با شنیدن صدای ناله ابرو هاش بالا رفت و چشم هاش از شدت حیرت گرد شدن!
=آهههه... یـ- یواش تر لعنتی!
آلفای قد بلند تر به پهلوی آلفای کوچک تر چنگ زد و گفت:
~ساکت شو دیگه! میخوای همه رو بیدار کنی؟
=آهههههه... اوف... دور بعدی نوبت منه بکنم تو!
~باشه بابا! میدونم خودم!
امگا با انگشت شصت دست راستش به پشت سرش اشاره کرد و بو با احتیاط و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی پشت فرمانده ش رفت و سرش رو پایین انداخت. بعد از چند دقیقه بوی فرومون های هر دو آلفا به مشام رسید که نشون می داد هر دو دارن به کام می رسن. و دقیقا همون موقع بود که بوی خون بلند شد! بو شوک زده سرش رو بالا آورد، بوی خون تازه بود! پچ پچ وار نزدیک گوش فرمانده ش گفت:
_بـ- بوی خون میاد، چی شده یعنی؟
امگا با صدای سردی گفت:
+این بوی فرومون منه، ساکت باش!
بو تکان شدیدی خورد، خون؟ این امگای خدا لعنت کرده میون این همه بو باید صاحب عطر خون می بود؟ بویی که با تمام زندگی سم عجین شده بود؟ (منم پشمام ریخت دیگه چه برسه به ییبو بنده خدا.. )
با احساس کردن دردی در پایین تنه اش گردنش رو خم کرد و به منشأ درد نگاه کرد و متوجه بر آمدگی شلوارش شد. تحریک شده بود! اتفاقی که تا حالا براش نیفتاده بود!
صدای دو آلفای وحشت زده از دستشویی شنیده شد:
=خون؟
~بوی خون میاد!
=یا مسیح، چی شده؟
~مگه مهمه؟ لباساتو بپوش و فلنگو ببند، پشت سرتم نگاه نکن! الانه که بیان هممونو تفتیش کنن و اگه تو این وضعیت بگیرنمون به گای صگ میریم!
صدای خش خش لباس هایی ک با عجله پوشیده میدشدن نشون می دادن که امگا به هدفش رسیده. بی اینکه به آلفای پشت سرش نگاه کنه گفت:
+حالا میتونی کاری که براش اینجا اومده بودی رو انجام بدی!
دو آلفا با عجله از دستشویی بیرون دویدن و بی اینکه پشت سرشون رو نگاه کنن به سمت اتاق های خودشون رفتن، امگا هم به سمت انتهای راهرو رفت و وارد اتاق خودش شد. حالا بو باقی مونده بود با دردی که اصلا بلد نبود چطور ساکتش کنه!
مستأصل داخل یکی از اتاقک های دستشویی رفت و روی توالت فرنگی نشست، به زانو هاش چنگ زد و به وضعیتی که توش گرفتار شده بود نگاهی انداخت. شلوار مشکی پارچه ای نسبتا گشادی پوشیده بود تا برای خوابیدن اذیت نشه، کش شلوار رو گرفت و کشیدش پایین و عضو سخت شده ش رو از توی لباس زیرش بیرون کشید.
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...