قسمت بیستم_فراری در کار نیست، باهاش کنار بیا

20 5 0
                                    

روز سه شنبه بود. اون روزم بچه ها به همون پارک رفته بودن. بعد از یکم حرفای متفرقه زدن، معلم یانگ پرسید:
_از هفتتون برام بگین بچه ها...هفته ی خوبی داشتین؟
هیسونگ گفت:
_من دو تا چیز و فهمیدم. جیک پسر خوبیه و جیسونگ خیلی منحرفه‌.
لیا سریع روشو سمت هیسونگ برگردوند. بعد به جیسونگ نگاه کرد. چشمکی زد و لب پایینشو گاز گرفت. هه چان جلوی چشمای یونگبوک و گرفت.
_این چیزا برات خوب نیست پسرم، نگاه نکن.
جیسونگ خندید.
_من که حرف بدی بهت نزدم...حقیقت و گفتم!
_آقا نمیدونین که...گیر داده بود اسماتای من چیجوری میشه.
همه خندیدن. دوسی گفت:
_وای گفتی اسمات...دیشب یه اسمات خوندم از روون اس اف ناین...خدا بود خدا!
کینو یه کفششو به سمتش پرت کرد.
_تکخور! میترکی بفرستی؟
_خب من چمیدونستم خوشت میاد!
معلم یانگ کمی فکر کرد.
_اسمات چیه؟
همه ی بچه ها ساکت شدن و به معلم یانگ خیره شدن.
کارینا گفت:
_خب...اسمات یه نوع ایمجینه...
_اوه ایمجین؟ من خیلی ایمجین دوست دارم. بعضی وقتا برای دخترمم میخونم. چطوره؟ بخونم براش؟
همه ی بچه ها سریع گفتن نه. معلم یانگ گیج بهشون نگاه میکرد.
_اقا مزخرفه...
_خیلی مسخرس اصلا نخونین...
_راست میگن آقا! بیخیال همون ایمجین بخونین.
_اوه جدی؟ خوب شد بهم گفتینا...
لبخند زد.
_ممنون بچه ها...شما خیلی خوبین.
هیونجین پوزخندی زد‌.
_تا به حال تو زندگیم انقدر معذب نشده بودم....
کینو گفت:
_معذب شدی چرا پوزخند میزنی؟
_حالت صورتمه بابا!
_خب بگذریم...داشتیم میگفتیم. حقیقتا من زیاد هفته ی خوبی نداشتم. سالگرد یکی از دوستام بود و باید میرفتم پیش خانواده اش. کل هفته درگیر بودم.
لیا ناراحت پرسید:
_آخی...خیلی ساله؟
_اره خب...مال دوران دبیرستانمه. میدونستین من اینجا دبیرستان میرفتم؟
_جدا؟
_واو!
_اقا بهتون نمیاد...
_جدی؟ چرا نمیاد؟
_نمیدونم...اینایی که از اینجا فارق التحصیل شدن معمولا عقده این!
معلم یانگ خندید.
_بچه ها...این درست نیست که راجب دیگران اینجوری صحبت کنین! قبلنم بهتون گفتم که همه مشکلات خودشون و دارن، فقط با راه های مختلفی بروزش میدن.
یریم گفت:
_میدونم الان درست نیست ولی من هفته ی خوبی داشتم. یه فیلم دیدم دیشب. اسمش فکر کنم بود شلوار صاعقه ای. یه پسر بچه بود که انقدر انرژی گاز های شکمم زیاد بود که آخر بردنش ناسا.
_بیچ وات د فاک!
_یریم!
_یا خود خدا...
معلم یانگ بلند خندید.
_قشنگه؟ اتفاقا همسرم دیشب بهم گفت که دوست داره یه فیلم کمدی خوب ببینه.
_وای آقا فوق العاده اس! من و بابام داشتیم از خنده میمردیم.
لیا گفت:
_چرا همیشه میگی من و بابام؟ مامان و بابات از هم جدا شدن؟
هه سو ضربه ای به شونه ی لیا زد.
_لیا‌..تو نمیتونی از اینجور سوالا بپرسی!
_خب سواله برام..‌
یریم خندید.
_نه بابا اشکالی نداره...وقتی که خیلی بچه بودم، مامانم من و بابامو ول کرد و رفت. اممم چیجوری بگم؟ مامان و بابام باهم دوست بودن و بعد من بدنیا اومدم. اونم یه زمان پیش ما بود، بعد رفت با یکی دیگه که دوسش داشت.
دهن لیا از تعجب باز موند. سونوو دهنشو بست.
_وای ببخشید...نمیدونستم...
_دیوونه ای؟ مهم نیست برام!
هیونجین پرسید:
_بابات دیگه ازدواج نکرد؟
_ازدواج نه ولی پنج ساله با یکی قرار میزاره. خیلی زن خوبیه...خیلی دوسش دارم.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_همین مهمه.
_بله آقا.
یونگبوک گفت:
_من این آخر هفته پیش مادربزرگم بودم. خیلی خوشحالم...من خیلی مادربزرگمو دوست دارم. اممم مثل یه صورتی ملایم با مزه ی توت فرنگیه. چونکه مهربونی مزه ی توت فرنگی میده.
بچه ها گیج به یونگبوک نگاه میکردن. معلم یانگ لبخندی زد.
_پسرم تو حس آمیزی داری نه؟
یونگبوک لبخند زورکی ای زد و سرشو تکون داد. یادش رفته بود که نباید اینجوری صحبت بکنه...
_چرا معذب میشی؟ این که خیلی قشنگه!
یریم سرشو تکون داد.
_دقیقا! منم عاشقشم! خیلی قشنگه!
دوسی گفت:
_میشه یکی برا ما هم توضیح بده؟
بعد از اینکه معلم یانگ براشون توضیح داد، بچه ها تازه متوجه شدن. جیسونگ گفت:
_این یعنی دنیا کلا برا تو یه جور دیگس نه؟
لبخند زد.
_یه جورایی حسودیم شد...
_خب...اممم...نمیدونم...من جای دیگران نیستم که بدونم دنیارو چیجوری میبینن...
معلم یانگ گفت:
_یادم زمانی که تازه رشته ی پزشکی میرفتم، یکی از بچه ها همین بود. یه وقتایی یه چیزایی میگفت که من متوجه نمی شدم. اون زمان من هنوز افسرده بودم. اون خیلی بهم کمک کرد.
کینو پرسید:
_هنوزم دوستین اقا؟
معلم یانگ لبخندی زد.
_راستش ازدواج کردیم!
بچه ها همه سریع واکنش نشون دادن و دست زدن.
_اقا دمتون گرم...
_شمام شناگر ماهری هستینا!
خندید.
_بچه ها دارین خجالتم میدین!
کمی گذشت.
_اممم...بیاین راجب یه چیز جدید صحبت کنیم. راجب چه چیزی صحبت نکردیم که دوست دارین حرف بزنیم؟
لیا بلافاصله گفت:
_عشق آقا.
بچه ها چشم غره ای رفتن. معلم یانگ خندید.
_بهتون که گفتم دخترم...این برای سال بعده، فعلا برای این حرفا بچه این.
_اما خب...اگه واقعا از یکی خوشمون اومده باشه چی؟
کارینا گفت:
_تو هربار اینو میگی!
_نخیرم، این دفعه فرق داره!
_نمیدونم دخترم...من توی دبیرستان قرار نذاشتم و تجربه ای ندارم ولی چیزی که شنیدم اینه که بیشتر عشقای دوران دبیرستان باقی نمیمونه. برای همین میگم فعلا براتون زوده.
هیسونگ پرسید:
_چرا باقی نمیمونه؟
_نمیدونم پسرم...من به عشق اعتقاد دارم ولی چیز عجیبیه...همه نمیتونن عاشق بشن و این یه حقیقته. بیشتر حسایی که داریم، عشق نیستن.
_خب...از کجا بفهمیم عشقه؟
_شاید باید به زمان سپردش.
هه چان گفت:
_بیخیال عشق اینا...نظرتون چیه سه شنبه ی هفته ی بعد بریم کنسرت رد ولوت؟
یریم چشم غره ای رفت.
_من از رد ولوت متنفرم!
کینو گفت:
_ای بابا....شماها چتونه! کنسرت ان سی تی چی؟
هه چان چشم غره ای رفت.
_من از اون گروه عوقم میگیره نه!
کارینا با ناباوری بهش خیره شد.
هه چان گفت:
_باشه باشه...توایس چی؟ کسی با توایس مشکلی داره؟
کسی مخالفت نکرد. هه چان دستی زد و خندید.
_پس قبوله! همه میریم کنسرت توایس. اقا شمام میاین؟ برای دختر و همسرتونم میتونم بلیط بزارم کنار.
_نمیدونم...باید بپرسم از همسرم ولی دخترم حتما خوشحال میشه. اگه اینکارو بکنی که ممنون میشم.
_فداتون بشن هیترای توایس اقا! این حرفارو نداریم که...
سونوو گفت:
_اقا یه چند وقته تکلیف اونجوری نمیدین. این هفته که میریم کنسرت ولی میشه کلا یه تکلیفی بدین؟
معلم یانگ کمی فکر کرد.
_تکلیف؟ امم...خب...هفته ی دیگه، هفته ی درخت کاریه. ازتون ممنون میشم اگه میشه همتون یه درخت بکارین و روش اسمی بزارین که دوست دارین.
بچه ها همه به سونوو نگاه کرد. سونوو شونه هاشو بالا انداخت.
_کجای درخت کاری بده ها؟ تنبلا!
روز چهارشنبه بود. کارینا بعد از مدرسه، روی تختش ولو شده بود. حوصله نداشت که به استدیو بره. در اتاقشم قفل کرده بود و به هه جین گفته بود باهاش کاری نداشته باشه. چشماشو بسته بود و سعی میکرد به چیزی فکر نکنه ولی هربار که چشماشو میبست، به یجی فکر میکرد. صورت خندون یجی همیشه توی ذهنش میومد که توی استدیو در حال رقصیدن بود و بلند میخندید. بلند میخندید و به اون میگفت که بیاد و باهاش برقصه. با خودش فکر میکرد که چقدر زود گذشت...یجی تنها کسی بود که داشت. تنها کسی بود که تا حالا راجب ناراحتیاش و احساساتش، به عبارتی کارینای واقعی صحبت کرده بود‌. کارینایی که از تاریکی میترسید، کارینایی که هنوز یه قسمت از وجودش یه دختر بچه بود و میخواست که دوست داشته بشه...اون راجب تمام این کاریناها باهاش صحبت کرده بود ولی درست زمانی که فکر میکرد میتونه خوشحال باشه، یجی اونو ول کرده بود و با یکی دیگه ازدواج کرده بود. خیلی راحت...انگار نه انگار که قرار بود پیش اون بمونه...یعنی انقدر پیش اون بودن بد بود؟ انقدر غیر قابل تحمل بود که کسی نمیتونست پیش اون بمونه؟ هزاران هزار سوال داشت ولی هیچوقت نمیپرسید. از جاش بلند شد. شامپاینی که توی یخچال اتاقش بود و دراوورد و بدون اینکه توی لیوان بریزه، مقدار زیادی ازشو سر کشید. سرش گیج میرفت. هروقت که زیاد فکر میکرد، سرش گیج میرفت. نتونست تعادلشو حفظ کنه و اینجوری روی زمین افتاد‌. دوباره یاد همون صحنه افتاد. همون صحنه ای که هنوز یه دختر بچه ی ده ساله بود و افتاده بود. پاش زخمی شده بود و باباشو صدا میکرد ولی پدرش بدون اینکه بهش نگاهی بکنه، به هه جین گفته بود که بهش برسه. پدرش هیچوقت نفهمید ولی اون زمان تمام عشقی که کارینا برای پدرش داشت، مرد. هیچوقت نفهمید که چرا پدرش باید ازش متنفر باشه...قبول داشت که اون باعث مرگ مادرش بود ولی مگه دست اون بود؟ مگه اون خواسته بود که بدنیا بیاد؟ بقول جیسونگ، اونا مجبور بودن توی دنیایی طاقت بیارن که حتی خودشونم نخواسته بودن توش پا بزارن و این یه جنایت بود....کارینا نه تنها اون شامپاین، بلکه دو تا دیگه از بطریای شامپاینشم سر کشید. مستِ مست بود. عادت مستی کارینا، این بود که بلند میخندید و خودشو با هر چیز تیزی که میتونست زخمی میکرد. انقدر زخمی میکرد که آخر بخاطر درد، گریش در می اومد و هه جین میومد پیشش تا زخماشو ببنده. اون شبم فرقی با شبای دیگه نداشت...هه جین با کلیدی که خودش داشت، در و باز کرده بود و زخماشو بسته بود. پتو رو روش کشیده بود و به کارینایی که خواب بود، نگاه میکرد. همیشه دلش برای کارینا میسوخت...خودش یه بچه همسن کارینا داشت و اینکه میدید انقدر میتونه بین دو تا زندگی فرق داشته باشه، قلبش به درد میومد. دخترش همش بهش میگفت که دوست داره جای کارینا باشه ولی روح اونم خبر نداشت که کارینا چقدر اذیت میشه...از اتاقش که بیرون اومد، جسپر و دید.
_اقا...اتفاقی افتاده؟
_حالش خوبه؟ فکر کنم مست کرده بود.
هه جین سرشو تکون داد.
_مشکلی نیست آقا، خودم بهش رسیدگی کردم.
_نگفت چرا اینجوریه؟
_نمیدونم آقا.
جسپر کلافه خندید.
_کارینا گفته به کسی چیزی نگی؟
_نه اقا، من واقعا چیزی نمیدونم.
_باشه. الان خوابیده؟
_بله.
_خیله خب.
خواست بره تو که هه جین جلوشو گرفت.
_الان خوابیده.
_فهمیدم.
هه جین و کنار زد و نگاهی به کارینا انداخت. رو به هه جین کرد.
_اینجوری مراقبشی؟ باز دستشو بریده....
_باید بهش زمان داد....اون هنوز حالش کاملا خوب نشده.
_خب تا کی؟ یه سال شده...
_شما نباید انقدر توی کاراش دخالت کنین قربان. خانوم خوشش نمیاد.
پوزخندی زد.
_اونوقت تو میتونی؟ من عضو خانوادشم، تو چی؟
هه جین جلو رفت و در اتاق کارینارو بست.
_لطفا بهش زمان بدین.
صبح روز بعد، کارینا با یه سردرد وحشتناک از خواب بیدار شد. تمام مدت تو دستشویی بود و داشت بالا میوورد. رنگش پریده بود و اصلا حال راه رفتن نداشت ولی باید برای صبحانه پایین میرفت وگرنه پدرش دعواش میکرد. آرایش کرد تا گودی زیر چشماش معلوم نشه و پایین رفت. سرش هنوز گیج میرفت و حفظ تعادل براش سخت بود. همه روی صندلیاشون نشسته بودن و بعد از شروع کردن پدر و مادرشون، صبحانشونو خوردن. کارینا دستش می لرزید و بی قرار بود. تمام تلاششو داشت میکرد که پدرش و تیفانی چیزی نفهمن. یکم گذشت که تیفانی گفت:
_این اصلا درست نیست که دختری همسن تو، جوری مست کنه که به این حالت برسه کارینا.
کارینا سرشو بالا اوورد و سرد به تیفانی خیره شد. تیفانی زن خیلی سختگیری بود. از زمین و زمان ایراد میگرفت و میخواست همه چی طبق مقررات خودش باشه. تیفانی با دستمال، دور دهنشو پاک کرد و ادامه داد:
_مایه ی شرمساریه! تو وارث این خانواده ای و این رفتارا ازت احمقانس.
جسپر سعی کرد بحث و عوض کنه.
_امروز انجمن میری مامان؟
_درست نیست وسط صحبت من، حرفی بزنی جسپر. کارینا تو برای سه روز حق بیروت رفتن عادی رو نداری. امروزم مدرسه میری و حق گرفتن نمره ی پایین نداری.
کارینا زیرچشمی نگاهی به پدرش انداخت. مثل همیشه، اهمیتی نمیداد! چشم غره ای رفت.
_نشنیدم کارینا؟
_باشه.
_خوبه. به مدرست دیر نمیرسی. من امروز زودتر باید برم. کیفمو بیارین.
یکی از خدمتکارا، کیفشو براش اوورد و تیفانی بلند شد.
_من میرم. روز خوبی داشته باشین.
همه ازش خداحافظی کردن و دوباره شروع به صبحانه خوردن شدن. بعد از یه مدت کوتاه، پدرشم از جاش بلند شد.
_منم باید برم. هه جین، حواست باشه کارینا قرصاشو بخوره.
کارینا چشم غره ی دیگه ای رفت. تنها چیزی که پدرش میگفت همین بود...قرص...فقط و فقط قرص...انگار کارینا یه نمونه ی آزمایشگاهی بود که مدام باید چکش میکرد....
هه جین سرشو تکون داد و پدرشم رفت. بعد رفتن اونا، جو خیلی سنگین شده بود. سومی که بچه ی سوم تیفانی بود، پوزخندی زد.
_توی دردسر درست کردن محشری!
کارینا هم متقابلا پوزخندی زد.
_توام محشری! گندایی که با دوست پسرت زدی و هنوز نتونستن جمع کنن!
دست زد.
_واقعا بهت افتخار میکنم! کاری که تو کردی و هرکسی نمیتونه انجام بده! آفرین!
جسپر گفت:
_تمومش کنین. صبحانتونو بخورین و برین سر کاراتون. جنو، امروز تمرین بسکتبال داری درسته؟
_اره.
_خوبه، منم باهات میام.
_میخوای بازی کنی؟
_اره.
سوجین که بچه ی آخر خانواده بود، لبخندی زد.
_سونگچانم میاد!
بعد لبخندش از صورتش محو شد و شروع کرد به گریه کردن. کارینا چشم غره ای رفت. سوجین اصلا تعادل روحی نداشت. بعد از اینکه یکی از بچه های مدرسش، بخاطر قلدریای اون، خودکشی کرده بود، کلا تعادلشو از دست داده بود و مدام چرت و پرت میگفت. البته کارینا دلش براش نمی سوخت. میتونست انقدر وحشتناک با همه رفتار نکنه! اتفاقا خوشحال هم میشد. تیفانی همیشه به تربیت خودش می‌بالید و این خودش، یه شکست برای تیفانی محسوب میشد و این اونو خیلی خوشحال میکرد.
بعد از صبحانه، هه جین پالتوی کارینا رو تنش کرد و موهاشو مرتب کرد. کارینا اخمی کرد.
_مگه من عروسکتم؟
لبخندی زد.
_البته! شمام مثل دختر خودمی!
_فعلا که بابامم منو گردن نمیگیره.
_من میگیرم.
بوسه ای به گونش زد.
_اگه حالتون خیلی بد شد، بگین تا بیام دنبالتون.
_باشه.
بعد از اینکه به مدرسه رسید، کمی فکر کرد. اون اصلا نمیتونست توی مدرسه بمونه...موبایلشو دراوورد و فکر کرد. به کی میتونست زنگ بزنه؟ اصلا چه کسی رو داشت که میتونست بهش زنگ بزنه؟ اون کسی رو نداشت...حداقل برای این موقعیت، کسیو نداشت...شونه هاشو بالا انداخت. بلاخره که نابود بود، چه فرقی میکرد؟ شمارشو گرفت و صبر کرد. درست لحظه ای که خواست قطع کنه، برداشت.
_کارینا؟
برداشته بود.
_من دیشب مست کردم. تقصیر توام بود. خیلی مست کردم و دوباره خودمو زخمی کردم. اون تیفانی عوضیم فهمید و منو تنبیه کرد. اینا همش تقصیر توئه! خودت باید حلش کنی. بیا و منو ببر بیرون. نمیخوام مدرسه باشم، اصلا حوصله ی مدرسه رو ندارم.
_من اینجام.
_چی؟
_به جلوت نگاه کن.
به جلوش نگاه کرد. یجی دقیقا جلوش ایستاده بود.
_تو اینجا...
_هر روز میام. این تنها کاریه که میتونم بکنم...
لب پایینشو گاز گرفت. یجی خیلی عصبانیش میکرد...با قدمای سریع و عصبی به سمتش رفت. موبایلشو قطع کرد و دستشو گرفت.
_منو ببر بیرون. نمیخوام تا شب خونه برم.
یجی چند بار پلک زد. دستشو جلو برد و روی صورت کارینا گذاشت تا بهش ثابت بشه که واقعیه... لبخند زد. کارینا با حرص گفت:
_نخند! حق نداری بخندی!
_چرا؟
_چون حق نداری!
_باشه.
دست کارینارو محکمتر گرفت.
_دوست داری کجا بریم؟
_هرجا...
_باشه.
با کارینا سوار موتور شدن. کارینا پرسید:
_هنوز موتور سواری میکنی؟
_اوهوم.
بهش کلاه ایمنی داد. کارینا ازش گرفت و روی سرش گذاشت. یجی لبخند زد.
_بزن بریم.
زنگ دوم بود. بچه ها تازه از حیاط داخل کلاس اومده بودن. سونوو پرسید:
_کارینا نیومد؟
دوسی سرشو تکون داد.
_اره دیگه...نیومد.
_بهتر بابا، میگیره میخوابه.
لیا گفت:
_دلم برا یونگهون تنگ شده...
هیونجین گفت:
_جدی؟ شماها که همش دعوا میکنین!
_اره خب...توام بیشعوری ولی اگه نیای دلم برات تنگ میشه.
_دل تنگیت بدرد خودت میخوره بچ!
کینو سر جاش نشست:
_این زنگ چی دارین؟
دوسی جواب داد:
_من و هیونجین که دو زنگ پشت سر هم با معلم دنسمون کلاس داریم.
_شما بیشتر کلاساتون همینه نه؟
_اره دیگه..راجب رقصه رشتمون بلاخره. درسای دیگم داریم ولی کلا تو مدرسه ی ما بیشتر به همون توجه میکنن. البته کلاسای طراحی رقصم داریم، اونا خیلی سختن...
سونوو اه کشید.
_منِ بدبخت که ریاضی دارم!
_وای بدبخت! من و هه چان خلاقیت نمایشی داریم.
_چی هست اون؟
_یه درس خوندنیه. یه جورایی با تاریخ قاطیش کردن.
یریم گفت:
_من و لیا هم تاریخ هنر داریم. اونم خوندنیه.
_وای تروخدا یادم ننداز! خیلی بدم میاد از درسش!
_جیسونگ اینا کجان؟
_نمیدونم، لابد بیرونن.
_رسما اکیپ شدنا!
_کیا؟
_جیسونگ، هیسونگ، هه سو و یونگبوک.
_خب چه اشکالی داره؟
_نه من که نمیگم بده خب...
کینو از جاش بلند شد.
_خب آقا، همه پاشین برین سر کلاساتون.
توی کلاس دنس که نشسته بودن، یکی از بچه ها که اسمش یونجون بود، گفت:
_کارینا نیومده هنوز؟
دوسی سرشو به علامت نه تکون داد.
_آها...
_چیزی شده مگه؟
_اخه اومده بود. دیده بودمش من.
_مگه میشه؟
_جدی اومده بود. داشت با یه دختره حرف میزد.
هیونجین به سمتش برگشت. هیچکس جز یه نفر نمیتونست باشه...
بعد از مدرسه، زمانی که میخواستن برن خونه، کسی هیونجین و صدا کرد. از اونجایی که هیونجین در حال آهنگ گوش دادن بود، متوجه نشد. دوسی چند بار به شونش زد.
_چیه؟
_یه پسره صدات میکنه.
عقب برگشت و دیدش. چشم غره ای رفت و به راه رفتنش ادامه داد.
_هی!
اون پسر سریع دواید و دنبالش رفت. هیونجینم شروع به دوایدن کرد. تا زمانی که به خیابون رسیدن دوایدن که اون پسر محکم گرفتش.
_ولم کن مادرفاکر! مگه زوره!
_یه جوری حرف میزنی انگار من عاشق دیدن اون ریخت نحستم!
_چی گفتی؟
_مشکل شنوایی داری؟ گفتم نمیخوام ریخت نحستو ببینم.
پوزخندی زد.
_برو بابا!
شونشو محکم گرفت جوری که هیونجین به خودش لرزید.
_وقتی یه بزرگتر باهات حرف میزنه، باید گوش بدی بچه مدرسه ای!
خواست بهش لگدی بزنه که پاشو تو هوا گرفت. هیونجین توی هوا معلق مونده بود.
_ولم کن!
‌پوزخندی زد.
_التماسم کن.
_حتما!
سعی کرد خودشو آزاد کنه که پاشو پیچ داد. هیونجین بلند داد زد.
_گفتم التماسم کن.
_مگه زوره!
_با تو باید همینجوری رفتار کرد!
_اینجا چه خبره؟ پسره رو ول کن!
چند نفر دورشون جمع شدن که اون پسر، هیونجین و ول کرد و خندید. دستشو دور گردنش گذاشت.
_نه اشتباهی شده...این داداشمه! داشتم یکم باهاش شوخی میکردم.
_بنظر نمیاد شوخی باشه!
_اره، اصلا اینجوری بنظر نمیاد!
_اوه چی میگین! داشتم شوخی میکردم... داداش مگه نه؟
پشت گردن هیونجین و محکم فشار داد که باعث شد دندوناشو روی هم بسابه.
_اره...خب، اره...یکم خشنه ولی منظوری نداره.
_که اینطور!
_با داداشت مهربونتر رفتار کن!
_حرف داداشتو گوش کن دانش آموز!
هردوتاشون احترام گذاشتن و زورکی خندیدن. بعد از اینکه از خیابون رد شدن، اونو بزور به یه کوچه خلوت برد. هیونجین پوزخندی زد.
_چیه؟ میخوای خِفتم کنی؟
_اونقدرام ارزش نداری واسم!
_اصلا اسمت چی بود؟ آقای "داداش"؟
کلمه ی داداش و با لحن مسخره ای گفت.
_سِجون. چا سِجون.
بهش نزدیک شد و چند بار به سرش زد.
_بهتره بار سِومی ازم نپرسیش بچه مدرسه ای!
پوزخندی زد.
_تو و اون اسمت و تمام این حرکات مثلا گنگت، همه جمعا به چَپَمین!
_ببین بچه مدرسه ای، من اگه اینجام چون مامانم ازم خواسته. نمیدونم چرا فکر میکنه من توی این سن احتیاج به داشتن برادر دارم.
بلند خندید.
_پس خبر نداری!
_چیو؟
_مامان من حاملس.
_چی؟
_اوهوم. شاید خواهر دارم بشی آقای "داداش".
چشم غره ای رفت.
_همین کم بود توی این سن...
_مگه تو اون همه اراجیفو راجب بابام نگفتی؟ غرور نداری؟ چرا باز اومدی؟
_نه مثل اینکه واقعا مشکل شنوایی داری! میگم مامانم مجبورم کرد.
_اینکه مامانت چیکار کرده برام مهم نیست، من باید برم کار دارم.
_کجا؟
_به تو چه!
خواست بره که سجون موهاشو محکم کشید و سر جای قبل برگردوند.
_تو با خواست خودت نیومدی که با خواست خودت بری بچه مدرسه ای! جای این مسخره بازیا و اون قبرستونی که میخوای بری، باید با من بیای.
_من با تو بهشتم نمیام بابا جمع کن!
_البته که میای، خوبشم میای! سرورم عمر کرده، میخواد تورو ببینه. توام گوه خوردی بگی نه.
پوزخندی زد.
_الان سرورت کدوم خریه مثلا؟
یه سیلی محکم توی صورتش زد. هیونجین چشماش گرد شدن و سریع با نفرت برگشت و به سجون نگاه کرد.
_مامانم. ادب نداری نه؟ البته از اون پدر چیز دیگه ایم انتظار نمیره ولی خب اشکالی نداره...خودم ادبت میکنم!
مثل همیشه، سونوو بعد از مدرسه، به همون فست فودی ای رفت که توش کار میکرد. لباسشو عوض کرد و کلاهشو گذاشت. به بقیه ی همکاراش سلام کرد و کنار میز نشست. یکی از کسایی که اونجا کار میکرد هم، وویونگ بود. وویونگ این شغلو براش درست کرده بود. ضربه ای به شونه اش زد و لبخند زد.
_چطوری؟
_خوبم داداش. چه خبرا؟ امروز مدرسه نیومدی.
_اره، کار داشتم. داریم اسباب کشی میکنیم دیگه میدونی.
_اونکه اره...ببینم کی شیرینیشو میدی؟
_حالا بزار جا به جا بشم پسر، همیشه گشنه ای!
سونوو خندید.
_ببخشید، باید اینجا سفارش بدم؟
_فرقی نداره، چی میخواین؟
با دیدن مشتری، ابروشو بالا داد. همون دختری بود که هیسونگ بهش کمک کرده بود. لبخند زد.
_شما میخواین بگین ولی.
_خب...اگه میشه یه ساندویچ ژامبون با یه ساندویچ هات داگ پنیری.
_تنها نیستین مگه؟
وویونگ پاشو لگد کرد. سومین حالت گیجی به خودش گرفت.
_نه خب تنها نیستم.
_آها...میزتون کجاست؟
_شماره ی هفت.
سونوو سریع نگاه کرد. چشماش گرد شدن.
_همونی که یه آقا با کت نشسته روش؟
_بله همونه.
_تایپتون از این پسراس؟
_بله؟
وویونگ دوباره لگدی به پاش زد. بعد از اینکه سفارش و گرفت، به آشپزخونه داد و وویونگ گفت:
_کصخلی؟ به تو چه!
_برا خودم نمیگم که...یه دوستی دارم ازش خوشش میاد.
_شوخی نکن!
_به جان شکم رئیس قسم که!
_خب الان میخوای چیکار کنی؟ کی هست اصلا؟ میشناسمش؟
_هیسونگ و میشناسی؟ لی هیسونگ.
کمی فکر کرد.
_همون که کارآموزه؟ از این دماغای صافم داره؟
_اره خود پدرسگشه.
_ای بابا...عاشق شدنش چی بود وسط کارآموزی...
_همین...ولی خب کار دله دیگه داداش!
_وویونگ بیا سفارش میز شماره ی هفت و ببر. سونوو توام شیشو ببر.
وویونگ غذا رو گرفت که سونوو با چشمای ملتمس گفت:
_داداش تروخدا...بزار من ببرم.
_بابا تو سوتی میدی!
_خیله خب...ببین پس قشنگ به مرده نگاه کن بیا به من بگو.
_خیالت تخت.
هردوتاشون سفارشارو بردن. وویونگ قشنگ خم شد تا مرده رو ببینه.
_ببخشید چیزی شده؟
وویونگ خجالت زده خندید.
_نه ببخشید...امروز یکم سرم گیج میره.
سومین نگران پرسید:
_جدا؟ حالتون خوبه؟
_بله، بله...اصلا نگران نباشین من خوبم.
بعد که برگشت، سونوو با دو تا نوشابه جلوش وایساد.
_پسر اینا چیه؟
_جان هر کی دوست داری بریز رو لباس مرده بعد بفهمیم چیکارس.
_یا خدا...ول کن داداش...
_مگه نگفتی سرگیجه داری؟ چیزی نمیگن بهت! پول اینارم من میدم اصلا.
_اینجوری تو فداکاری نکنی خدایا...ببین، باشه ولی نامردی سر دوست دختر آینده ی من اینجوری جبران نکنی.
چشمکی زد.
_اونو بسپار به خودم داداش!
وویونگ یکم فکر کرد که چیکار کنه و بعد، به سمت میز شماره ی هفت رفت. خم شد و گفت:
_بفرمایین اینم هدیه ی فست فودی ما...
که کل نوشابه هارو روی لباس اون مرد ریخت.
_وای خدایا ببخشید...
_حالت خوبه؟
_اره خوبم...اشکالی نداره.
_وای نه نمیشه واقعا...بدین به من برم بشورم.
_نه واقعا لازم نیست...
وویونگ خودشو به زمین زد و شروع کرد به زدن خودش. اون مرد و سومین سریع جلو رفتن تا جلوشو بگیرن.
_بدبخت شدم...بیچاره شدم...بیکار شدم...
_نه نه اصلا اشکالی نداره جدا...تروخدا خودتونو نزنین، من اصلا مشکلی ندارم...
همونجوری که گریه میکرد و توی سرش میزد، گفت:
_پس میشه کتتونو بدین بهم؟
_بله؟
_که بشورمش؟
_ولی...
دوباره خواست خودشو بزنه که دستشو گرفت.
_باشه باشه...بفرمایین...اینا...اصلا مشکلی نیست!
بعد که کت و ازش گرفت، با سونوو سریع به دستشویی رفتن و شروع کردن به دراووردن مدارک.
_اینا پیدا کردم!
_خب خب خب؟
_اممم بزار ببینم...
سونوو با دقت شروع به خوندنش کرد.
_وویونگ.
_هوم؟
_درصد شین توی کره چقدره؟
_خیلی نه. چطور؟
_این یارو اسمش شین سوکجینه.
_خب؟
_اسم اون شین سومینه.
_خب؟
_خب و کوفت! فکر کنم داداششه!
_خفه شو!
_بیا برو بده بهش بعد یه اشاره ای بکن شاید گفتن.
_باشه، بزار اول بشوریمش.
بعد از اینکه کت و شستن و خشک کردن، وویونگ به سمت میز شماره ی هفت رفت.
_خیلی معذرت میخوام...اصلا خیلی شرمندم که قرار زوج بانمکی مثل شمارو خراب کردم...
دوتاشون خندیدن. سوکجین گفت:
_نه این حرفا چیه...ولی خب ما زوج نیستیم، ایشون خواهرمه.
وویونگ جوری رفتار کرد که انگار سوپرایز شده.
_وای خدایا جدا؟ ببخشید...امروز خیلی بی ملاحظه رفتار میکنم...
_اشکالی نداره...راحت باشین.
بعد از اینکه کارش تموم شد، به سمت سونوو رفت و گفت:
_داداشش بود بابا...
_پشمام...کار خدارو میبینی؟!
_همین...چقدر استرس زا بود پسر، کل تنم عرق کرد!
_خیلی مردی بخدا! یکی طلبت!
_معلومه که هستم...بابا کی میکنه اینکارارو....
_دمت گرم دادا!
_خب حالا بیخیال...آخر هفته میای بریم خونه ی تِن؟ صد دفعه اس داره میگه.
_خونه ی تِن؟ دادا شرمنده باید برم درخت کاری.
_چی چی؟
_تکلیفمونه. میخوام اسمشو بزارم مِگان دِ استِلیون.
_برو گمشو!
_بابا خب تکلیفمه...
_خیله خب، بعدش بریم. درخت بکار بعد بریم خونه ی تِن. دارم میگه جرمون میده!
_باشه بابا، باشه...
***
شین سوکجین(برادر سومین)

Tuesdays Where stories live. Discover now