وسطای بهار بودن. درساشون خیلی فشرده شده بودن و بهشون فشار اومده بود. از طرفی جیسونگم دیگه بیشتر وقت ها تمرین میکرد تا برای مسابقه که تابستون برگزار میشد، آماده باشه. هیسونگم به اصرار بقیه، به کمپانیش درخواست داده بود و بعد از کلی پیچوندنش، قبول کردن و هیسونگم باید توی اون مسابقه شرکت میکرد. یونگبوک اون روزا کمتر از همیشه حرف میزد. حال روحیش خوب نبود و حتی کیک یا چیز دیگه ایم درست نمیکرد و معمولا یه گوشه تنها میشست یا بغل کسی میرفت و ساکت همونجوری میموند. معلم یانگ گفته بود که به احتمال زیاد، داره متوجه ی مرگ مادربزرگش میشه. توی مرحله ایه که احتیاج به توجه بیشتری داره. بقیه بچه ها هم حواسشون بهش بود و بیشتر بهش اهمیت میدادن. لیا و یریم، هر شب خونه ی هه سو میرفتن و باهاش درسای هنر و دوره میکردن تا اگه تونست، حتما تغییر رشته بده ولی اون هنوز چیزی به خانوادش نگفته بود. یریم گفته بود که یونگهون بلاخره قبول کرده بود که جراحی کنه. مثل اینکه لج کرده بود و نمی خواست جراحی کنه و اخر، یه روزی، گفت که میخواد انجامش بده ولی معلوم نشد به چه دلیلی. هنوز اجازه نمیداد کسی ببینتش اما هیونجین هر هفته میرفت و از دور میدیدتش. یونگهون همیشه متوجهش میشد ولی کاری نمیکرد. خودش قبول داشت که تمام ناراحتیاشو سرش خالی کرده بود...نمی خواست اونکارو بکنه ولی بازم کرده بود...بنظر خودش، اون لحظه لازم بود ولی نمیدونست چیجوری باید باهاش سر صحبت و باز کنه. اون یه مدت، اون دختری که توی بیمارستان بود، سولگی، مدام پیشش میرفت و باهاش حرف میزد. اون اوایل همیشه عصبانی میشد ولی بعدش بهش عادت کرده بود. هنوز نفهمیده بود که سولگی دقیقا چه بیماری ای داشت...تنها چیزی که میدونست، این بود که سرطان نداشت. در اصل، زمانی که بچه بود داشت ولی خوب شده بود و دلیلی که بیمارستان بود، سرطان نبود. چند دفعه خواست ازش بپرسه ولی نپرسید. مثل خیلی دیگه از سوالایی که میخواست از مامان و باباش تو طول زندگیش بپرسه و نپرسید...اینکه چیزی نپرسه، یه جورایی عادتش شده بود. باهاش غریبه نبود...
روز شنبه بود. توی حیاط بیمارستان می چرخید. دیگه موهاش کاملا ریخته بودن و چیزی ازشون باقی نمونده بود. سرشو همیشه با یه باندپیچی می بست. نمیتونست نداشتن مو رو تحمل کنه. از خالش خواسته بود که براش یه کلاه گیس شبیه موهای خودش بگیره و اونو همیشه میذاشت.
_اینجایی!
سولگی در حال اینور و اونور پریدن بود. همیشه همینجوری بود. یهو سرزده و خوشحال پیداش میشد. یونگهون سرشو تکون داد.
_اره.
_چه خبر؟
_هیچی. داشتم سعی میکردم این درختارو بکشم. یه دوستی دارم...
مکث کرد. صداشو صاف کرد و ادامه داد:
_خب...یه دوستی فکر کنم دارم که نقاشیش خوبه. اون همش اینور و اونور که میریم، یه دفتر میاره، و نقاشی میکشه.
_همون پسره که میاد از دور میبینتت؟
سرشو تکون داد.
_اره همون.
_که اینطور.
روی چمنا نشست. چشماشو بست و لبخندی زد.
_هوا خیلی خوبه!
یونگهونم همونکارو تکرار کرد.
_اره...
_ببینم تو چند سالته؟ هیچوقت ازت نپرسیدم.
_من؟ خب...آخر این ماه میشم هیجده.
سولگی دستی زد و با ذوق گفت:
_پس تولدته! برات جشن میگیریم!
یونگهون خجالت زده خندید. از تولد گرفتن خوشش نمیومد. همیشه توی تولدا، تا آخرش منتظر پدر و مادرش میموند تا بیان و با اونا جشن بگیره ولی هیچوقت نمیتونستن بیان...یا حداقل زمانی نبود که اون بیدار بود...هیچوقت یادش نمیومد که شمع تولدشو فوت کرده باشه...همیشه خودش و خالش بودن...همیشه!
_لازم نیست.
_نه بابا لازمه! به علاوه خودم دلم تولد میخواد! معلوم نیست این آخرین تولدی هست که میتونم ببینمش یا نه.
_چرا همش فکر میکنی میمیری؟
_خب چون واقعیته.
_مگه چه...
حرفشو ناتموم گذاشت. سولگی خندید و گفت:
_اشکالی نداره بابا...من دیگه برام مهم نیست! میخوای بدونی؟
یونگهون سرشو به علامت نه تکون داد. در حقیقت میخواست بدونه ولی نپرسید. قبلا خالش بهش یه چیزی گفته بود؛ گفته بود که اگه یکی از قبل برات چیری رو توضیح نداد، ازش نپرس. اگه میخواست توضیح بده، از خیلی وقت پیش توضیح میداد. اونم بخاطر همین نپرسید.
سولگی دفتر و مداد و از دستش گرفت و نگاهی به نقاشیش انداخت. لباشو روی هم گذاشت که بلند نخنده. یونگهون آهی کشید.
_بیخیال میدونم خنده دار شده!
سولگی بلند خندید.
_راستش اره. اونم خیلی زیاد!
یونگهون چشم غره ای رفت.
_اخه این چیه الان؟ درخت؟
_انصافا درخت خوب شده دیگه...دوستم همیشه میگفت خوب میکشم.
_همون پسره؟ لابد نمیخواسته دلت بشکنه.
_دیگه اونجوریم که فکر میکنی دلسوز نیست!
_بزار بهت بگم باید چیجوری بکشی.
_مگه بلدی؟
_اوهوم. من معلم نقاشی بودم. توی یه مدرسه ی ابتدایی درس میدادم.
_الان نمیدی؟
_خب بعضی وقتا. الان فقط دوشنبه ها میرم آموزشگاه.
مداد و دستش گرفت و شروع کرد به توضیح دادن. یونگهون با خودش فکر میکرد که چرا تا به حال به صداش دقت نکرده بود؟ صدای قشنگی داشت. سولگی گفت:
_گوش بده بچه!
به خودش اومد و سرشو تکون داد.
_تو چند سالته؟
_بیست و چهار.
دوباره سرشو تکون داد. سولگی به سمتش برگشت و گفت:
_گوش بده!
سرشو تکون داد. بنظرش سولگی موقع تدریس یکم ترسناک میشد! کلا اخم میکرد و مدادو برای تهدید جلوی صورت آدم میوورد.
بعد از یه مدت، مداد و به دستش داد و بهش گفت که دوباره بکشه. پایین نشست و شروع به زمزمه ی یه آهنگ کرد. این آهنگ براش خیلی آشنا بود. پرسید:
_این چه اهنگیه؟
_اهنگ Moon River. تو تا حالا فیلم صبحانه در تیفانی رو دیدی؟
تازه متوجه شد. سرشو تکون داد.
_اون فیلم مورد علاقه ی خالمه.
_من تا حالا اون فیلم و ندیدم. فقط اهنگشو شنیدم. توی سریال فِلَش (The Flash) یکی از بازیگرا خوند.
_طرفدار دی سی ای؟
_بیشتر مارول ولی سریالای دی سی مخصوصا فلش و خیلی دوست دارم.
دوباره سرشو تکون داد و به دفترش نگاه کرد. مون ریور...مثل منظره ی بیمارستان بود...یه رودخونه ی کوچیک داشت. فضای دورشم کاملا سبز بود. لبخندی زد. شاید میشد زمانی همه ی دنیارو دید...مثل چیزی که توی اهنگ بود...
* دو مسافر که به دیدن دنیا میروند...هنوز قسمت های زیادی از دنیا مونده که باید دید...ما به دنبال پایان یه رنگین کمانیم...کنار راه منتظریم...ای دوست ذغال اخته ای من...دریاچه ی ماه و من *
کارینا توی آشپزخونه نشسته بود و سرش توی موبایلش بود. حوصلش سر رفته بود. نگاهی به خدمتکار جدیدشون انداخت. پرستار سوجین بود، گیوری. یه دختر بیست و یک ساله بود که خیلی مهربون بنظر میومد. همیشه رنگای ملایم می پوشید. ابی کم رنگ یا صورتی و زرد. همیشه همین رنگارو میپوشید. موهاش قهوه ای روشن بودن و معمولا میبستشون.
_میتونی برام قهوه بریزی؟
ازش بدش نمیومد. هه جینم بهش سفارش کرده بود باهاش بد رفتاری نکنه. لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_با شیر دوست داری؟
_اره.
براش حاضر کرد. کارینا تشکری کرد.
_سوجین نیست؟
_با دوستاش بیرون رفته.
پوزخندی زد.
_با دوستاش؟ وقتی که برگرده حسابی جیغ و داد میکنه!
_یعنی چی خانوم؟
_اون دوستاش همه یکی از یکی خونه خراب کن ترن. اینکه الان دیوونه شده، بخاطر هموناس. خنده داره تیفانی که فکر میکنه همه چی حالیشه هنوز اینو نفهمیده!
_خانوم اینجوری نگین...براتون دردسر میشه!
_تو خیلی اخلاقت شبیه هه جینه!
_بله؟
_اخلاقت شبیه اونه. اگه تا آخر پیش سوجین بمونی، آدم میشه. تو دانشجویی؟
سرشو تکون داد.
_دانشجوی روانشناسی ام.
_من جات باشم امروز که سوجین بیاد، تا آخر حواسم بهش هست که مهمونی رو خراب نکنه. برای فردا شب هم هستی؟
_فردا و بله. خانوم گفتن بمونم.
_معلومه که میگه. نمیخواد کار خودشو زیاد کنه. زنیکه ی خودخواه!
جنو وارد آشپزخونه شد و نگاهی به اطراف انداخت.
_فکر کردم هنوز کیک مونده...
_مونده آقا. گذاشتمش توی یخچال برای خانوم سوجین.
دستی توی موهاش کشید و پشت گردنش گذاشت.
_برا سوجین؟ باشه. چیز دیگه ای نیست؟ گشنمه...
کارینا بدون اینکه نگاهی به جنو بکنه، گفت:
_فکر کردی مسئول کارای توئه؟ خودت دست و پا داری، خودت بگرد.
جنو چشم غره ای رفت.
_نه مشکلی نیست...
_تو اینجا خدمتکار نیستی، پرستاری. به خودت ارزش بده!
جنو گفت:
_من منظور دیگه ای نداشتم!
_به هر حال!
توی یخچال در حال گشتن شد. لبخندی زد و نوتلا رو بیرون اوورد.
_خوبه!
کنار کارینا نشست. کمی از نوتلا رو به تست زد و گفت:
_تو فردا شب همراه نداری؟
_چرا دارم. به دوستام گفتم بیان.
_دوستات؟ آها...بچه های کلاست؟
_تو از کجا میدونی؟
_یجی گفته بود اون دفعه...
_آها آره یجی.
_خوبه که جو کلاستون خوبه...خیلی حسودیم میشه...تو کلاس ما که همه فشن شو راه انداختن...
نگاهی به گیوری کرد و پرسید:
_دانشگاه شما باحاله؟
گیوری لبخندی زد.
_خب...بد نیست..استادای باسوادی داریم.
کارینا گفت:
_سونگهون میاد نه؟
_اره، بلاخره از سوئد میخواد بیاد. اون پاتیناژ عزیزشو برای چند روز ول میکنه بلاخره.
خندید.
_دلم براش تنگ شده. چند ساله که ندیدمش...
_گیوری، سونگهون پسرخاله ی کاریناس اگه نمیدونی.
گیوری سرشو تکون داد. کارینا گفت:
_عجیبه که مامان جونت با سونگهون مشکلی نداره!
_خب چون سونگهونم از این اخلاقای چوسی خودش داره...اگه نداشت، امکان نداشت که ازش خوشش بیاد.
_بنظرت میخواد با سومی باشه؟ زوج احمقانه ای میشن...حتی هیونجینم از سونگهون مهربون تره...البته خب، هیونجین بدجنس نیست فقط رو مخه.
_نمیدونم هیونجین کیه دقیقا ولی سونگهون شبیه یه تیکه اهن قرازه میمونه. همه دوستاتو میخوای بگی بیان؟
_اوهوم. گفتن وقتشون خالیه. البته هیسونگ و جیسونگ شاید نیان.
_من به یکی از دوستام گفتم بیاد.
_کی؟ جه مین؟
جنو چشماش گرد شدن.
_تو از کجا میدونی؟
کارینا پوزخندی زد.
_فکر کردی فقط خودت با یجی حرف میزنی؟
سرشو تکون داد.
_یجی رسما جاسوس دوجانبس!
سونوو و یریم در حال پیاده روی بودن. دوتاشون یه جا کلاس میرفتن. کلاساشون یکی نبود ولی تو یه ساختمون بودن. سونوو باشگاه میرفت و یریم کلاس نقاشی. بالای باشگاه سونوو، کلاس یریم و چند تا کلاس دیگه بود. سونوو در حال تکست دادن بود. تمام مدت یه لبخند رو لبش داشت و گاهی وقتا آروم میخندید. یریم با حالت چندشی بهش نگاه کرد.
_نظرت چیه انقدر لوس بازی درنیاری؟!
_نمیتونم یری...هنوز باورم نمیشه یه دوست دختر به این خوشگلی گیر اووردم!
_چرا باورت نشه؟ مگه خودت قیافت خوب نیست؟! تازه ورزشکارم که هستی، دیگه از خداشم باشه!
سونوو خندید و ضربه ای به شونه ی یریم زد.
_انقدر تعریف نکن ازم...خجالت میکشم!
و صورتشو با دستاش پوشوند. یریم ناباورانه بهش نگاه کرد.
_خدایا...چرا از وقتی که دوست دختر گرفتی انقدر لوس شدی؟ اون سونووی با اقتدار کجاست؟!
_اون مُرد. الان من یه مَرد عاشق پر از مهر و محبت به یوری ام. عشقم...زندگیم!
_عوق...رسما عوق! واقعا امیدوارم همونجوری که هیونجین گفت بهم بزنین!
سونوو اخم کرد و با دلخوری گفت:
_حرف اون برج زهرمار و نزنا...کلا ضدحال میزنه.
_خوب میکنه! این تنها باریه که بنظرم واقعا خوب میکنه!
_همتون بی احساسین...عشق فقط هه سو. هه سو کاری کرد با یوری جونم برم سر قرار. از خواهرمم بیشتر بدردم خورد.
_همینو جرعت داری به خواهرت بگو!
مادر و پدر هه سو با دلخوری پیشش نشسته بودن. توی اون هفته، این چندمین باری بود که نتونسته بود نمره ی کامل بگیره و پدر و مادرش ناراضی بودن. مادرش گفت:
_میشه توضیح بدی که چرا انقدر کم کاری میکنی؟ هرجور که فکر میکنم نمیفهمم...چطور امکان داره؟
پدرش با لحن عصبی ای گفت:
_شاید چون همش سرش تو اون مداد و دفتر مزخرفه! کجای تربیتتو اشتباه کردیم که فکر میکنی میتونی انقدر راحت از درس خوندن بگذری هه سو؟ واقعا ناامید کننده اس! باورم نمیشه برای اتلاف وقت داری چه کارای احمقانه ای میکنی!
مادرش تایید کرد. دفتر و مداد و جلوش گذاشت و گفت:
_تو میدونی اینا زندگی نمیشه؟ من و پدرت خیلی برات برنامه داریم ولی تو داری کم کاری میکنی...چند تا خط کشیدن زندگی تورو نمیسازه...حتما بخاطر دوستای جدیدته...باید بیشتر کنترلت میکردم...اونقدر که باید وقت نمیزاری...باید کمتر ببینیشون. توی هفته، یه بار میتونی ببینیشون. هرشب دیدنشون باعث شده درسای خودتو کامل نخونی.
هه سو تمام مدت سرش پایین بود و زمین و نگاه میکرد. عصبی بود و دستاش میلرزید. بچه تر که بود، توی اینجور مواقع نفسش بند میومد ولی بهتر شده بود و فقط دستاش میلرزیدن. پدرش گفت:
_میدونی که ما توضیح میخوایم؟ خیلی غیر قابل تحمله این رفتارت...
از جاش بلند شد و آهی کشید.
_اینطور نمیشه...متاسفم که اینو میگم ولی دیگه نمیتونی کتابخونه هم بری. توی اتاقت میمونی و درس میخونی.
چند تا شیرینی رو توی ظرف گذاشت و نشست. رو به هه سو گرفت و لبخندی زد.
_اینو بگیر و برو توی اتاقت دخترم. میدونم که فقط یکم خسته شدی ولی چیزی به پایان سال نمونده.
مادرشم لبخند زد و سرشو تکون داد. دستشو گرفت.
_امیدوارم درک کنی...درک میکنی که درسته دخترم؟
هه سو چیزی نگفت. فقط سرشو تکون داد و از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. در و بست و پشتشو به دیوار تکیه داد. روی زمین نشست و دستشو روی صورتش گذاشت. خسته بود....اینکه چند تا چیز و باهم انجام بده، به شدت خستش میکرد و حالشو بد میکرد...اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد.
_دفترم...
تازه یادش اومده بود که دفتر و بهش نداده بودن. از درموندگی، بدون اینکه متوجه بشه، چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. سریع اشکاشو پاک کرد.
_نه...هه سو گریه نه...
بی اختیار اشک میریخت و سریع پاکشون میکرد. بعد از یه مدتی که آروم شد، دوباره درس خوندن و شروع کرد. مادر و پدرش هر از چند گاهی بهش سر میزدن و براش خوراکی میووردن. البته هه سو میدونست بیشتر بخاطر اینه که ببینن چیکار میکنه. حداکثر سر زدنشون سه بار بود ولی توی سه ساعتی که گذشته بود، شش بار اومده بودن. سرش خیلی درد میگرفت. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت هفت بود. سرشو پایین روی دستاش گذاشت. صدایی از بیرون میومد. اول توجهی نکرد ولی وقتی که زیاد شد، سرشو بلند کرد و به سمتش رفت. یکی به پنجرش، ضربه میزد. خونه هایی که تو اون محله بودن، خیلی بلند نبودن. پنجره هاشونم خیلی با زمین فاصله نداشتن. هه سو نگاهی به پنجره انداخت و هیونجین و دید. پنجره رو باز کرد و لبخند زد.
_سلام.
_سلام. چرا موبایلتو جواب نمیدی؟
_خب...ازم گرفتنش.
هیونجین ابروشو بالا داد.
_چی؟
_بهم گفتن این یه مدت نمره ی کاملی نگرفتم و بخاطرش موبایل و دفتر نقاشیمو ازم گرفتن.
هیونجین دهنش از تعجب باز شد.
_وات د فاک...
هه سو بغضشو قورت داد و شونه هاشو بالا انداخت. خندید.
_مهم نیست...درست میشه..
هیونجین سرشو تکون داد.
_اره...اممم...میتونی بیای بیرون؟ لیا و دوسی اومدن.
_نمیزارن برم بیرون.
_وات د اَکشول فاک...
_اشکالی نداره...میشه از طرف من ازشون عذرخواهی کنی؟
هیونجین کمی عقب رفت و سرشو به علامت نه تکون داد.
_لطفا...نمیتونم بیام بیرون.
_توام قبول کردی؟
_هوم؟ خب...اره...کار دیگه ای نمیتونم بکنم...
_ببینم تو چند سالته؟ پنج؟
_چه ربطی داره...
_الان هر چی بهت بگن تو باید قبول کنی؟
_خب کار دیگه ای نمیتونم بکنم...کار دیگه ای بکنم، قلبشون میشکنه...نمیتونم اونکارو بکنم.
_قلب خودت چی؟ یعنی میگی الان ناراحت نیستی؟
لبخند محوی زد.
_مهم نیست...
هیونجین چشماشو ریز کرد. خنده ی عصبی ای کرد.
_چیز دیگه ای بلد نیستی؟!
_باید برم. لطفا بهشون بگو.
زمانی که خواست در و ببنده، دستشو گرفت.
_کصخلی؟ یه تَختَت کمه؟
دستشو محکم تر گرفت.
_بیا بیرون.
_میگم که نمیتونم.
_کدوم خری گفته نمیتونی؟ از پنجره میتونی بیای.
_نه...مامان و بابام میبینن...
_خب ببینن! تو دیگه زیادی شور بچه ی خوب بودن و دراووردی!
هه سو دست هیونجین و آروم کنار زد و لبخند دیگه ای زد.
_ممنون از اینکه اهمیت میدی ولی نمیتونم.
هیونجین آهی کشید.
_اگه یه کاری کنم که مامان و بابات نفهمن چی؟
_چی؟
_صبر کن.
بعد از گفتن این حرف، سریع به سمت خونه ی خودشون دواید. هه سو شونه هاشو بالا انداخت و پنجره رو بست. کمی که گذشت، مامانش بعد از چند بار در زدن، در و باز کرد. به سمتش رفت. دستی توی موهاش کشید و لبخندی زد.
_عزیزم همسایه بغلی من و پدرتو دعوت کردن که باهاشون بریم بیرون. یکم طول میکشه تو میتونی تنها بمونی؟
هه سو سرشو تکون داد. بعد از اینکه بوسه ای به پیشونیش زد، ازش خداحافظی کرد.
_مراقب باشین.
بعد از یه مدت، دوباره صدای ضره زدن به پنجرشو شنید. با عجله به سمتش رفت. لیا، دوسی و هیونجین بیرون بودن. هر سه تا با لبخند بهش نگاه میکردن. هه سو لباشو روی هم گذاشت و چند بار بالا و پایین پرید.
_شما ها چیکار کردین؟ جدی رفتن...
دوسی گفت:
_تو واقعا فکر کردی بدون اینکه تو رو ببریم میریم خرید برا فردا شب؟
لیا دستی زد.
_خب بیبیای من...بیاین بریم.
بعد از اینکه هه سوام بیرون اومد، همه به سمت بازار رفتن. هه سو گفت:
_کاش هیسونگ و جیسونگم بتونن بیان...بیچاره ها حتی استراحتم نمیتونن بکنن...
هیونجین چشم غره ای رفت.
_الان زندگی تو با اونا دست کمی نداره!
لیا با چند تا لباس توی دستش، جلوشون ظاهر شد. همشونو سرسری جلوی خودش گرفت و گفت:
_کدوم؟ کدوم بهم بیشتر میاد؟
دوسی شونه هاشو بالا انداخت.
_من نمیتونم توی لباسای عادی نظر بدم. من استایل گرانجو میتونم نظر بدم.
هه سو لباشو روی هم گذاشت. اینکارو هروقت که میخواست تمرکز کنه، انجام میداد.
_خب...اون صورتیه قشنگ نیست؟
لیا نگاهی به لباس صورتی کرد.
_اره قشنگه...تو دوست جیسونگی. بنظرت از کدوم بیشتر خوشش میاد؟
هیونجین چشم غره ای رفت.
_واقعا ول نمیکنی؟ از وسط سال هنوز روش قفلی؟
_بیبی من تازه پیداش کردم. بگو هه سو. کدوم؟
هه سو کمی فکر کرد.
_خب...همون صورتیه فکر کنم. یه بار گفته بود از دخترایی که خیلی دخترونن خوشش میاد.
لیا ناباورانه پاهاشو روی زمین کوبید.
_وای دختر الان میگی؟ من تمام این مدت آرایش اسموکی میکردم!
دوسی بلند خندید.
_حالا یهو دیدی از دخترای سن بالا خوشش اومد!
لیا چشم غره ای رفت.
_پس من میرم اینو پُرُو کنم. هیونجین تو از چه دخترایی خوشت میاد؟ از همین تیپی که جیسونگ گفت خوشت میاد؟ یه جا بی فایده واینسا!
هیونجین چشماشو ریز کرد و چشم غره ای رفت.
_الان چه ربطی داره به من!
لیا چند ضربه بهش زد که باعث شد خودشو از درد جمع کنه.
_به درد بخور! بگو چیجوری دوست داری.
_من چه میدونم...استایل خاصی ندارم...
_شات آپ بیبی بوی من، امکان نداره!
هیونجین دستی توی موهاش کشید و از لیا فاصله گرفت که باز ازش کتک نخوره. کمی فکر کرد.
_چمیدونم...ساده باشه...
دوسی خندید.
_الان دوست دخترای قبلیت خیلی ساده بودن؟
_خواهشا تو یکی از من ایراد نگیر!
لیا سرشو تکون داد.
_خیله خب تو بدرد میخوری.
رو به هه سو و دوسی کرد.
_شما دوتام بگردین. من اومدم انتخاب کرده باشین.
دست هیونجین و گرفت و بزور با خودش برد. دوسی نگاهی به هه سو انداخت.
_انصافا اگه سمجی لیا رو داشتم، الان به یه جایی رسیده بودم!
هه سو خندید.
_اممم...بنظرت چی باید بپوشیم؟
_من که همون سبک خودم میپوشم.
یه کراپ تاپ سیاه کوتاه بیرون اوورد.
_اینو میتونم بپوشم با اون دامنم که سبز تیرس. یکم کوتاست ولی به درک!
هه سو خندید و توی لباسا گشت.
_من تا حالا اینجور جاها نرفتم...نمیدونم چی انتخاب کنم.
_برای خودت خیلی گندش نکن. فقط چیزی که میخوای و بپوش.
دستشو زیر چونش گرفت و بهش نگاه کرد. لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_همون خودت باشی کافیه!
هه سو لبخند محوی زد. لباشو دوباره روی هم گذاشت و محکم فشار داد.
_اممم...جدی نمیدونم...
_اشکالی نداره. با هم می گردیم. بنظرت زنگ بزنم به هه چان؟ البته سرش شلوغه.
_اگه سرش شلوغه فکر نکنم بیاد. به علاوه که کارشو عوض کرده الان بیشتر باید بمونه.
_اره خب...امیدوارم لباس داشته باشه حداقل وگرنه مغزای هممونو درمیاره و میخوره!
بعد از یه مدت، هه سو یه پلیور آستین بلند بنفش کمرنگ دراوورد با یه دامن نسبتا بلند سفید. رو به دوسی کرد و گفت:
_این خوبه؟
دوسی کمی فکر کرد. انگشت اشارشو روی لبش گذاشت. هروقت که تمرکز میکرد اینجوری میکرد. سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه. داره میری مهمونی دختر. این خیلی زیادی راحته.
_خب خودت گفتی خودت باش...
_اره گفتم ولی توی اینجور مهمونیا یه چیزی بپوش که حالا یکمم جذاب تر باشه.
توی لباسا گشت. یه پیراهن چسبون مشکی با خال خالای سیاه دراوورد که به جای استین، بند داشت. جلوی هه سو اووردش. نمیشه گفت خیلی براش کوتاه بود. تا روی زانوهاش بود. هه سو با چشمای گرد شده به دوسی و لباس نگاه میکرد.
_من نمیتونم از اینا بپوشم...
دوسی خندید.
_چرا نتونی؟
_خب...سختمه...
_اممم صبر کن.
توی لباسا گشت و یه لباس سفید آستین بلند پیدا کرد که بتونه باهاش شونه هاشو بپوشونه.
_بیا. خیلی کیوت میشی اینجوری.
هه سو مردد نگاه میکرد.
_نمیدونم...من واقعا اینجوری لباس نمیپوشم...
_خب بپوش چه اشکالی داره؟ کارینا گفت مارو میبره یه سمت دیگه لازم نیست خیلی رسمی لباس بپوشیم. جدی میگم اگه اینجوری نبود، من ابدا میخواستم اونجوری بیام. توی اون مهمونیا صد جور آدم هیز و آشغال پیدا میشه.
هه سو کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد. لباسارو از دستش گرفت و لبخندی زد.
_بنظرت خوب میشم؟
_اره بابا. برو بپوششون.
هه سو ام سرشو تکون داد و رفت.
روز یک شنبه بود. بعد از مدرسه، بچه ها با کارینا به سمت خونشون رفتن. همونجوری که انتظار میرفت، جیسونگ و هیسونگ نتونسته بودن بیان ولی قول داده بودن که حتما چند ساعت بعدش میان. بعد از اینکه به خونه رسیدن، همه خشکشون زد. کینو گفت:
_هربار که میبینمش پنیک میکنم!
کارینا خندید و جلو رفت.
_بیاین احمقا.
بچه ها به سمت خونه رفتن. بعد از اینکه لباساشونو عوض کردن، کارینا همشونو به سمت تالار برد. خونه ی کارینا، به حد عجیبی بزرگ بود. همه ی قسمتای تالار، پر از مجسمه بود. بیشترین رنگی که توی تالار بود، طلایی بود. یریم کمی از ژلشو خورد و آروم به یونگبوک گفت:
_فقط منم که معذبم؟
یونگبوک سرشو به علامت نه تکون داد.
_یه جوریه...
سونوو گفت:
_فکر کنم همه از اینایین که میخوان همو با تیر بزنن ولی نمیتونن.
بچه ها آروم خندیدن. کارینا گفت:
_میخواین بریم؟ خودمم خوشم نمیاد اینجا باشم.
بچه ها موافقت کردن. بعد از اینکه از تالار رفتن، همشون یه نفس راحت کشیدن. لیا گفت:
_یکم دیگه میموندیم اون پیرمرده با چشماش دوسی رو حامله میکرد!
کینو چشم غره ای رفت.
_واقعا آدما بیشعور شدن! خجالت نمیکشن انقدر بد نگاه میکنن؟
سونوو دستشو روی قلبش گذاشت.
_قلب من که متعلق به یوری جونمه!
بچه ها با حالت چندشی بهش نگاه کردن. کارینا همشونو به سمت اتاقش برد. اتاقش تقریبا تاریک بود و با ریسه های بنفش و آبی روشن بود. یریم گفت:
_اینجا من و یاد اون فیلم ترسناکا میندازه!
یونگبوک سریع روی زمین دراز کشید.
_حس میکردم دارم تو اون جمعیت خفه میشم!
نشست و رو به کارینا گفت:
_میتونم از کتابات بخونم؟
کارینا خندید و سرشو تکون داد.
_من مانگا دارم ولی قشنگن میتونی بخونی.
یونگبوک لبخندی زد و به سمت قفسه ی مانگاهای کارینا رفت. کینو نگاهی به اطراف انداخت.
_هیونجین کجاست؟
لیا جلوی آینه رفت و توی لوازم آرایش کارینا رو نگاه کرد.
_بیرون مونده. مست کرده.
_وات د فاک!
یونگبوک گفت:
_تقصیر خودش نبود. رفت اب بخوره، مشروب از آب دراومد اونم تمامشو سر کشید بعد فهمید مشروبه.
_چیجوری نفهمید خب!
کارینا گفت:
_نخورده بود تا حالا که بدونه.
هه سو از جاش بلند شد.
_من برم پیشش؟
یریم شونه هاشو بالا انداخت.
_میخوای برو. حالش که بهتر شد بیاین تو.
سونوو گفت:
_اصلا بگو بیاد تو. چه اشکالی داره خب!
کارینا هم سرشو تکون داد.
_راست میگه. بگو بیاد تو.
هه سو سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. کمی اطراف و گشت تا تونست هیونجین و پیدا کنه. روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. چشماشو بسته بود و اخم کرده بود. هه سو کنارش نشست و با انگشتش ضربه ی ارومی بهش زد. هیونجین چشماشو باز کرد. هه سو خندید.
_بیا بریم تو.
_ول کن بابا...
_بچه ها گفتن بیای تو.
_نه من خوبم.
هه سو سرشو تکون داد و به دیوار پشتش تکیه داد. اونجایی که هیونجین نشسته بود، دو طرفش دیوار بود و باریک. برقی هم روشن نبود. هه سو کمی توی جاش جا به جا شد و گفت:
_خیلی بزرگه نه؟ زندگی کردن اینجور جاها یکم یه جوریه...
_چیجوری؟
_نمیدونم...ترسناکه...
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت. هه سو پرسید:
_نمیخوای بریم تو؟
_نه. حالم یه جوریه...مگه سردته؟
_نه...فقط یکم معذبم..
_معذب برا چی؟
هه سو به لباساش اشاره کرد. هیونجین دستشو دنبال کرد و بعد که متوجه شد، پرسید:
_لباسات چشه؟
_خب...امم..من اینجوری نمیپوشم...برای همین یه جوریه برام. مامانم بهم گفت بهم میاد ولی خب بازم یه جوریه برام...
هیونجین لباشو روی هم گذاشت و سرشو تکون داد. هه سو جلوتر اومد و دستشو روی موهای هیونجین کشید.
_نکن.
_این سمتش خراب شده بود.
هیونجین دستشو گرفت و با جدیت بهش نگاه کرد.
_جدی میگم نکن.
هه سو اخم کرد.
_خب باشه...فقط درستش کردم.
خواست کنار بره که هیونجین کمرشو گرفت. آروم گفت:
_اون کتابی که میخونی، گفتی پسره توی داستان همیشه از دختره میخواست حسشو توی پنج تا کلمه بگه.
هه سو سرشو تکون داد.
_اره. میخوای اون بازی رو بکنیم؟
هیونجین سرشو تکون داد.
_باشه. اول کی بگه؟
_تو بگو.
_اممم...عجیب...تاریک...دلتنگی...گرم و خیلی قرمز.
هیونجین اخم کرد.
_خیلی قرمز؟
هه سو به کراوات هیونجین که قرمز بود، اشاره کرد.
_این خیلی قرمزه.
_آها...
_تو چی؟
_من...
کمی فکر کرد.
_ادرنالین...مسخره...مشکی...ظریف...
از پایین به بالای هه سو رو نگاه کرد و اخر، به چشماش خیره شد.
_کیوت.
_کیوت؟
سرشو تکون داد.
_اوهوم.
انگشتاشو آروم روی بدنش کشید و یه نفس عمیق کشید. ضربان قلب هه سو بالا رفته بود. شوکه شده بود. هیونجین کمرشو محکمتر گرفت و گفت:
_میخوام یه کاری بکنم...بعدا به روم نیار.
_چه کاری؟
کمرشو محکمتر از قبل گرفت. لباشو به ترقوش نزدیک کرد و بوسه ای بهش زد. در حقیقت هه سو میخواست کاری انجام بده ولی حس میکرد دست و پاش بستس. شوکه شده بود. هه سو رو پایین تر اوورد و عمیق توی چشماش نگاه کرد. لب پایینشو لیس زد و گاز گرفت. دست خودش نبود. مغزش از کار افتاده بود. قلبش تند تند میزد و حس میکرد یه احساس خیلی عجیبی داره که نمیتونه توصیفش کنه. بدونه اینکه چیزی بگه، لباشو روی لبای هه سو گذاشت. چشمای هه سو گرد شدن. خواست کنارش بزنه که دستاشو گرفت. اروم میبوسیدش و هر از چندگاهی گاز ارومی به لب پایینش میزد. هه سو پاهاشو حس نمیکرد. کل بدنش بی حس شده بود. دستاشو گرفت و خیلی جدی گفت:
_هیونجین بس کن!
هیونجین چند لحظه صبر کرد تا متوجه ی منظورش شد. بعد که فهمید، سریع عقب رفت.
_نه...من...
صورتشو با دستاش پوشوند.
_وات د فاک...چه غلطی کردم...
هه سو سریع لباسشو درست کرد و از جاش بلند شد. اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد. چند بار نفس نفس زد تا حالش بهتر شد.
_تو حالت خوب نیست...دست خودت نیست...نمی شه اینجا بمونی...بیا بریم تو.
هیونجین سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه ول کن...خدایا گند زدم...
هه سو عصبی گفت:
_دارم میگم مهم نیست! منو عصبانی نکن بیا بریم تو!
هیونجین بخاطر عوض شدن لحن هه سو، از جاش پرید و ایستاد.
_باشه باشه...اروم باش حالا..
هه سو چشم غره ای رفت.
_بیا بریم میگم.
خواست دستشو بگیره ولی نگرفت. اون لحظه نمیتونست. باید یکم میگذشت...
_اممم...بیا بریم.
هیونجین سرشو تکون داد. بعد که وارد اتاق شدن، سونوو و هه چانو درحال رقصیدن دور اتاق دیدن. سونوو مدام دور هه چان میرقصید و هه چانم براش ناز میکرد. کارینا هم روشون پول میریخت و لیا بلند داد میزد که همو ببوسن. یریم جلوی چشمای یونگبوک و گرفته بود و کینو داشت فیلم میگرفت. دوسی هم در حال خوندن آهنگ تایتانیک با یه صدای وحشتناک گوش خراشی بود. هیونجین گفت:
_اینجا چه خبره؟!
یریم گفت:
_قرار شد اینا برقصن بعد ما تیک تاک درست کنیم.
صدای موبایل هه سو باعث شد همه ساکت بشن و هه سو بعد از جواب دادنش، گفت که هیسونگ و جیسونگ کارشون تموم شده و میخوان بیان.
کینو گفت:
_فکر کردم بیشتر طول میکشه کارشون.
لیا سریع به سمت اینه رفت و شروع کرد به درست کردن ارایشش. هه چان گفت:
_بخدا اگه جیسونگ اصلا اهمیت بده...
لیا چشم غره ای رفت.
_شات آپ بیبی.
دوسی روی تخت کارینا نشست و گفت:
_دلم برای یونگهون تنگ شده...چند ماهه که ندیدیمش؟!
یونگبوک تایید کرد.
_خیلی وقته...شبیه یه دایره ی تاریک شده...
یریم گفت:
_اخر ماه تولدشه میدونستین؟ بیاین براش جشن بگیریم.
هیونجین بعد از اون اتفاق حواسش سرجاش اومده بود. گفت:
_یونگهون زیاد از تولد گرفتن خوشش نمیاد.
لیا شونه هاشو بالا انداخت.
_نصف بچه ها خوششون نمیاد بیبی بوی من. دلیل نمیشه که!
بعد از رسیدن هیسونگ و جیسونگ، کارینا اونارو به سمت اتاقش اوورد. هردوتاشون مثل دیوونه ها این طرف و اون طرف میرفتن و دهنشون باز مونده بود. بعد که به اتاق رسیدن، اولین حرفی که جیسونگ زد، این بود:
_با دیدن این خونه فهمیدم که دارم توی طویله زندگی میکنم!
بچه ها خندیدن. هیسونگ دستاشو روی کمرش گذاشت و تایید کرد.
_طویله؟ بهتری بگی دستشویی. هال پذیرایی ما اندازه ی دستشویی اینجاست!
سونوو گفت:
_تو دستشویی رو کجا دیدی؟
_یه لحظه در باز بود دیدم. پشمام ریخته...
کارینا گفت:
_بشینین. به هه جین گفتم برامون خوراکی بیاره.
یونگبوک پرسید:
_هه جین کیه؟
_اممم میشه گفت دایه ی منه. مثل مادرمه.
در اتاق کارینا زده شد.
_بیا تو.
در باز شد و یه پسری سرشو داخل اوورد. همه بهش نگاه کردن. کارینا خندید و به سمت در رفت و پسر و بغل کرد.
_تو کی اومدی؟
_چند دقیقه پیش. هه جین گفت اینجایی.
_اره. بیا تو. دوستامن.
اون پسر مردد گفت:
_دوستات؟
یه بار دیگه بهشون نگاه کرد. لباساشون شبیه کسایی نبود که بشه گفت بتونن با کارینا بگردن. کارینا رو به بقیه گفت:
_بچه ها این سونگهونه. پسرخالمه. یه سال از ما بزرگتره.
بچه ها همه بهش خوش آمد گفتن.
_سونگهون اینام بچه های کلاسمن. به ترتیب بهت بگم. یریم، یونگبوک، دوسی، هیسونگ، جیسونگ، هه سو، لیا، هه چان، سونوو، کینو و هیونجین.
سونگهون سرشو تکون داد.
_میخوای بری تو مهمومی؟ من جات بودم نمیرفتم.
سونگهون سرشو به علامت نه تکون داد.
_حوصله ندارم.
_پس بگیر بشین.
بعد از یه مدتی، هه جین براشون خوراکی اوورد. بچه ها درحال خوردن خوراکی بودن که دوباره در باز شد و سوجین سرشو داخل اوورد. کارینا لبخندش محو شد و چشم غره ای رفت.
_چی میخوای؟
سوجین خندید.
_اومده بودم سونگهون و ببینم.
سونگهون لبخندی زد و براش دست تکون داد. سوجین هم دستشو تکون داد. نگاهی به داخل اتاق کرد. چشماش گرد شدن. عصبی شد. پاهاشو محکم به زمین کوبید و شروع کرد به گریه کردن. کارینا چشم غره ای رفت و داد زد:
_چه مرگته!
گیوری سریع پیداش شد و عذرخواهی کرد.
_ببخشید...واقعا ببخشید خانوم...یه لحظه فقط حواسم نبود...ببخشید...
کارینا سرشو تکون داد.
_باشه به تو ربطی نداره این دیوونس. ببرش از اینجا.
گیوری سرشو تکون داد و بزور گیوری رو برد. بعد از رفتن گیوری، همه ساکت شدن. سونگهون چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
_سوجین هنوز اینجوریه؟
_معلومه. حقشه. دختره ی عوضی.
هه چان گفت:
_میشی یکی مارو اپدیت کنه؟
_این بچه ی آخر تیفانیه. اسمش سوجینه. دیوونس.
جیسونگ گفت:
_چرا؟
_توی مدرسه باعث شده یکی بمیره. اونم جلوی چشماش خودکشی کرده. اینم از اون به بعد کلا قاطی کرده.
بچه ها با چشمای گرد شده به کارینا نگاه کردن. هیسونگ سرشو تکون داد و گفت:
_حالش خوب میشه؟
_مگه مهمه؟ یکی رو کشته.
سونگهون گفت:
_یکم بدجنسی نمیکنی؟
_تو چی؟ تو زیادی دل رحمی نمیکنی؟ یادت رفته چه بلایی سر اون بچه اوورد؟ رسما زجرکشش کرد. شماها نمیدونین چه بلاهایی سرش اوورد. باشه قبول دارم منم میگفتم بقیه یه عده رو کتک بزنن ولی من دیگه دیوونه نبودم! سوجین رسما دیوونه بود. یه دفعه چون از کسی خوشش میومد و اون بهش حسی نداشت، از پشت بوم پرتش کرد پایین. اون بیچاره ام تا مدت ها دست و پاش شکسته بود. شانس اووردیم پشت بوم خیلی بالا نبود!
دوسی دستی زد.
_بنازم به تربیتش!
_همین. تیفانی همش از دیگران ایراد میگیره ولی بچه های خودش عوضین. البته با جسپر و جنو مشکلی ندارم. جنو هم اول عوضی بود ولی بعدا که بزرگتر شد، آدم شد. سومی که هنوز رو مخ مونده ولی حداقل آشغال نیست. سوجین رسما روانیه!
جیسونگ گفت:
_حتما یه مشکلی از ریشه داره. منم یه خواهر همسن و سالش دارم.
_اونکه صد در صد ولی برام مهم نیست!
یریم دستی زد.
_ممنون از اطلاعاتتون ولی بیاین بحث و عوض کنیم.
لیا موهاشو پشت گوشش داد و هه سو رو کنار زد. پیش جیسونگ نشست و با عشوه گفت:
_وای جیسونگ...حتما خیلی خسته شدی!
جیسونگ خنده ی زورکی ای کرد.
_نه...نه من خوبم.
لیا ضربه ی آرومی به بازوش زد و گفت:
_اوه چقدر جیسونگ ما قوی ایه!
سونگهون با حالت سوالی به کارینا نگاه کرد. کارینا دستاشو بالا اوورد و چشم غره ای رفت. کینوگفت:
_میدونم یکم سوال کصشری ایه ولی تا حالا گم نشدی اینجا؟
کارینا خندید.
_بچه بودم میشدم.
لیا خندید و گفت:
_وای منم...خونه های بزرگ خیلی مزخرفن! بچه تر که بودم، خواهرم همش دنبالم می دواید که گم نشم.
با یاداوریش لبخندش محو شد. جیسونگ دستشو گرفت و گفت:
_اشکالی نداره...این دردان که باعث قوی شدن ما میشن.
هه چان سریع عکس گرفت.
_خیله خب...بعدا که دبیو کردی این عکس و به ساسنگ فنات میفروشم. لیا کونتو خوب بچسپ!
سونگهون پرسید:
_دبیو؟ کاراموزی؟
دوسی گفت:
_هیسونگ و جیسونگ کارآموزن. اممم دقیقا جیسونگ کارآموز نیست ولی خب یه جورایی هست.
یونگبوک گفت:
_بنظرتون یه عکس دسته جمعی بگیریم و برای معلم یانگ بفرستیم؟ فکر کنم خیلی خوشحال بشه.
بچه ها موافقت کردن. هه چان گفت:
_من عکس و میگیرم.
جلو تر از همه وایساد و دوربین و آماده کرد. گفت:
_بچه ها بگین چیز! (پنیر)
بعد از گرفتن عکس، چند تا از عکسارو توی گروه فرستادن. بعد از چند دقیقه معلم یانگنوشت:
_وای بچه ها...باهمین؟ واو! خیلی عالیه! حتما خیلی بهتون خوش میگذره!
سونوو: آقا من و هه چان کام اوت کردیم.
معلم یانگ: چی؟
* کینو فیلم رو فرستاد *
معلم یانگ: * استیکر خنده * خدای من! بچه ها!
دوسی: آقا میشه هفته ی دیگه بریم پیش یونگهون؟ خیلی جاش خالیه...
معلم یانگ: البته...منم دلم براش خیلی تنگ شده.
* معلم یانگ از خودش و ایرین عکس فرستاد *
جیسونگ: وای ایرین...چقدر کیوت شدی!
هه چان: ایدل آینده!
لیا: استایلت فوق العاده اس بیبی!
سونوو: کیوت!
معلم یانگ: سلام! منم هستم!
هیسونگ: خدایا...معلم یانگ اینجوری که میکنین گی میشم!
یونگبوک: خیلی خوب افتادین دوتاتون!* استیکر قلب *
یریم: جذاب ترین مرد جهان کیه؟ معلم یانگ!
معلم یانگ: بچه ها دارین خجالتم میدین!
***
سونگهون
ESTÁS LEYENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...