روز سه شنبه بود. کینو از خواب بیدار شده بود و خواب الود، به سمت اتاق خواب مادر و پدرش رفت و چند بار در زد.
_چی میخوای!
_پاشین. پاشین برین سر کار.
کینو حکم پدر و مادر و بیشتر داشت تا خانوادش. اونا همیشه همه چیو به شوخی و سادگی میگرفتن و این باعث میشد کینو در برابرشون احساس مسئولیت بکنه. حتی بعضی وقتا با خودش فکر میکرد که چه حسی میتونه داشته باشه اگه خانوادش یکم سخت گیر باشن؟ تا حالا تجربش نکرده بود که بدونه. برخلاف بچه های دیگه، اون واقعا میخواست بدونه...خودشو آماده کرد و به سمت میز صبحانه رفت. مادر و پدرش روی میز نشسته بودن و درحال صبحانه خوردن بودن. مادر گفت:
_میری مدرسه؟ بیا این لقمه هارو ببر.
_باشه.
_امروز امتحان داری؟ دیشب هروقت که از کنار اتاقت در میشدم، داشتی درس می خوندی.
سرشو تکون داد.
_اره.
پدرش خندید.
_خدا میدونه چقدر خوشحالم که دیگه لازم نیست درس بخونم! چه گیری افتاده بودیم هر روز امتحان و کوفت و زهرمار!
_همین. تازه به چه دردمون خوردن؟!
_هیچی، به درد کوفت!
_من میرم مدرسه.
_مواظب باش.
_سر راه یکم مربای تمشک بخر...مادرت هوس کرده.
خندید و ضربه ای به شونه ی شوهرش زد.
_اینجوری تو به فکر من نباشی هیون سونگ!
_باشه.
از اونجایی که هیونجین، لیا و سونوو برای کلاس دیر رسیده بودن، مجبور بودن ده دور، دور حیاط بدوان. لیا حساسیتش عود کرده بود و مدام عطسه میکرد. سونوو هم گریه میکرد چونکه میترسید از لیا مریضی بگیره و هیونجین با تمام وجودش می دواید که فقط از دست دوتاشون راحت بشه. لیا از قصد، جلوی سونوو عطسه کرد و سونوو بلند داد زد.
_وات د فاک!
بلند خندید.
_حقته!
_یعنی چی کثافت!
_چرا خفه نمیشین دوتاتون؟! من چه گناهی کردم دیشب اون احمقو الان شما دوتا رو باید تحمل کنم؟!
_کیو میگی هیون؟
_هیون و زهرمار! مگه من به تو میگم لی لی که به من میگی هیون!
_خفه شو بیب!
_با کی بودی دیشب؟
_دوست دختر گرفتی هیون؟
چشم غره ای رفت.
_نه احمقا! گاد!
_با کی بودی پس؟
_برادر ناتنیم.
لیا ایستاد. سوییشرت هیونجین و کشید. سونوو هم ایستاد.
_چه مرگته؟!
_تو اصلا چیزی از برادرت تعریف نکردی برا ما!
سونوو دست به سینه شد.
_دقیقا!
_چرا باید تعریف کنم؟
_نمیدونم بیب شاید چون ما انسانیم و انسان ها نیاز به ارتباط با همدیگه دارن تا بتونن مشکلاتشونو حل کنن.
سونوو دستشو جلوی دهنش گذاشت و بلند دست زد.
_لیا با این جواب دندون شکنی که دادی، باور کن اگه ترس از مریض شدن نبود بغلت میکردم!
خندید.
_بیب تو فقط بغلم کن!
_مجبور نیستی برای همه راجب زندگیت بگی.
_وای خدایا هیونجین چقدر تو رو مخی! برادر که میدونیم داری، دیگه چرا سر تعریف کردن اذیت میکنی؟!
_شاید چون نمیخوام؟!
چشم غره ای رفت.
_واقعا که...بیبی واقعا پارتنر ایندت تو زندگی قبلیش به یه کشور خیانت کرده!
سونوو بلند خندید.
_چرا شما نمی دواین؟ ده دور اضافه باید بدواین.
هر سه تا به ناظم خیره شدن. لیا گفت:
_سونوو الان وقت نمایشه.
_یعنی چی؟
_هیون.
_کوفت!
_بیاین همه موهای همو بکشیم که مجبور بشیم بریم دفتر.
_الان این بهتره؟
_تو واقعا میخوای بدوای؟!
_بابا ولش کن..دفتر رفتن که بهتره پسر!
هیونجین کمی فکر کرد. لباشو روی هم گذاشت و سرشو تکون داد.
_اوکی بیبی های من، یک، دو، سه...حالا!
هر سه تاشون شروع به کشیدن موهای همدیگه کردن و با هر داد ناظم، بیشتر میکشیدن.
زنگ دوم بود. لیا، سونوو و هیونجین، بعد از اینکه مجبور شدن یه زنگ کامل توی آشپزخونه کار کنن، به کلاس رفتن.
_نه واقعا...لیا واقعا...این الان واقعا بهتر بود؟
_اوه خدای من بیبی! کلی غذا خوردیم فقط اونجا. تازه من رژیمَمَم شکستم...رسما بدبخت شدم!
کارینا با دیدنشون پرسید:
_شمایین؟ فکر کردم غایبین.
_نه خواهر من...رفتیم حمالی توی آشپزخونه.
هه سو با ناراحتی گفت:
_کاش منم میتونستم توی آشپزخونه حمالی کنم...خیلی گشنمه!
لیا چند تا شکلات از جیبش بیرون اوورد و به هه سو داد.
_بخور بیبی من.
ذوق کرد.
_وای مرسی!
لیا خندید.
_حس میکنم دارم به بچم رسیدگی میکنم!
نگاهی به اطراف انداخت.
_ببینم جیسونگ کجاست؟
هیسونگ گفت:
_نمیدونی؟ داره برای برنامه ی استعداد یابی آماده میشه.
لیا از جاش بلند شد و جیغ کشید.
_چی؟!
همه جلوی گوشاشونو گرفتن. هه چان گفت:
_خدا لعنتت کنه هیسونگ! خدا از رو زمین محوت کنه!
هیسونگ سرشو تکون داد.
_اره واقعا خدا از رو زمین محوم کنه!
_یعنی چی؟ یعنی چی که داره تمرین میکنه؟ مگه میخواد ایدل بشه؟ الان ایدل بشه من چه غلطی بکنم؟!
کینو لبخند شیطانی ای زد و گفت:
_تو که گفتی اگه من لیااَم یه کاری میکنم بیبی!
لیا کفش پاشنه بلندشو دراوورد و به سمت کینو پرتاب کرد.
_شات آپ بیبی! بدبخت شدم...اینکه نمی خواست ایدل بشه!
به سمت هیسونگ رفت و یقشو گرفت. بلند جیغ میزد.
_برای چی رفت؟ چرا؟
هیسونگ چشماشو بسته بود و دعا میکرد ناشنوا بود.
_تمومش کنین!
همه به سمت صدا برگشتن و یونگبوک و دیدن. یونگبوک اخم کرده، با دستای مشت شده، بهشون نگاه میکرد. لیا یقه ی هیسونگ ول کرد و لبخند زورکی ای زد.
_فدات بشم بیبی با اون صدای دیپِت! کاری نداریم که!
ضربه ای به هیسونگ زد.
_مگه نه بیبی؟
هیسونگم لبخند زورکی ای زد. دستشو دور گردن لیا گذاشت.
_اره بابا معلومه!
دوسی به سمت یونگبوک رفت. دستشو گرفت و پیش خودش نشوند.
_چیزی شده که عصبانی ای؟
_اوهوم. اینا همش داد میزنن. از داد زدن خوشم نمیاد. رنگ قرمز!
_آها...ببخشید عزیزم.
موهای یونگبوک و نوازش کرد. هیسونگ و لیا معذرت خواستن و یونگبوکم سرشو تکون داد.
زنگ آخر بود. بچه ها به همراه معلم یانگ به پارک رفته بودن و همون جای همیشگی نشستن. معلم یانگ دستی زد. اینکارو همیشه برای جلب توجه میکرد. لبخندی زد و گفت:
_حال دلتون چطوره بچه ها؟ امروز حال دل من هفتاد درصده. شاید باید بگم هفتاد درصده چونکه یونگبوک و توی کلاس میبینم؟ خب، زندگی هر روز سخت تر میشه و مشکلات بیشتر. اما این به این معنا نیست که شما همیشه باید خوب باشین و خوب نبودنتون هیچ مشکلی نداره.
هیسونگ گفت:
_راستش میخوام این دفعه رو من اول حرف بزنم اگه میشه...
_البته پسرم.
از جاش بلند شد. صداشو صاف کرد.
_نمیدونم از کجا شروع کنم...هر روز زندگیم سخت تر از دیروز میشه...هی میخوام تعادل بین مدرسه، کار و روابط ایجاد کنم ولی نمیشه...انگار هر کدومشون میخواد توی تخت پادشاهی بشینه...نمیخوام دروغ بگم...جدا حالم خوب نیست...یه وقتایی یه گوشه میشینم و مدت ها به جلو نگاه میکنم و توی ذهنم به صد تا روش فکر میکنم. به صد تا روش برای یه زندگی بهتر داشتن...یا خیلی وقتا فقط به گذشته فکر میکنم که مجبور نبودم انقدر سخت کار کنم...میدونم طبیعت بزرگ شدن اینه...ولی امروز برای بار سوم نتونستم نمره ی خوبی تو هیچ درسی بیارم...نمیتونم تمرکز کنم و واقعا استرس دارم...
_حق داری پسرم. تعادل ایجاد کردن بین هر سه تاشون خیلی کار سختیه. راستشو بخوام بگم هنوز که هنوزه من نمیتونم خوب توی همه چیز تعادل ایجاد کنم و همیشه یه جای کارم میلنگه.
_پس باید چیکار کنم اقا؟ جدیدا حتی نمیخوام از خواب بیدار بشم...میخوام فقط بخوابم و توی رویا زندگی کنم...خسته شدم...
_خستگی از زندگی چیزیه که همه دچارش میشن پسرم...حتی منم همینم. اما ایا این چیز بدیه؟ نه! اصلا نیست! من بهت افتخار میکنم که انقدر صادقی. واقعا لازم نیست همیشه بهترین باشی.
_ولی اگه بهترین نباشم نمیتونم دبیو کنم...کمپانی هم خیلی سختگیره...هر روز یه قانون جدید میزارن...
دستی توی موهاش کشید.
_واقعا داره دیوونم میکنه...هی با خودم میگم باشه پسر این اخریه ولی نه آخری نیست و قرار نیستم که باشه چونکه تو حق کنترل زندگی خودتو نداری و بقیه کنترلش میکنن انگار عروسک خیمه شب بازی یه عده ای...نمیگم بقیه اینجوری نیستن...نمیگم زندگی کس دیگه ای که یه شغل دیگه داره اینجوری نیست...پدر خودم سال هاست که کارمند بانکه و هنوز که هنوزه باید کلی به رییسشون برسه...اما بس نیست؟ یکم زیادی نیست؟
جیسونگ آهی کشید.
_من که بهت گفتم کمپانیت بدرد نمیخوره.
_اره گفتی جیسونگ ولی چیکار کنم؟ جدا چیکار کنم؟
شونه هاشو بالا انداخت و دستی توی موهاش کشید.
_نمیدونم...اگه میدونستم اینجا نبودم...
یریم گفت:
_هیچکس نمیدونه...هیچکس خوشبخت کامل نیست مگر اینکه کاری بکنه که خودش رئیس خودشه و مجبور نباشه برای یکم پول بیشتر هرکاری بکنه. تازه اونایی هم که اینکارو میکنن به اونایی که شغل اداری دارن حسادت میکنن. هیچوقت کسی از کاری که میکنه راضی نیست. چونکه زندگی ساده نیست. اگه ساده بود، صد جور مشکل نداشت و آدما همه توی خوشبختی زندگی میکردن و کسی نیاز به کلاسای مشاوره نداشت.
معلم یانگ دستی زد.
_درسته دخترم.
هه چان گفت:
_میدونین زندگی دقیقا مثل ریاضیه! بجای اینکه خودش مشکلاتشو حل کنه، بقیه باید براش حل کنن!
بچه ها خندیدن. معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_مثال بجایی بود پسرم.
کارینا گفت:
_میدونین حسی که به زندگی دارم چیه؟ آهنگ abcdefu.
دوسی دستی زد.
_اون اهنگه دقیقا خودشه!
_شاید بخاطر اینه که همه چی راجب پوله بچه ها اینجوری فکر نمیکنین؟
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت.
_فعلا که مشکل من فقط با بابامه.
جیسونگ گفت:
_فکر کردم باهاش بهتر شدی چون برگشتی خونه.
_ربطی نداره.
لیا گفت:
_یکم بچه نیستیم برای این همه مشکل واقعا؟!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_البته که هستین. میگن مشکلات ادمارو بزرگ میکنه ولی بنظر من یه جور بهونس. اولین بار، اون کسی که مشکلی رو ایجاد کرد، اینو به شکل یه بهانه اوورد و بقیه هم مدام تکرارش کردن تا به یه نتیجه ی کلی و همه پسند رسید ولی از نظر من، واقعا لازم نیست. شما میتونستین توی دنیای کاملی زندگی میکردین و وادار به تحمل کردن زشتیای جهان نشین.
یونگبوک گفت:
_مثل شکوفه ای که همه اول از دیدنش خوشحال میشن. رفته رفته گل میشه. اول برای همه تازگی داره ولی بعد از تازگی میوفته. وقتی که اینو حس کنه، از بی مهری دیگران پژمرده میشه و کلا طرد میشه.
معلم یانگ دستی زد.
_دقیقا پسرم. آفرین. همیشه مثالای قشنگی میزنی!
هیسونگ گفت:
_شاید باید یه شبیه سازی از زندگی میبود. اگه اون نسخه ی آزمایشی رو دوست داشتیم، وارد نسخه ی اصلیش میشدیم نه اینکه بدون مقدمه، مجبور به بازی کردن بشیم.
_درسته پسرم.
هه سو گفت:
_اممم...شاید نظرم زیاد طرفدار نداشته باشه ولی من زندگی کردن و دوست دارم. هیچوقت کسی نمیفهمه که چقدر دوست داره زندگی کنه تا زمانی که به این نتیجه برسه که زندگی طولانی ای نداره. نمیخوام جو رو ناراحت کننده کنم ولی خود من واقعا خیلی وقتا نزدیک بود بمیرم و مرگ و به چشمای خودم دیدم. نه مرگی که خودم بخوام، مرگ غیر ارادی. توی اون لحظه اصلا نمیخواستم بمیرم...دعا میکردم که بیشتر زنده بمونم. زندگی خیلی سخته درسته ولی لحظه های به یاد موندنی و خوبیم داره که باعث بشه یه لبخند از ته دلت بزنی و ممنون باشی که زنده ای.
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_البته که درسته دخترم. زندگی میتونه دوست داشتنی باشه اگه تو بخوای. اگه تو بخوای دوست داشتنی میشه.
هه سو ادامه داد:
_نمیگم من تا حالا نخواستم بمیرم...ولی واقعا....هرچقدرم که میخواستم بمیرم، دوست داشتم بعضی چیزا عوض بشن که بتونم دوباره زندگی کنم. درسته که چیز زیادی عوض نشد ولی حداقل یه اتفاقاتی افتاد که باعث شدن از خودم ممنون باشم که نمردم.
هیسونگ آهی کشید.
_دختر بسه دیگه...هی میگه مردن مردن...
جیسونگم سرشو تکون داد.
_اره انقدر نگو...حداقل بدون من نمیر.
لیا چشم غره ای رفت. کینو گفت:
_راست میگه ها...منم زندگی رو دوست دارم. جدا خیلی کصشریه ولی دوسش دارم. اینکه یه عده دیگه هستن که مثل خودت روانین باحال نیست؟! منکه خوشم میاد.
لیا عطسه ای کرد.
_منم میتونستم موافقت کنم ولی سونوو نمیاد پیشم که بهش سرما بدم.
سونوو چشم غره ای رفت.
_اخه چرا گیر دادی به من؟ این همه آدم!
لیا لبخند شیطانی ای زد.
_نه بیبی...دوست دارم با تو سرما بخورم.
دوسی گفت:
_از اونجایی که بحث رندومه...شما چه کتابایی رو دوست دارین که بخونین؟
معلم یانگ گفت:
_وای من واقعا عاشق کتاب خوندنم بچه ها! شما ها هم کتابخون هستین؟
هه سو با ذوق دستشو بلند کرد و با هیجان گفت:
_من خیلی دوست دارم. جدیدترین کتابی که دارم میخونم شام با آدری هپبورنه. خیلی کتاب قشنگیه. سی و خورده صفحشو خوندم.
دوسی گفت:
_وای خیلی کتاب خوبیه اون! سه شنبه ها با موری هم خیلی قشنگه.
_اره. اونم خوندم. خیلی عاشق کتابشم!
کارینا گفت:
_مانگا هم حسابه؟ من عاشق مانگای توکیو غولم.
کینو دستی زد.
_برین عقب که سلطان مانگاخونا اومده!
هیونجین گفت:
_من کلا یه کتاب توی تمام زندگیم خوندم اونم مغازه ی خودکشی بود.
جیسونگ سرشو تکون داد.
_منم اونو خوندم. اخرشم نفهمیدم پسره خودکشی کرد یا نه...
_کرد فکر کنم.
هیسونگ گفت:
_هه سو که میگفت نکرد.
_اره نکرد....الکی حرف نزنین.
هه چان گفت:
_خیلی حس غریبی دارم تو این جمع الان! نمیشه راجب یه چیز دیگه صحبت کرد واقعا؟
معلم یانگ سرشو تکون داد و خندید.
_نظرتون چیه برای جلسه ی بعدی بریم کتاب فروشی؟ میتونیم حسابی خوش بگذرونیم. به علاوه کسایی هم که آشنایی ندارن، میتونن سبک مورد علاقه ی خودشونو پیدا کنن.
بعد از تموم شدن مدرسه، هیسونگ، جیسونگ، هه سو، هیونجین، یونگبوک و هه چان در حال رفتن به خونه بودن که لیا جلوشون گرفت.
_نظرتون چیه بریم خرید بیبیا؟ من به بقیه گفتم، گفتن که میان.
_کار داریم راستش...
_یه ساعت که اتفاقی نمیوفته...
قیافشو ناراحت کرد. هیونجین چشم غره ای رفت. جیسونگ گفت:
_واقعا انقدر ناراحت میشی؟ پس فکر کنم بشه کاریش کرد.
_شوخیتون گرفته؟ فیلمشه!
_اوه بیبی بوی من...تو چقدر بدبینی! مشکلی ندارین؟
یونگبوک سرشو تکون داد.
_فکر کنم خوب باشه...
هیسونگ تایید کرد.
_همین...تازه خیلی وقته خرید نرفتم...دارم میپوسم!
_واقعا شوخیتون گرفته؟! یدونه لبشو کج کرد همه قبول کردین؟ استقامتتون کجا رفته؟
رو به هه سو کرد.
_تو که هول نیستی نه؟
_اخه پیشنهاد بدی نیست...
محکم به سرش زد.
_همتون هولین! همتون از دَم هولین!
هه چان ضربه ای به شونه ی هیونجین زد.
_داداش ول کن چقدر سختگیری! تو لحظه زندگی کن!
کارینا به لیموزینی که دنبالش اومده بود، اشاره کرد.
_بیاین با اون بریم.
یریم دست به سینه شد.
_خب تو راهه دیگه...چرا دیگه با لیموزین؟
_چون میریم مرکز خرید.
سونوو زورکی خندید.
_خواهر ناموسا تو توی حساب ما چقدر پول میبینی؟
_حرف بیخودی نزنین. امروز تولدمه میخوام برا همتون چیزمیز بخرم.
بچه ها همه خشکشون زد. هه چان تقریبا جیغ زد:
_تولدته؟! الان میگی؟
دوسی گفت:
_واقعا تولدت امروزه؟ هیچوقت نگفته بودی...
هه سو گفت:
_اگه تولدته باید ما برات یه چیزی بخریم....
کارینا پوزخندی زد.
_واقعا فکر میکنین تولدم برام مهمه؟! کلی پول توی حسابمه و میخوام خرجش کنم. شمام این چند مدت منو خندوندین پس میخوام برا شما بگیرم. به هر حال کسی رو ندارم که براش چیزی بخرم.
کینو سرشو تکون داد.
_چرا همه تنها و افسرده این آخه!
لیا گفت:
_خفه شو بیبی! فعلا که این تنها و افسرده بودنش باعث شده مهربون بشه برامون چیزمیز بخره.
بعد از اینکه سوار لیموزین شدن، کارینا گفت:
_توی راه دنبال یه دوستم میخوام برم.
سونوو پرسید:
_دوست؟ مگه الان نگفتی...
دوسی ضربه ای بهش زد.
_نباید دوست نداشتن کسی رو بهش یادآوری کنی!
هیونجین گفت:
_دوست؟ یجی رو میگی؟
دوسی با ذوق گفت:
_یجی؟ واقعا یجی؟ هوانگ یجی؟ همونی که کلی جایزه برده دیگه...همون یجی؟ وای خدایا باورم نمیشه....واقعا هوانگ یجی؟
کارینا سرشو تکون داد. هیونجین پوزخندی زد.
_اون دوستته؟!
چشم غره ای رفت.
_اره.
به بقیه اشاره کرد.
_بچه ها میتونین از خوراکیهای توی ماشین بخورینا...من معمولا رژیمم چیزی نمیخورم.
سونوو گفت:
_خواهر من تو کل رستوران مادر من و سفارش دادی!
جیسونگ گفت:
_رستوران؟ مادرت رستوران داره؟
_اوهوم.
کارینا با یادآوریش چشماشو بست و فحشی زیر لب داد.
_اونا غذا نبودن بهشت بودن....نمیدونین چقدر خوشمزه بودن...
هه چان گفت:
_جدی؟ نامردی مارو نبری الاغ!
_نامرد دیگه چرا...چی هست مگه...میبرم بابا!
هه سو و یونگبوک در حال خوردن خوراکی بودن. هیسونگ گفت:
_هه سو انقدر خوراکی نخور. دیابت میگیری.
جیسونگ اخمی کرد.
_چیکار داری بهش؟ بخور عزیزم.
یریم گفت:
_مثلث عشقی راه انداختین؟
لیا گفت:
_واقعا نیاز دارم یکی تو این جمع عاشق اون یکی بشه.
هه چان گفت:
_این چیزی که بین ماشینه چیه؟
هیونجین گفت:
_از ایناییه که راننده نمیفهمه پشتش دارن چیکار میکنن مگر اینکه این شیشه رو بکشه اونور.
یونگبوک گفت:
_میشه بگی چه چیزی دوستتو معذب میکنه؟ باید مراعات کرد.
_آها...خب...یجی معمولا تو برخورد با ادما شاید اول زیاد حرف نزنه. کلا زیاد حرف نمیزنه.
هیونجین چشماشو ریز کرد.
_برا من که زیاد حرف زد...
_خب اون دوست صمیمیته!
_نه برخورد اول و میگم.
کینو گفت:
_جدی؟ فکر میکردم دوست صمیمیت یونگهونه.
_نه اون نیست.
بعد از گذشت چند دقیقه، به عمارت یجی رسیدن. یجی پایین ایستاده بود و منتظرشون بود. یه لباس استین بلند جذب پوشیده بود با یه شلوار جین مشکی. موهاشم قهوه ای روشن کرده بود و باز نگهشون داشته بود. یه کیف کوچیک مشکی دستش بود. بعد از دیدنشون، لبخندی زد و به سمتشون رفت. بچه ها همه با دیدن عمارت دهناشون باز مونده بود.
سونوو گفت:
_بعد میگن جمعیت کشور معمولا از نظر مالی متوسطن....این الان متوسطه؟!
هیسونگ گفت:
_خفه شو بابا...ضایع بازی درنیار!
یجی که وارد ماشین شد، به همه گرم و صمیمی سلام کرد و کنار یریم نشست. بچه ها هم ازش استقبال کردن. خندید و گفت:
_چقدر همتون خوشگلین! هر سال بچه ها قشنگتر میشن.
کارینا پوزخندی زد.
_تو کلا از ما دو سال بزرگ تری!
_خب درسته ولی بازم بزرگترم. دو سال میشه تقریبا هزار روز.
به سمت هیونجین برگشت و لپاشو فشار داد. بچه ها همه منتظر بودن هیونجین فحش بده ولی فقط خندید. همه با تعجب بهش نگاه میکردن. یریم گفت:
_الان من چی دیدم...
_جینی ما امروز چه خوشگل شده!
جیسونگ به هه سو گفت:
_الان من درست شنیدم یا واقعا گفت جینی ما؟!
هیونجین خندید و گفت:
_جی جی ما هم خیلی خوشگل شده! به فکر بقیه نیستی اینجوری خوشگل میکنی میای بیرون؟ کلی کشته میدی سیس!
لیا چند بار به صورت خودش زد. هه چان گوششو تمیز کرد.
_چیشد الان...درست شنیدم؟!
کارینا بلند خندید.
_تعجب نکنین بابا...هیونجین با یجی کلا این شکلیه.
یجی پرسید:
_چطور؟
هیسونگ گفت:
_حقیقتا ما که بهش میگیم عامل خشونت مدرسه ای!
هیونجین چشم غره ای رفت. یجی خندید.
_عامل خشونت مدرسه ای؟ جینی چیکار میکنی مگه؟
دوسی گفت:
_من میتونم یه چیزی بگم؟
_اوه البته.
دوسی که داشت بزور جلوی گریه کردنشو میگرفت، هربار که میخواست حرف بزنه، نمیتونست و فقط به یجی نگاه میکرد. لیا گفت:
_اوه من این نگاه و میشناسم! این همون نگاه یا خدا دارم جر میرم از دیدنته.
_اوه جدی؟ منم از دیدنت خیلی خوشحالم. تو دوسی ای درسته؟ یادمه توی جشنای مختلف میرقصیدی.
دوسی خشک شد. میخواست بلند جیغ بزنه. توی تمام دنسرایی که دیده بود، یجی دنسر مورد علاقش بود چونکه از پس هرکاری برمیومد. یجی دستشو به سمتش دراز کرد و لبخند زد.
_امیدوارم بیشتر ببینمت.
دوسی نمیتونست دستشو بگیره. حس میکرد اگه دستشو بگیره، کثیفش میکنه. سونوو گفت:
_خواهر بگیر دیگه...دستش خشک شد!
_اوه ببخشید...
دستشو چند بار به لباسش زد و بعد دست یجی رو گرفت.
یریم گفت:
_هر لحظه ممکنه دوسی سکته کنه!
بعد از رسیدن به مرکز خرید، از ماشین پیاده شدن. یونگبوک از راننده تشکر کرد و راننده هم براش بوس فرستاد. یجی به هیونجین گفت:
_اسم این پسره چیه؟ چقدر بانمکه!
_یونگبوک و میگی؟ اره خیلی بانمکه. بچه ی مهربونیه.
_آها...بچه های کلاستون خوبن نه؟ تا حالا ندیده بودم کارینا از این دست و دل بازیا برای کسی انجام بده.
_اره بچه های خوبین.
کینو گفت:
_کارینا ول کن تروخدا...خیلی گرونه اینجا...
_خب که چی؟
یریم گفت:
_واقعا لازم نیست اینجا بیایم...
_چرا اینجوری میکنین؟ اگه نمیخواستم انجامش نمی دادم. از هرچی خوشتون اومد بگین.
بچه ها توی مغازه ها میچرخیدن. هه سو با دیدن قیمت هرچیزی، تا مرز سکته کردن میرفت. هیسونگ گفت:
_چیه؟
_خیلی گرونه...آخه چه خبره!
_همین...حالا جالب تر از همه اینه که کارینا رو همه میشناسن...ناموسا پولداری چه دنیایی داره!
جیسونگ خیلی وقت بود که برای خودش چیزی نگرفته بود. هرچیزی که درمیوورد و خرج خانوادش میکرد. همینجوری به وسایل دیگه سرسری نگاه میکرد و سرشو پایین مینداخت. کارینا ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد که باعث شد به سمتش برگرده.
_فکر نکن نمیفهمم اصلا نگاه نمیکنی! گفتی قبلا ای بوی بودی؟ اون مغازه اون طرفی کلی از اون وسایل داره.
خنده ی زورکی ای زد.
_نه جدا...من واقعا چیزی نمیخوام.
_خب چرا؟
_فقط نمیخوام.
_مسخره بازی درنیار. دارم میگم تولدمه. توی روز تولد آدم نباید به هرچیزی که میگه گوش کنی؟
_خب آخه یه جوریه...
_خدای من! خیله خب...میخوای جبران کنی؟ برام اون آهنگ و بخون. پول یه کنسرت خیلی زیاد میشه دیگه. همون کار و بکن.
_اما بازم...
_مسخره بازی درنیار و حرفمو گوش کن. بیا بریم اون مغازه.
سونوو با دو تا کفش کوچیک که دخترونه بودن، به سمت صندوق رفته بود و حساب کرده بود. بعد از حساب کردنش، کینو پرسید:
_کفش کوچیک چرا گرفتی؟
_برای بچه ی یکی از دوستامه. تازه دارن بچه دار میشن.
_جدی؟ چند سالشه مگه؟
_اممم پنج سال از ما بزرگتره.
_جوونه که!
_اره. دیگه ازدواج کردن دیگه چی بگم داداش!
لیا یریم و گیر اوورده بود و براش راجب تمام لوازم ارایشا توضیح میداد. یریم مدام خمیازه میکشید.
_گاد! بیبی! تمومش کن دیگه...دل بده!
_خسته شدم...مزخرفه!
_اوه مای گاد! صبر کن اصلا.
لیا رفت و هه سو ام بزور با خودش اوورد.
_شما دو تا بیبیا...حرف گوش کنین. میخوام کلا عوضتون کنم.
هه چان کنار سونوو که نشسته بود، نشست و یه نفس عمیق کشید.
_خدایا...چقدر کارینا فعاله! تا برا همه یه چیزی نخره ول نمیکنه!
_همین...پدر ادمو درمیاره! شاید باورت نشه ولی دلم برای اون اخلاق سگش تنگ شد!
_منم بخدا...دیوونه شدیم!
دوسی با کارینا، درحال انتخاب کردن لباس برای جیسونگ بودن. روی صندلی نشسته بودن و مدام بهش لباس میدادن که عوض کنه. بعد از اینکه جیسونگ از کمد بیرون اومد، کارینا و دوسی نگاهی به هم کردن. کارینا گفت:
_اگه لزبین نبودم همینجا باهات تولید جمعیت میکردم!
جیسونگ خنده ای از روی خجالت کرد. دوسی گفت:
_تو جدا خیلی قیافت خوبه ها! ایدل بشی کلی طرفدار پیدا میکنی.
جیسونگ سرشو تکون داد و تشکر کرد. کارینا گفت:
_خوشت اومده؟ اینو برات بگیرم؟
_باشه.
کارینا خندید و با ذوق جلو رفت و لپای جیسونگ و کشید.
_حس یه مادر و دارم.
یجی در حال انتخاب کردن لباس برای هیونجین بود. هیونجین دستشو توی جیبای سوییشرتش کرده بود.
_من واقعا لباس نمیخوام یجی.
_میدونم. خودم میخوام برات بگیرم.
برگشت و بهش نگاه کرد. لبخند زد.
_تو هنوز با بابات حرف نمیزنی؟
_نه.
_واقعا؟ فکر کردم چون برگشتی خونه باهاش بهتر میشی.
_چه فرقی داره؟ مجبور بودم برگردم. تا کی میخواستم خونه ی هه سوشون بمونم؟!
_هه سو کدومه؟
_اونی که چشماش خاکستریه.
_آها اون...مهربون میزنه.
_اره خوبه.
_ولی بنظرم نباید اینجوری کنی.
_یجی شوخیت گرفته؟ بین این همه آدم از تو دیگه توقع ندارم!
_چرا نداری؟ این اتفاق مال گذشته پدرته که حتی ازش خبرم نداشت. داری یکم زیاد واکنش نشون میدی.
_همچین چیزی نیست.
لبخند تلخی زد و گفت:
_حداقل بازم پدرت تورو خواست.
هیونجین آب دهنشو بزور قورت کرد.
_یجی...
لبخند دیگه ای زد و سمت دیگه ای رفت تا بقیه جاهارو نگاه کنه. بعد از اینکه کارینا برای همه خرید کرد، بچه هارو تک تک به جاهایی که میخواستن برن رسوند. اخر از همه یجی بود. زمانی که خواست پیاده بشه، لبخندی زد و گفت:
_تولدت مبارک عزیزم.
کارینا لبخند محوی زد.
_مرسی.
صورتشو جلو اوورد و بوسه ی کوتاهی به لباش زد. کارینا بی حرکت سرجاش موند. یجی لبخند دیگه ای زد و گفت:
_میدونم ولی خب...امروز و ندید بگیر.
کارینا کمی فکر کرد. چشماش به سمت پایین بودن. چشماشو بالا اوورد و به یجی نگاه کرد. لبخند زد. یجی دو تا دستاشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:
_تو تقصیری نداری. یادت باشه. تو بهترین آدم توی کره زمینی. تو دلیل زندگی کردن منی. تو هیچوقت نمیتونی اشتباه باشی نیمه ی من.
کارینا بغضشو قورت داد. میدونست یجی دروغ نمیگفت ولی خب که چی؟ چه چیزی عوض میشد؟ یجی مال اون نبود...چند قطره اشک از چشماش پایین اومدن. یجی سریع پاکشون کرد.
_گریه نکن نیمه من...
_بس کن...
_چی؟
_من نیمه ی تو نیستم...
_البته که هستی...بهمنگاه کن.
بهش نگاه نمیکرد.
_خواهش میکنم کارینا...
بازم بهش نگاهی نمیکرد. دستشو زیر چونش گرفت و وادارش کرد که بهش نگاه کنه. کارینا با چشمای پر از اشک بهش خیره شد. بغض گلوی یجی رو میفشرد.
_عزیز من...
دوباره لباشو روی لبای کارینا گذاشت. اینبار سریع جدا نشد. دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بوسه رو عمیق تر کرد. کارینا اول حرکتی نشون نمیداد. بعد از یه مدت، اونم همکاری کرد. بوسشون پر از اشتیاق بود. اشتیاق از خواستن...خواستن همدیگه...اما چه فایده که دردناک بود...یه آرزوی بی فایده بود...
بعد از اینکه به خونه برگشت، بدون هیچ حرفی به طبقه ی بالا رفت. روی زمین نشست و گریه کرد. خودش قبول کرده بود که دوباره با یجی دوست بشه ولی دوست بودن عادی خیلی سخت بود...خیلی سخته که با کسی ادعای دوستی کنی که عاشقشی...
روی زمین دراز کشید و به سقف زل زد.
_در و باز کن.
پدرش بود. آهی کشید و اشکاشو پاک کرد. از جاش بلند شد و در و باز کرد. به محض باز شدن در، پدرش سیلی ای به صورتش زد.
_باز به مادرت ادای احترام نکردی؟ تو دیگه چه بچه ی بی لیاقتی هستی!
جسپر سریع جلو اومد و نذاشت دوباره بهش سیلی بزنه.
_لطفا خواهش میکنم...این چه کاریه...امروز تولد کاریناست!
_و روزیه که اون باید بره و به مادرش ادای احترام کنه ولی انقدر آدم مزخرفیه که همچین کاری نکرده!
قطره اشکی از چشم کارینا پایین اومد. اون همیشه از تولداش متنفر بود. جسپر متوجه شد. جسپر همیشه برای کارینا دل سوزی میکرد. بنظرش زندگی ای که داشت خیلی وحشتناک بود. با اینکه کارینا باهاش رفتار خوبی نداشت ولی بازم باهاش خوب رفتار میکرد. بهش حق میداد که سرکشی کنه. کاملا بهش حق میداد! وقتی پیش کسایی زندگی کنی که بهت سر کوچیکترین چیزا بی احترامی میکنن، چه حس دیگه ای میتونی داشته باشی؟!
_لطفا بیاین بریم.
_اون حتی قرصاشم نمیخوره. فکر میکنه من نمیفهمم. دختره ی احمق!
جسپر محکم دستشو گرفت.
_لطفا...بیاین بریم. من بهش رسیدگی میکنم.
بعد از اصرارهای زیاد جسپر، بلاخره پدر کارینا راضی شد و رفت. کارینا در اتاقشو بست و خودشو روی تخت انداخت. سرشو توی بالشت فرو کرد و فقط گریه کرد. انقدر گریه کرد که سرش وحشتناک درد میکرد. موبایلشو گرفت و به جیسونگ زنگ زد.
_سلام کارینا.
_میتونی برام اون آهنگ و بخونی؟
_کدوم؟ آها.. روز مرگت مبارک؟
_اوهوم. برام بخونش.
جیسونگ از صدای کارینا متوجه شده بود که گریه کرده. به دیوار مغازه تکیه داد و نشست. لبخند محوی زد.
_البته.
و شروع به آهنگ خوندن کرد. کارینا با دقت گوش میداد و آروم گریه میکرد. جیسونگ به یاد روزی که این آهنگ و نوشت، به گریه افتاد. ثانیه ای موبایلو از خودش دور کرد و بعد ادامه داد. آهنگ که تموم شد، کارینا لبخند محوی زد.
_اهنگ خیلی قشنگیه...
_ممنون.
_جیسونگ.
_بله؟
_چرا این آهنگ و نوشتی؟
چرا نوشته بود؟ دلایل زیادی داشت....
_نمیخواستم زنده بمونم.
_چرا؟
_دلایلش زیاده.
_دلیل مهم ترش چی بود؟
جیسونگ بغضشو قورت داد و لبخند زورکی ای زد.
_از نخواسته شدن خسته شده بودم...
کارینا چند قطره اشک از چشماش پایین اومد.
_زمانی که شمعاتو فوت کردی چه آرزویی کردی؟
_از یکی خواستم که برای این تولدم منو با خودش یه جای دور ببره.
_از کی؟
_یه کسی که مرده.
_توام کسیو داری که مرده؟
_اوهوم. تو هنوز شمعاتو فوت نکردی؟
_نه.
_چه آرزویی داری؟
_اینکه ناپدید بشم.
_اینکه اسونه...میتونی فقط فرار کنی.
_کجا؟
_بچه تر که بودم سه بار فرار کردم ولی هربار خودم برگشتم.
_چرا؟
_باید مواظب چند نفر باشم.
_من کسیو ندارم که مواظبش باشم....
_خودتو داری.
_خودم بدرد نمیخورم.
_شاید همچین فکری کنی ولی اینجوری نیست.
_دلم واقعا میخواد ناپدید بشم...
بعد از گفتن این حرف، بلند شروع به گریه کرد. جیسونگ لب پایینشو گاز گرفت و چند قطره اشک از چشماش پایین اومد.
_واقعا دوست دارم ناپدید بشم...
_باحال نمیشد اگه میخواستیم میرفتیم یه سیاره ی دیگه؟
_چی؟
_فکر کن یه درخواست می دادی و میرفتی جایی که دیگه کسی ناراحتت نمیکنه...تنها بودی ولی یه تنهای خوب...
_اره...
_خیلی باحال میشد!
_جیسونگ.
_هوم؟
_بنظرت اوضاع بهتر میشه؟
کمی فکر کرد.
_نمیدونم...این سوالارو باید از هه سو و یونگبوک بپرسی...من برای مثبت فکر کردن زیادی داغونم!
_اونا چیجوری میتونن؟
_نمیدونم...جدا نمیدونم...زندگی دوتاشون سخته...نمیدونم چیجوری میتونن...همراه غم خودشون، غمای دیگرانم میشنون و براشون هرکاری میکنن. نمیدونم چیجوری میتونن...
_شاید خدا اونارو بیشتر دوست داره...شاید هنوز خدا از زندگی اونا نرفته..
_خدا؟ نمیدونم...خیلی وقته دیگه به خدا فکر نمیکنم...این نیست که بنظرم واقعی نیست، فقط بهش فکر نمیکنم...توی زندگی من، از وقتی که خیلی بچه بودم هم، خدایی وجود نداشت!
_منم....هیچوقت نداشت!
_شاید خدا مثل یه نویسنده ایه که چون بعضی از شخصیتارو دوست داره بیشتر بهشون توجه میکنه نه؟
_اوهوم. حتما ما اون شخصیتایی هستیم که نمیدونه باید باهاشون چیکار کنه و فقط رهاشون کرده.
_اره.
_تو الان سرکاری؟
_اوهوم. صداش میاد؟
_صدای گیتار الکتریکی میاد.
خندید.
_اره...صدای زندگی میده.
_صدای زندگی...چه تعریف قشنگی!
_برای هرکسی یه چیزی زندگیه. برای تو چیه؟
_یه نفره.
با یادآوریش چند قطره اشک از چشماش پایین اومد.
ESTÁS LEYENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...