روز سه شنبه بود. اون روز صبح، بارون شدیدی گرفته بود. یونگبوک قبل از بیرون رفتن، نگاهی به بیرون انداخت. لبخند زد. صدای بارون، بعد از صدای مادرش براش لذت بخش ترین صدای دنیا بود! ثانیه ای چشماشو بست و به صدا گوش کرد.
_پسرم مدرسه نمیری؟
یونگبوک چشماشو باز کرد و رو به پدرش کرد. لبخند زد.
_صبح بخیر بابا!
_صبح به خیر پسرم. چیزی شده؟
_داشتم به صدای بارون گوش میدادم.
_اوه اره...تو این صدا رو خیلی دوست داری.
_اره بابا. بهم حس دریارو میده.
_واقعا؟ چه قشنگ!
یونگبوک دست باباشو گرفت.
_بابا...میشه امروز پدر پسری بریم مدرسه؟ اگه اذیت نمیشی.
پدرش کمی فکر کرد.
_اممم...چرا که نه! باهم میریم. توی صف اتوبوس تو این هوا واینسی هم خیلی برات بهتره.
داشتن سوار ماشین میشدن که خواهرش، اولویا، داد زد.
_صبر کنین منم بیام!
_بیا دخترم.
باهم سوار ماشین شدن و به راه افتادن. اولویا کاپشن یونگبوک و تنگ تر کرد.
_قشنگ سفتش کن تا سرما نخوری.
یونگبوک لبخند زد.
_باشه، ممنون.
_امروز خیلی هوا دل گیره ها...
_اره، هوای بارونی کلا دل گیره ولی فیلیکس خیلی دوسش داره.
یونگبوک سرشو تکون داد.
_اوهوم! بهم حس دریا میده.
اولویا موهای یونگبوک و نوازش کرد.
_بچه ها، با خواهرتون در تماس هستین؟ دیشب بهش زنگ زدم جواب نداد.
_خسته بود دیروز بابا.
_که اینطور...
_بابا میشه این هفته من برم پیش مامان بزرگ؟
_پیش اون؟ باشه، چرا نری؟ اتفاقا دیروز که پیشش بودم میگفت دلش برات تنگ شده.
اولویا اخمی کرد.
_راجب من چیزی نگفت؟
پدرشون خندید.
_خب میدونه تو کار داری. بلاخره فیلیکس مدرسه ایه، بیشتر وقت داره. میخوای آخر هفته رو پیشش باشی؟
یونگبوک با ذوق سرشو تکون داد.
_باشه پس بهش میگم.
زنگ دوم بود. سونوو کل روز و خسته بود و خواب آلود بود.
_سونوو.
با داد معلمش، از خواب بیدار شد.
_چی؟ بله...
_سونوو خوبی؟
لبخند زورکی ای زد.
_بله آقا...شرمنده...
_اصلا گوش میدادی؟
دستشو پشت گردنش گذاشت.
_سونوو این چند مین باره که توی کلاس خوابت میبره؟ میدونی اگه همینجوری ادامه پیدا کنه، باید به دفتر اطلاع بدم؟ همینجوریشم خیلی مراعات کردم...
_خیلی ببخشید آقا...جدا دیگه تکرار نمیشه...
زنگ تفریح که شد، یکی از سال بالاییا که اسمش وویونگ بود و با سونوو دوست بود، بطری آبی به سمتش پرت کرد. سونوو توی هوا گرفتش و با دیدن وویونگ لبخند زد.
_داداش قصد جون مارو کردی؟
_چته تو خب؟ همش خوابی!
_ول کن تروخدا...ما رشتمون ورزشه چرا دیگه باید سر ریاضی بیدار بمونم...
وویونگ کنارش نشست. کمی آب خورد و ادامه داد:
_هنوز تا دیر وقت کار میکنی؟
لبخند سونوو محو شد.
_خب اره...
_واو پسر! خیلی سرسختی جدا!
خندید.
_معلومه که هستم! نبودم که الان این مدرسه نبودم.
_برام جالبه... بابات چرا بیخیال نمیشه؟ چه اشکالی داره دوست داری پلیس بشی؟ انقدر براش مسخرس که بهت اصلا خرجی نمیده؟!
_دیگه پلیس کیمم همینه دیگه...چی بگم بهش...
_البته منم نمیتونم خیلی ایراد بگیرم...مامان بابای منم فهمیدن ایدل شدن و دوست دارم من و توی اتاقم حبس کرده بودن که بیرون نرم.
_شوخی نکن!
_جدی میگم...اما میدونی چیه، تو ناامید نشو! من شدم و الان آخر یه رشته ای اومدم که بلد باشم و ازش سردرمیارم ولی تو نکن اینکارو.
_معلومه که نمیکنم! مگه دیوونم بعد این همه بدبختی ای که براش کشیدم، بیخیالش بشم؟!
وویونگ لبخند زد و ضربه ای به شونه ی سونوو زد.
_اره پسر خودشه! همین روحیتو تا آخرش حفظ کن!
یریم با عصبانیت از کلاسش بیرون اومد و شروع به دوایدن کرد. باز دوباره همون حرفارو شنیده بود...اینکه عجیبه! از شنیدن این حرفا دیگه حالش بهم میخورد. از معلم درس طراحیش متنفر بود و اگه میتونست حتما میکشتش. انقدر دواید تا به در مدرسه رسید. نفس نفس میزد. یکم همونجوری موند تا حالش بهتر بشه. عصبی بود و زمانایی که عصبی بود، تمام بدنش می لرزید و گریش میگرفت. اینبار معلم وانگ جوری جلوی همه تحقیرش کرده بود که نتونسته بود دیگه تحمل کنه و سرش داد زده بود. دوست نداشت باباشو ناامید کنه ولی دیگه نمیتونست تحمل کنه. مگه چقدر میتونست گنجایش داشته باشه؟ چه اشکالی داشت که اون یه جور دیگه همه چیو میکشید؟ چه اشکالی داشت که دنیای توی ذهن اون، با دنیای واقعی فرق میکرد و اون از اینکه نشونش بده نمی ترسید؟ دستشو به در تکیه داد و گریه کرد. بلند گریه کرد. دیگه اهمیتی نمیداد که کسی صداشو بشنوه...خیلی وقتا دلش میخواست از همه جا فرار کنه ولی خب که چی؟ هرجایی که میرفت به نظر بقیه عجیب و غریب بود...
زنگ آخر بود. بچه ها توی حیاط نشسته بودن و منتظر بودن. زمانی که معلم یانگ رسید، دستی زد و بلند به همه سلام کرد.
_بچه های عزیز من...حال دلتون چطوره؟
هه چان لبخند زد و گفت:
_اینبار دیر نکردین آقا!
معلم یانگ لبخند زد و به هه چان اشاره کرد.
_اره پسرم، شانس اووردم این دفعه!
نگاهی به هیونجین انداخت.
_پسرم به یونگهون زنگ نمیزنی؟
_الان توی شیمی درمانیه آقا.
_اوه...که اینطور...امروز میرم کلیسا و براش دعا میکنم. من زیاد آدم مذهبی ای نیستم ولی این تنها کاریه که میتونم بکنم.
لبخند زد و ادامه داد:
_بچه ها...چرا حس میکنم همتون دلتون گرفته اس؟
یریم گفت:
_شاید چون واقعا هست...
_راجبت شنیدم دخترم...معلم وانگ واقعا رفتار وحشتناکی داشت...
لیا با حرص گفت:
_باورتون میشه نقاشی یریم و پاره کرد؟
_وات د فاک!
_چه بیشعور!
_فاز این بیشعورای مادر فاکر چیه واقعا؟!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_انقدر کارش بد بود که حتی نمیتونم ازش دفاع کنم....به خودشم گفتم که چقدر کارش بد بود ولی اون اهمیتی نداد...خیلی ناراحتم از اینکه باید اعتراف کنم دوست من آدم کوته فکریه! اتفاقا من تیکه های نقاشیتو به هم چسبوندم و خیلی از نقاشیت خوشم اومد دخترم...معلم وانگ نه تنها این عینکش براش کافی نیست، بلکه یه عینک دیگم لازم داره!
یریم لبخند زد.
_اره واقعا...
معلم یانگ روی میز نشست و گفت:
_بهم بگین بچه ها...امروز ازتون نمیتونم انرژی مثبت بگیرم...چه اتفاقی افتاده؟
سونوو گفت:
_از کجا باید شروع کرد اخه....
_مهم نیست از کجا...مهم اینه که سبک بشین. اینجا کسی قرار نیست قضاوتتون کنه.
هیونجین از جاش بلند شد. معلم یانگ تعجب کرد. هیونجین معمولا حرفی نمیزد.
_خب راستش...من الان وسط یه بحران مزخرفیم.
_چه بحرانی پسرم؟
_اممم...چی بگم...خیله خب. مامانم دوباره حاملس.
دوسی دستی زد.
_هی شیرینیت کو؟!
_صبر کن ادامه داره...نه تنها مامانم حاملس، الان معلوم شده بابام از یه زن دیگه یه بچه ی دیگم داره که ازم سه سال بزرگتره. باشه به درک که مامانم حاملس قبول...من حس بدی دارم...حس میکنم به من و مامانم خیانت شده...به درک که قبل از مامانم بود ولی چرا بابام نتونست مثل آدم زندگی کنه؟ هی میخوام درکش کنم ولی نمیتونم...مگه فقط اون توی دوران بلوغ بوده؟ من نبودم؟ مامانم نبوده؟ چطور من مثل اون نشدم؟ این چند روزه که اصلا خونه هم نمیرم چون نمیخوام چشمم به قیافش بیوفته....اونوقت مامانم دیشب بهم گفت که برم و اون پسر دیگه بابامو ببینم.
عصبی خندید.
_چرا؟ چرا باید ببینمش؟ به من چه؟ چرا به جای من تصمیم میگیره؟ من الان حالم از بابام بهم میخوره چه برسه به اون پسرش...اصلا اون پسره چیجوری میتونه بیاد؟ من بودم امکان نداشت بیام...
هیسونگ گفت:
_برا همینه خونه هه سوشونی؟ پشمام...
هه چان گفت:
_باید اسم خونه ی هه سوشونو گذاشت، کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آن شعبه ی دو. هرکسی که راه گم میکنه میره اونجا.
معلم یانگ کمی فکر کرد.
_خیلی باید برات سخت باشه...اصلا نمیتونم تصور کنم چه حسیه...
کارینا گفت:
_من میتونم. اون "بابای عزیزم" یه زن دوم داره که اون خودش چهار تا بچه داره. من با اونا زندگی میکنم درحالی که از تک تکشون بدم میاد. اگه از من نظر میخوای، اصلا نزار پاش به زندگیتون باز بشه.
هه سو گفت:
_ولی شاید برادرش آدم خوبی باشه...من خودم دو تا برادر و خواهر دیگه دارم و خیلی دوسشون دارم. اینکه بهش شانسی نده و همینجوری تصمیم بگیره، یکم بدجنسی نیست؟
هیونجین پوزخندی زد.
_چرا انقدر راجب همه چی مثبتی؟ من دوست ندارم حتی به دیدنش فکر کنم!
جیسونگ گفت:
_همه برادر خواهرای ناتنی بد نیستن.
کارینا پوزخندی زد.
_اوه جدی؟ اونوقت تو از کجا باید بدونی؟ تاجایی که من میدونم دیگه کس دیگه ای برادر خواهر ناتنی نداره!
جیسونگ اخمی کرد.
_میدونم زندگیت سخته ولی نظرت چیه همه چیو به خودت نگیری؟ اینکه برای تو بد بوده به این معنا نیست که برای یکی دیگه هم بد باشه.
_اونوقت تو از کجا میدونی؟ تو تنها مشکلت افسردگیه!
جیسونگ عصبی خندید.
_واقعا فکر کردی چون اینو گفتم تنها مشکلم اینه، به این معناست که فقط اینه؟! چشماتو باز کن، فقط زندگی تو سخت نیست!
کینو گفت:
_واقعا که...چرا همیشه همتون اینجوری این؟ نمیتونین فقط باهم خوب حرف بزنین؟ باشه هیونجین واقعا اتفاق بدی براش افتاده، زندگی کارینا هم خیلی سخته ولی چرا فکر میکنین که اونقدر زندگی جیسونگ بد نیست؟ افسردگی کم چیزیه؟ افسردگی میتونه به حدی زندگی ادمو سیاه کنه که بخواد بمیره پس چیز کمی نیست! اصلا باشه حالا که اینطور شد منم میگم. زندگی برای منم سخته. اصلا تا حالا راحبش فکر کردین که چرا همش میخوام مسئولیت بگیرم؟ چون مسئولیت پذیرم؟ نه! چون میخوام مهم باشم! توی تمام زندگیم حس یه دکوری توی خونمونو دارم...شما همچین فکری میکنین؟ نه! شما حداقل خانوادتون باهاتون بد رفتار میکنن ولی من چی؟ من کلا قرار نبود بدنیا بیام...پدر و مادرم یه وقتایی اصلا یادشون نمیاد که من وجود دارم...ولی میدونین از همه بدتر چیه؟ اینکه اونا مشکلی ندارن...خانواده ی من، اونا ادمای خوبین ولی بلد نیستن چیجوری باید باهام رفتار کنن...اره، منم از اینکه باهام مثل دوستاشون رفتار میکنن خوشحالم ولی یه وقتایی منم پدر و مادر میخوام...میخوام به جای اینکه همش بزارن خودم همه ی مشکلاتمو حل کنم، خودشون پیگیر کارام باشن ولی هیچوقت نیستن...از وقتی که بچه بودم، همیشه همین حس و داشتم...میفهمین چقدر بده؟ اینکه حس کنی اصلا نباید وجود داشته باشی...این بدترین چیزه...
هه چان لبخند تلخی زد:
_تقریبا میفهمم...خب...راستش...
کمرش هنوز بخاطر لگدایی که دیشب مادرش بهش توی مستی زده بود، درد میکرد. چند قطره اشک از چشماش پایین اومدن. صورتشو با دستاش پوشوند.
_من یه خواهر داشتم...یه خواهر کوچولو...خب اون...یه بار یه نفر دزدیش و باعث شد بمیره...مادرم بعد اون ماجرا کلا عوض شد...هرشب مست میکنه و منو با اون دزد اشتباه میگیره و به حدی منو کتک میزنه که از درد بیهوش بشم...هیچکسم جز من نمیدونه...خواهرم که معمولا خونه نیست و وقتاییم که بابام خونه میاد، دیگه کتک کاریه مامانم تموم شده و منم چون بهش قول دادم به کسی نگم، نمیتونم به کسی بگم...هر شب همینه...هر شب همین بساطه...بعضی وقتا با خودم میگم که کاش به جای خواهرم، من میمردم...اینجوری دیگه انقدر عذاب نمیکشیدم...
لیا گریش گرفته بود.
_من باعث شدم خواهرم بمیره...گو اون...گو اون لزبین بود...بعد از اینکه مامان و بابام راجبش فهمیدن، تمام مدت توی خونه زندانیش کردن و سرزنشش میکردن...یه روز بهم زنگ زد...من اون زمان بیرون بودم...بهم التماس کرد، گفت برم خونه تا باهام حرف بزنه ولی من نرفتم...گفتم بیرونم و نمیخوام خونه برم....زمانی که خونه رفتم، گو اون مرده بود...
چند قطره اشک از چشمای معلم یانگ پایین افتاد. تلخ خندید.
_میفهمم...هرچیزی که گفتی رو میفهمم...منم وقتی که نوجوون بودم، یه دوستی داشتم...اونم همین سرنوشت و داشت...
لیا رو به معلم یانگ کرد.
_اما شما خوب شدین نه؟
_نمیدونم دخترم...یه وقتایی، فکرش باعث میشه نتونم بخوابم...پس فکر نکنم...فکر نکنم بشه ازش راحت شد...
_پس باید چیکار کرد...
_باید یاد گرفت که باهاش زندگی کرد...نمیتونی کاری بکنی جز اینکه با این حس کنار بیای...
دوسی گفت:
_اگه نشی چی؟
_نمیدونم دخترم...ولی اینو میدونم قرار نیست تا آخر همه چی ناراحت کننده باشه...اخرش همه چی خوب میشه...
دوسی ادامه داد:
_من یه دوستی داشتم. دوست صمیمیم بود. بخاطر اینکه ازم جلو نزنه، باعث شدم صدمه ببینه و یه شانس بزرگ و از دست بده.
_چرا دخترم؟ دلیل خاصی داشت؟
_خب...
_مهم نیست عزیزم، کسی قرار نیست قضاوتت کنه.
_مادر من خیلی سخت گیره...مدام بهم سرکوفت میزد...من خب...
گریش گرفته بود.
_خب من بچه بودم...ترسیده بودم...از حسادت منفجر شده بودم...
کارینا نگاهی به دوسی انداخت.
_مهم نیست...بچه بودی!
_ولی من میتونستم باهاش بجنگم...
معلم یانگ گفت:
_میدونی همین که احساس بدی داری و خیلیا ندارن؟ همین باعث میشه که تو ادم خوبی باشی دوسی عزیزم.
دوسی تا به حال راجب این موضوع حرفی نزده بود. گریش گرفته بود. خیلی زیاد...جوری گریه میکرد که انگار تا حالا توی تمام زندگیش گریه نکرده بود...بچه ها همه دورشو گرفته بودن و سعی میکردن ارومش کنن. معلم یانگ گفت:
_خیلی معذرت میخوام که همیشه آخر کلاس من همتون به گریه میوفتین...
_اما خودتونم گریتون میگیره آقا...
_درسته ولی...دوست ندارم گریه کنین. دوست دارم خوشحال باشین و خوب زندگی کنین.
یونگبوک گفت:
_آقا...میشه امروز زودتر کلاس و تعطیل کنین و همه با هم بریم توی پارک نزدیک مدرسه؟ حس میکنم آروم میشیم.
_جدی؟ بچه ها موافقین؟
بچه ها موافقت کردن. یه عده توی پارک نشسته بودن و یه عده هم با وسایل پارک بازی میکردن. کارینا کنار جیسونگ نشست.
_خب...من...راستش...منظوری نداشتم.
_اشکالی نداره میدونم. منم تند رفتم، معذرت میخوام.
_اخه راستش...میدونی اینکه میتونم یهو راجب تمام احساساتم حرف بزنم، باعث میشه کنترلمو از دست بدم. این همه مدت نمیتونستم و یهو میتونم. یکم عجیبه...
_اره قبول دارم...
_من واقعا...اممم...
جیسونگ لبخند زد.
_باشه قبوله.
کارینا هم متقابلا لبخندی زد.
یونگبوک کنار یریم رفت که داشت توی دفتر نقاشیش چیزی رو میکشید.
_چه خوشگل شده!
_مجبوری نیستی دروغ بگی..
_نه جدا میگم! من خیلی خوشم میاد.
لبخند زد.
_ممنون.
_میتونم کنارت بشینم؟
_اره.
کنارش نشست.
_من خیلی نقاشی دوست دارم ولی زیاد توش استعداد ندارم.
_اگه هر روز تمرین کنی، میتونی توش قوی بشی. استعداد یه چیز کلیشه ایه و چیزی که مهمه فقط تمرین و تکراره.
_چه استدلال قشنگی!
کمی گذشت و یونگبوک صداشو صاف کرد.
_اممم....راستش منم یه خورده برا بقیه عجیبم.
_از چه نظر؟
چیزی راجب اختلال حس آمیزی شنیدی؟
یریم کمی فکر کرد.
_یه بار راجبش یه چیزی خونده بودم. چطور؟
_من اون اختلال و دارم ولی خب تو چند تا شاخه ی متفاوت.
_جدی؟ اون که خیلی قشنگه!
_ممنون...ولی خب تو اینو میگی برای خیلیا عجیبه...حتی خانوادمم اول براشون سخت بود...
_اینکه خیلی مسخرس! اینکه هرچیزی توی دنیای تو فرق میکنه، یعنی خیلی زندگی برات قشنگتره!
_ممنون...راستش منم خیلی دوسش دارم.
_بایدم داشته باشی...من خودم خیلی دوست داشتم اون اختلال و داشته باشم. راست میگن هرچیزی براتون یه رنگی داره؟
_باید اون نوعشو داشته باشی تا بتونی اونم حس کنی ولی خب اره، من دارمش.
یریم با ذوق گفت:
_یعنی الان، برات هر عدد یا کلمه ای یه رنگ خاصی داره؟
_اوهوم...کلمات برای من حتی یه مزه ی خاصی هم دارن. من کلا چند تا نوعشو باهم دارم.
_خب...امم...الان مثلا درخت برات چه مزه ای داره؟
_کنجد.
_کنجد؟
_اره. برای هرکسی متفاوته تاجایی که فهمیدم.
_اممم مثلا نقاشی؟
_مزه ی بستنی. امم...بستنی زعفرونی و وانیلی.
_خدایا چه کیوت! واقعا هرکی که بهت میگه عجیب، دیوونس! این که خیلی قشنگه!
یونگبوک لبخند زد.
کینو روی تاب نشسته بود که معلم یانگ از پشت هلش داد.
_اه آقا...شمایین؟
لبخند زد.
_درسته پسرم.
_وای آقا نیاین الان دو ساعت کلاس مشاوره بزارینا!
_نه، فقط دیدم روی تاب نشستی خواستم تابت بدم.
_همینجوری؟
_اوهوم، یاد دخترم افتادم.
_باشه آقا.
کمی گذشت.
_تا حالا منو تاب بازی نیووردن.
_مهم نیست. هروقت که خواستی تاب بازی کنی، فقط به من بگو.
_نه بابا آقا...مگه بیکارین شما!
_البته...تازه دخترمم خوشحال میشه! ایرین خیلی تاب بازی رو دوست داره.
هیسونگ روی چمن دراز کشیده بود و به آسمون نگاه میکرد. هه سو ام کنارش اومد و پیشش دراز کشید. هیسونگ خندید و موهای هه سو رو نوازش کرد.
_خسته نیستی؟ دیشب خیلی تمرین کردی...اصلا نفهمیدم کی خونه اومدی....
_اره دیر اومدم. تو نباید هر روز منتظر من بمونی...اینجوری خیلی خسته میشی.
_مهم نیست.
_هی خدا...تو انصافا دوست خیلی خوبی هستی!
هه سو لبخند زد.
_تو دوست خیلی بهتری هستی...
_جدی؟ باید از این حرفا بیشتر بزنی دختر!
هه سو خندید و سرشو تکون داد.
_دیروز اتفاقی نیوفتاد؟
_خب...چی بگم؟ دوباره همه رو سرزنش کردن و گفتن که باید تا دیر وقت توی کمپانی بمونیم. نمیدونی چقدر از کیوب متنفرم...
_چرا بیرون نمیری ازش؟ خیلی بد باهات رفتار میکنن...
_دسته من که نیست هه سو...مجبورم طاقت بیارم...
_نه تو مجبور نیستی...تو همیشه میتونی کاری رو که اذیتت میکنه، ول کنی.
هیسونگ تلخ خندید.
_پس چرا خودت ول نمیکنی؟ وقتی میبینم انقدر به خودت فشار میاری، خیلی نگرانت میشم.
_بیخیال من هیسونگ...جیسونگ اون دفعه بهم گفت کمپانی پی نیشن و شنیده از دوستاش که خیلی کمپانی خوبیه. چرا اونو امتحان نمیکنی؟
_اگه رد بشم چی؟ نمیتونم ریسک کنم که...
_خیلی از خداشونم باشه تورو قبول کنن...صدای تو از همه قشنگتره، حتی از اون ایدلایی که توی تلویزیون میخونن.
هیسونگ خندید.
_حتی از جیسونگ؟
_چه ربطی به جیسونگ داره...جیسونگ رپره.
_ولی ووکالم میخونه.
_ولی بازم رپره.
_باشه،باشه...
هیونجین کنارشون نشست.
_به من ربطی نداره ولی یکم زیادی توهم نیستین؟
_همینجوری که تو گفتی، بهت ربطی نداره!
_دوباره دعوا نکنین!
یکم گذشت که هیسونگ گفت:
_جدی نمیخوای برگردی خونه؟
_نه.
_خب تا کی میخوای خونه هه سوشون بمونی؟
_مگه جای تورو تنگ کردم؟
_میشه تمومش کنین؟ بعد میگی چرا میرم پیش جیسونگ...
_خیله خب باشه ببخشید.
رو به هیونجین کرد.
_امروز یه راست نرو استدیو هه سو رو برسون خونه بعد برو.
_برا چی؟
_من باید برمکمپانی.
_من خودم میتونم برم. نگران من نباش.
_اره، مثل یه سال پیش که گفتی خودت میری وسط راه حالت بد شد رفتی بیمارستان؟ نخیر...من دیگه از اینکارا نمیکنم.
_خب با جیسونگ میرم.
_اون همه راه و بری؟ نه.
_الان انقدر بده با من بیای؟
_نه منظورم اون نبود...تو خودت کار داری.
_امروز نمیرم استدیو، لازم نیست الکی بهونه بیاری.
_واقعا بی تربیتی! چرا انقدر بد باهاش حرف میزنی؟
_تویی که خوب میدونی لحن بد من چیه، چرا فکر میکنی این لحن بده؟!
هه سو از جاش بلند شد. هیسونگ گفت:
_کجا میری؟
_پیش جیسونگ.
_خدایا...
هه سو پیش جیسونگ رفت.
_اینا...انقدر بی ادبی کردی که رفت!
_الان به من چه؟ من بحث و شروع کردم؟
لیا وسطشون نشست.
_دوتاتون خفه شین بیبیا! گندش بزنن...تازه میخواستم برم پیش جیسونگ!
هیونجین پرسید:
_جدی گیر دادی به جیسونگ؟
_اوهوم. ازش خوشم میاد، خیلی جنتلمنه.
_تو که اصلا تایپت جیسونگ نیست!
_عزیزم، آدم تمام گلای توی باغو امتحان میکنه.
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_چرا اینجوری ای تو ناموسا؟!
_دست خودم نیست که خب...
_اصلا چیشد که یهو فکر کردی جیسونگ تایپته؟
_میدونی هیونجین، زمانی که رژ لبم گم شد، انقدر گشت تا پیداش کنه. بعد مثلا بهم میگفت میتونم دستتو بگیرم، اجازه دارم بغلت کنم...خیلی جنتلمن وارانه بود! تا حالا همچین پسریو ندیده بودم.
هیسونگ اخم کرد.
_چرا به هه سو نمیگه پس!
_الان مهمه خب؟ ببین، من جدی اینو میگیرم واسه خودم.
_از کجا انقدر مطمئنی؟ هیچکس با عشق دوران دبیرستانش نمیمونه.
_مامان تو که مخ باباتو تو دبیرستان زد.
_به عبارتی مجبورش کرد!
_خب منم مجبورش میکنم! باید فقط تنها گیرش بیارم!
هیونجین با حالت چندشی به لیا نگاه کرد. لیا خندید.
_چیه؟
_چرا انقدر حال به هم زن شدی تو...
_حالا بگذریم...هیسونگ، تو از کی خوشت اومده بیبی؟
_من؟ هیچکس...
هیونجین شیطانی خندید.
_اره تو راست میگی! حالا خوبه اونجا بودیم ما!
_تو یکی خفه شو عامل خشونت مدرسه ای که هر چی میکشم بخاطر توئه!
_من که افتخار میکنم به خودم!
_نه جدی، بگو چه شکلیه؟ از قبل میشناختیش؟
_خب...اره. من چند بار برادر زادمو برده بودم مهد کودک، اونجا دیده بودمش.
_جدی؟ ازت بزرگتره؟
_اره...برا همین میترسم بهش بگم...به عبارتی، من اگه ایدل بشم که نمیتونم قرار بزارم...کیوب خیلی حساسه.
هیونجین گفت:
_خارج از اینکه ازت بدم میاد، هر کمپانی ای اینجوری نیست. من چند تا دوست ایدل دارم. کمپانی اس ام و پی نیشن کاری ندارن.
_کدوم دوستاتو میگی؟
_از راهنمایی باهاشون دوستم، نمیشناسیشون.
_چمیدونم...جیسونگم هی بهم میگه برو پی نیشن...
_خب برو دیگه....مام یه عروسی بیوفتیم...نمیدونی چقدر دلم عروسی میخواد که...باور کن کلی لباس دارم که نپوشیدم!
دوسی و هه چان با هم نشسته بودن. دوسی گفت:
_من حتی فکرشم نمی کردم که تو انقدر اوضاعت خراب باشه!
هه چان خندید.
_جدی؟ خب...نشون نمیدم.
_اره، نشون نمیدی.
_توام نشون نمیدی.
_اره خب...دوتامون بروک بیچزیم!
هه چان خندید.
_یعنی چی؟
_یعنی بدبختیم.
_بروک چی؟
_بروک بیچز.
_یاد هلو بیچز سی اِل افتادم.
دوسی از جاش بلند شد و رقص هلو بیچز و رفت. تو همون حین، سونوو رو دید که داشت آهنگ گوش میداد. به سونوو اشاره کرد. سونوو سرشو تکون داد و جلو اومد.
_چه خبره؟
_تو هلو بیچز و گوش دادی؟
_شوخیت گرفته؟ تو کل کی پاپ سی ال عشق و جونمه!
_بیا هلو بیچز برقصیم پس.
_اوکی.
دوتاشون شروع کردن به رقصیدن هلو بیچز که هه چان خندش گرفت.
_فقط جوری که مودی ایم...
بعد از تموم شدن کلاس، معلم یانگ بهشون گفت که هفته ی دیگم کلاس و توی پارک برگزار میکنن و موضوع خاصی براشون نمیزاره. فقط ازشون خواست که سعی کنن یکم با مشکلاتی که دارن کنار بیان و هفته ی دیگه اگه خواستن راجبش صحبت کنن.
روز چهارشنبه بود. یونگهون توی تخت بیمارستان نشسته بود و تلویزیون میدید. حوصلش سر رفته بود. موبایلشو که یه جا قایم کرده بود و دراوورد و به هیونجین زنگ زد. بعد از چند تا بوق، هیونجین جواب داد.
_چی میخوای؟
_خاک تو سر بی احساس بیشعورت کنن! تو همین رفتار و ادامه بدی، تا آخر عمرت سینگلی بدبخت!
_نگو که زنگ زدی بهم اینو بگی!
_نه بابا حوصلم سر رفته...
_جدی؟ میخوای بیام پیشت؟
_معلومه. کلا که جز بالا پایین پریدن کار دیگه ای نمیکنی، خب بیا پیش من.
_با اینکه الان دوست دارم خفت کنم ولی باشه میام. قلب بزرگ و مهربونم تورو میبخشه.
_خفه شو بابا! زودتر بیا.
تلفن و قطع کرد و همونجایی که جاسازش کرده بود، گذاشت. همینجوری که دراز کشیده بود، صدای باز شدن در و شنید. لبخند زد و به سمت در برگشت.
_مرتیکه ی پروانه ای مادرفاکر، چقدر طول دادی!
که با دیدن مادرش، لبخندش محو شد. مادرش با چشمای پف کرده و قرمز، بهش نگاه میکرد. سریع به سمتش اومد و یونگهون و بغل کرد.
_پسر خوشگلم...پسر بیچاره ی من...
یونگهون چشم غره ای رفت.
_عزیز دلم...چرا به من نگفتی...پسر عزیزم...
از یونگهون جدا شد و صورتشو با دستاش گرفت.
_خدایا پسرم...چقدر لاغر شدی...
یونگهون نفس عمیقی کشید.
_تو اینجا چیکار میکنی مامان؟
_منظورت چیه؟
مادرش بغضشو قورت داد و صورتشو پاک کرد. لبخند بی جونی زد:
_تو پسرمی عزیزم...بایدم بیام پیشت.
پوزخندی زد.
_چرا نمیگی تازه تورت تموم شده؟ شاید اینجا باشم ولی اخبار و دنبال میکنم.
_چرا اینجوری حرف میزنی پسرم؟ من حتی روحمم خبر نداشت...
_خبر داشتیَم میخواستی چیکار کنی؟ یعنی واقعا تورتو برای من کنسل میکردی؟ مامان تروخدا من حوصله ندارم...
مادرش گفت:
_عزیزم...اونی که باید ناراحت باشه منم! من واقعا اینکه تو مریض شدی و باید از خالت بشنوم؟ یعنی نباید به مادرت بگی؟
_شاید اگه مثل خاله همیشه پیشم بودی، خودت می فهمیدی!
_خودت که میدونی نمیتونم...
_مامان تروخدا...من اصلا حالم خوب نیست و واقعا هم نمیخواستم الان تورو ببینم...منتظر دوستم بودم، چرا تو اومدی؟
_چطور میتونی انقدر بد با مادرت حرف بزنی؟!
_مامان...
بغضشو قورت داد. چند قطره اشک از چشماش پایین اومد.
_تروخدا تنهام بزار...
_اما یونگهون...
در باز شد و هیونجین وارد اتاق شد. با دیدن مادر یونگهون، چشماش گرد شدن. احترامی گذاشت.
_من بیرون منتظر میمونم...
_نه بیا تو...مامانمم داشت میرفت.
مادرش با ناراحتی نگاهی به یونگهون انداخت و بعد، سرشو تکون داد. کیفشو برداشت و به هیونجین لبخند زد و رفت. از بیمارستان که خارج شد، به شوهرش زنگ زد. بعد از چند تا بوق، موبایلشو برداشت.
_به به...زیبای من چطوره؟
_کجایی هوتا؟ استدیویی؟
_اره...چیزی شده؟ لحنت ناراحت میزنه...
_بزار بیام بهت میگم.
بعد از اینکه به استدیو رسید، در و باز کرد و شوهرشو در حال کار کردن دید. چند بار به در زد ولی چیزی نشنید. جلو رفت و هدست و از گوشش کنار زد. هوتا از جاش پرید و بعد از دیدن کاهی، اخمش به لبخند تبدیل شد. بلند شد و محکم بغلش کرد.
_عزیزم!
کاهی، هوتا رو از خودش جدا کرد و روی صندلیش هولش داد. هوتا با تعجب بهش نگاه کرد.
_یادم نمیاد کاری کرده باشم که اینجوری باهام رفتار کنی کاهی....
کاهی دستی توی موهاش کشید و کلافه پاشو به زمین میزد. هوتا پرسید:
_حالت خوبه؟
_نه....نه، نیستم....ناراحتم، عصبیم، عصبانیم....دلم میخواد فریاد بزنم و هرکی که گیر میارم و بزنم...
هوتا دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و لبخند زد.
_اوه...خواهشا اون یه نفر من نباشم بیبی!
کاهی کلافه به شوهرش نگاه کرد و سرشو تکون داد.
_تو خبر داشتی یونگهون مریضه؟
_مریض؟ یونگهون؟ چه مریضی ای؟
_حدس میزدم...
_منظورت چیه؟
روی کاناپه نشست.
_یونگهون سرطان داره هوتا...
_چی؟
تقریبا از جاش بلند شد.
_شوخی میکنی؟ دوربین مخفیه؟ برای برنامه ای چیزیه؟
_چه شوخی ای دارم باهات؟ امروز جین آه زنگ زد و بهم گفت. الان از پیش یونگهون برگشتم.
_حالش چطوره؟ اصلا چه سرطانی داره؟
_یه نوع تومور مغزیه. نوروم اکوستیک. قابل درمانه...فقط نمیدونم چرا داره شیمی درمانی میکنه...
_حتما نیازه نیست؟
_چمیدونم...خدایا...هوتا خیلی کلافه ام...باهاش رفتم حرف زدم، کلی سرزنشم کرد که براش مادری نکردم و اصلا پیشش نبودم و حوصلمو نداره...منم دیگه نتونستم ادامه بدم چون دوستش اومده بود.
هوتا کاهی رو بغل کرد. کاهی گریش گرفت و بلند گریه میکرد. پشت کاهی رو نوازش میکرد.
_اشکالی نداره...حل میشه...اینم مثل همه چی حل میشه...
_خیلی ناراحتم...خیلی خیلی خیلی ناراحتم...انگار تو چشماش غم بود...من خیلی مادر مزخرفیم!
_از این حرفا نزن...تو خیلیم مادر خوبی هستی!
ازش جدا شد و بوسه ی کوتاهی به لباش زد.
_تو بنظر من بهترین مادر دنیایی...تمام تلاشتو براش کردی...من بهت افتخار میکنم!
_ولی کافی نبود هوتا...اصلا کافی نبود...نبودی که ببینی چیجوری نگام میکرد...
_من خودم تمام ناراحتیارو به جون میخرم ولی تو ناراحتی نکن...باهم حلش میکنیم عزیزم.
کاهی صورتشو با دستاش گرفت و نوازشش کرد. هوتا بخاطر لمس کاهی، چشماشو بست و لبخند زد.
_من خیلی خوش شانسم که تورو پیدا کردم...
_منم همینطور عزیزم!
روز پنج شنبه بود. یریم توی انباری مدرسه دراز کشیده بود و با خودش تجسم میکرد. دنیایی که همه جاش زرد بود و اسمونش بنفش بود. دو تا از رنگایی که همیشه عاشقشون بود. دو تا از رنگایی که توصیفش میکردن. زرد، رنگی بود که توی حالت خوشحالی توصیفش میکرد و بنفش، رنگی بود که توی حالت ناراحتی توصیفش میکرد. به آهنگ golden از هری استایلز گوش میداد و با خودش فکر میکرد که هری چقدر میتونه دنیارو قشنگ ببینه که اون آهنگ و ساخته. وقتی که به کورس آهنگ رسید، از جاش بلند شد و همونجوری که چشماش بسته بود، خودشو توی همون دنیا میدید. دنیایی که مال اون بود...دنیایی که کسی بهش عجیب و غریب نمیگفت...میرقصید و با خوشحالی بالا و پایین میپرید و به تمام ادمای توی ذهنش سلام میکرد. مرکز خریدارو میگشت و هرچیزی که دوست داشت و میگرفت. توی دنیای اون، مردم احتیاجی به پول نداشتن و همه خوشحال بودن...خبری از فقر، ظلم و هیچ چیز بدی نبود...توی دنیای اون آدما برابر بودن، خوشحال بودن و همه هر زمانی که حس میکردن لازمه بمیرن، میمردن و تبدیل به یه درخت میشدن. درختایی که بوی کنجد میدادن. بعد از صحیت کردن با یونگبوک، این تغییر و توی دنیاش داده بود. اتفاقا توی دنیای اون، یونگبوک نگهبان درختا بود. فکر میکرد یونگبوک خوب میتونه ازشون مراقبت کنه، براشون قصه بگه تا شبا بخوابن و هر وقت که صبح شد، با یه ملودی از خواب بیدارشون کنه. هنوز بقیه ی بچه ها توی دنیاش نبودن چون نتونسته بود براشون یه موقعیت خوب پیدا کنه ولی پیدا میکرد...یه روزی برای تک تکشون پیدا میکرد.
****
کاهی
ESTÁS LEYENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...