راه و مستقیم که بری، میبینیش.
سونوو گفت:
_فعلا هممون نمیتونیم بریم. این دختره نای راه رفتن نداره...یونگبوک و کارینا، شما دوتا برین کمکشون. من و این پسره ی احمقم مواظب هه سو ایم. کارینا و یونگبوک سراشونو تکون دادن. یونگبوک آروم هه سو رو توی بغل سونوو گذاشت و بوسه ای به پیشونیش زد و همراه با کارینا که داشت با چشماش، کلی فحش نثار هیونجین میکرد، به راه افتاد. هه سو از بغل سونوو بیرون اومد و اسپریشو گرفت و دوباره به خودش تنفس داد.
_خوبی؟
هه سو سرشو تکون داد و لبخند محوی زد. سونوو نگاهی به هیونجین انداخت.
_واقعا چی با خودتون فکر میکردین؟ دعوای احمقانتون انقدر مهم بود که اینجوری ولش کردین؟
هیونجین چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.
هه چان و دوسی تمام مدت دنبال کینو گشته بودن ولی نتونسته بودن پیداش کنن. توی راه، یونگهون و یریم و پیدا کرده بودن و با هم چهارتایی، دنبال کینو میگشتن. یونگهون اصلا حالش خوب نبود. نباید زیاد توی سرما باقی میموند. اصلا فکرشم نمیکرد که انقدر طول بکشه...
یریم نگاهی به یونگهون انداخت:
_خوبی؟
یونگهون بزور سرشو تکون داد. دوسی کلافه گفت:
_بچه ها جدا چرا اینجا کلا شبیه همه؟
هه چان کمی فکر کرد.
_نکنه همش داریم از یه مسیر میریم؟
_وای نه...دهنتو ببند!
یونگهون پاهاش شل شدن و روی زمین افتاد. سرش به سنگ خورد و محکم صدا داد. همه سریع به سمتش رفتن.
_یونگهون!
_نه...
_یونگهون صبر کن!
یونگهون به بچه ها که جیغ میزدن و سعی میکردن بهش کمک کنن، نگاهی کرد و چشماش بسته شدن.
دو ساعت گذشت. لیا توی کل راه عصبی بود و دست به سینه راه میرفت و گریه میکرد. تمام مدت دنبال رژ لب گشته بود و نتونسته بود پیداش کنه اما جیسونگ ول نمیکرد و همه جارو دنبالش میگشت.
_ولش کن...
جیسونگ به سمت صدا برگشت.
_چی؟
_پیدا نمیشه..
_نه میشه. من پیداش میکنم.
لیا بلند جیغ زد:
_دارم میگم ولش کن، پیدا نمیشه احمق؛ چرا ول نمیکنی؟!
جیسونگ پنیک کرد. لیا جلو اومد و محکم جیسونگ و پشت سر هم میزد.
_احمق عوضی ولش کن! دارم میگم ولش کن عوضی ولش کن!
جیسونگ به زور لیا رو گرفت و توی چشماش نگاه کرد. بلند داد زد:
_تو خوبی؟ به چه حقی کسی رو میزنی که داره کمکت میکنه؟ به خودت بیا!
لیا کمی مکث کرد. توی چشمای جیسونگ نگاه کرد و بعد، بلند زیر گریه زد. جیسونگ از اینکه سر لیا داد زده بود، به خودش فحشی داد.
_ببخشید...معذرت میخوام...
_من خیلی آدم مزخرفیم...
_نه...نه بابا..از این حرفا نزن..
_من باعث شدم اون بمیره...
جیسونگ پنیک کرد. بمیره؟ کی بمیره؟ با اینکه نمیدونست داره راجب چی حرف میزنه ولی میتونست بفهمه چه حسی داره...حسی که لیا الان داشت، حسی بود که جیسونگ خیلی سال بود که داشت...حس درد، حس یه غم وحشتناک...جیسونگ شونه های لیا رو گرفت و دوباره تو چشماش نگاه کرد.
_نه تقصیر تو نیست.
_چرا هست...
_نه نیست.
_تو هیچی نمیدونی...
_شاید ولی تقصیر تو نیست...
لیا بلند تر گریه کرد. دوباره جیسونگ و میزد و مدام میگفت که تقصیر اونه. جیسونگ لیا رو گرفت و محکم بغلش کرد.
_تقصیر تو نیست لیا...هیچی تقصیر تو نیست...
دوسی، هه چان، یریم و یونگهون، بقیه بچه هارو پیدا کرده بودن و بعد از کلی تلاش و کمک های یریم و سونوو، تونسته بودن یونگهون و به هوش بیارن و سرشو به کمک هیونجین بخیه کنن و باندپیچی کنن.
دوسی ضربه ای به شونه ی هیونجین زد.
_کی فکرشو میکرد اون همه دعوا و کتک کاریات بلاخره یه جا بدرد بخوره؟
هیونجین لبخند محوی زد. کینو هم پاش در رفته بود و سونوو براش جا انداخته بود. یریمم پاشو بسته بود و کینو کنار هه سو نشسته بود و داشت از افتضاحی که براش اتفاق افتاده بود، صحبت میکرد. بعد از کلی گشتن هیسونگ و یونگبوک، جیسونگ و لیا رو هم پیدا کردن و همه باهم کنار آتیشی که یریم درست کرده بود، نشسته بودن.
هه چان نگاهی به همه انداخت و گفت:
_پشمام...تو همین یه روز چقدر تلفات دادیم!
بچه ها خندیدن. یونگهون بی جون روی زمین دراز کشیده بود. ضربه ای به هیونجین زد که باعث شد توجهشو جلب کنه. هیونجین سرشو جلو اوورد.
_تو چرا ابزار بخیه اینا تو کیفت داری؟
_خب...تجربه ثابت کرده بدردم میخوره...نگران نباش قبلا دوره دیدم.
یونگهون سرشو تکون داد. هیسونگ کنار هه سو نشسته بود.
_ببخشید...جدی خیلی شرمندم...
کینو چشم غره ای رفت.
_بایدم شرمنده باشی!
_حالا برا من مادرشوهر نشو!
_چقدر تو رو داری خدایا!
_اشکالی نداره....
جیسونگ نوشیدنی ای به هه سو داد و رو به هیسونگ کرد.
_اینکه میگه اشکالی نداره به این معنا نیست که دوباره میتونین انجامش بدین.
هیسونگ سرشو تکون داد.
_دیگه جدی بیخیال دعوا میشم...
هه سو لبخند محوی زد.
_دروغ نگو...فقط زیاد دعوا نکن.
هیسونگم لبخند محوی زد و سرشو تکون داد. هه چان و سونوو در حال کباب کردن ماهیایی بودن که از توی رودخونه گرفته بودن. بچه ها همه بیخیال جر و بحثاشون شده بودن و داشتن از اتفاقاتی که براشون افتاده بود، حرف میزدن و ادای همدیگه رو درمیووردن و غذاشونو میخوردن. طولی نکشید که بلاخره معلم یانگ و بقیه ی کارکنا هم پیداشون کردن و همشونو به خونه ی سالمندان برگردوندن. هه سو و یونگهون و کینو توی درمونگاه موندن. بقیه هم بیخیال رفتن توی اتاق خواباشون شدن و پیششون موندن. توی کل شب، دوسی و هه چان و یریم در حال مسخره بازی بودن و بقیه رو میخندوندن. همون مادربزرگ مهربونم کنارشون بود و برای همه میوه پوست میکند و بهشون میداد. انقدر به این روند ادامه دادن تا همشون خوابشون برد.
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...