♠جاسوس♠.・✫・゜・。.
پارت 32
جان:میزاشتی میمردم بهتر بود تا دستگیر بشممم..
ییشینگ:خیلی خب حالا که طوری نشده کسی هم نفهمیده... برات غذا گرفتممم...
جان یه نگاه به پلاستیک توی دستای ییشینگ میکنه وبعد آرنجشو روی چشماش میزاره:گشنم نیست...
ییشینگ:گوه خوردی..دکترت گفت نخوری به زور بکنم تو حلقت..حسابی ضعیف شدی...بعدشم تو چرا به من نگفتی قلبت ناراحته؟؟...
جان:چیز مهمی نیست....همون لحظه قلبش تیر میکشه و دستشو روی قلبش میزاره..
ییشینگ:آره دارم میبینم...
ییشینگ دست جانو از رو چشماش برداشت:جان..داشی...میدونم خیلی سخته...نمیگم درکت میکنم چون آبجی ندارم... اما رو من حساب کن..شونه میخوای برا خالی کردن ..من هستم..فقط تو خودت نریز..برا قلبت ضرر داره...ممکنه..
جان:بمیرم؟؟..خب بمیرم من دیگ تو این دنیا کاری ندارم..کسی رو ندارم که بمونم...
ییشینگ: دمت گرم..من بهت میگم داداش...رفیق..بهت گفتم تو دنیا جز تو کسی رو ندارم...همه ترکم کردن..اولین نفری هستی که به دلم نشستی و دوس دارم تا اخر داش هم بمونیم... پشتم باشی..پشتت باشم...
جان: کای..
ییشینگ:چیزی نمیخواد بگی...دیگ فهمیدم چقدر برات مهمم..
جان :کای تو هنوزم برام مهمی...هنوزم داشمی...
ییشینگ:پس چرا غذاتو نمیخوری؟..
جان :این چه ربطی داره؟..
ییشینگ: ربطش به بی ربطیشه پاشو ..وقتی غذاتو بخوری دوباره قوی میشی.. جون میگیری ...به قلبت فشار نمیاد...اینجوری پیشم میمونی..ولی اگه نخوری..
جان: خووو ببند غذا چی گرفتی حالا؟...
ییشینگ با خنده روی صندلی کنار تخت جان میشینه و غذاها رو از پلاستیک درمیاره........
دوساعت بعد از بیمارستان میان بیرون.. دست ییشینگ رو شونه جان بود...
جان:میتونم خودم راه برم...
ییشینگ:همینجا وایسا ببینم تاکسی هست...
کمی بعد یه تاکسی کنارشون می ایسته... ییشینگ آدرس میده...
جان:کجا داریم میریم؟..
ییشینگ:نترس جای بدی نی.....تاکسی جلوی یه خونه نگه میداره...
جان:این خونه کیه؟؟...
ییشینگ: پیاده شوووو کم سوال کن..هردو وارد خونه میشن...یه خونه با وسایل کامل..
YOU ARE READING
▪︎Spy▪︎
Fanfiction"جاسوس" با ورود تروریست ها به کشور چین ؛ سازمان امنیت چین برای شناسایی و دستگیری تروریستها تعدادی از نیروهاشو به عنوان جاسوس به این گروه میفرسته.. وانگ ییبو که سرانجام موفق به ملاقات میشه اما با اتفاقاتی که پیش میاد توسط شخصی به نام شیائو جان از...