می دانمهیچکس
هیچ گاه
در هیچ لحظه ای از آفرینش
آنچه را که من
در گرگ و میش چشمان افسونگرت دیدم
نخواهد دید
و من چه احمقانه هر بار با دیدن تیله های بوسیدنیت با خودم میگویم آیا مردن برای نگاه هزار رنگت پرستش است یا سجده کردن در برابر آنها؟
******
آنچه گذشت
("فقط دلیل لعنتیشو بهم بگو "
جونگکوک با دیدن نگاه بی پروا و سردی که آینه ی روح خودش بودند لب زد .
"ازت میخوام بیست متر جلوتر بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی داخل راه فرعی که توی جنگل و بین درختا کشیده میشه بپیچی و فقط به مسیرت به سمت جلو ادامه بدی و حتی لحظه ی فکر برگشت به ذهنت نزنه......"
"نه ، نه جونگکوک صبر کن ، نمیتونی اینکارو بکنی لعنتی .......نههههههه"
بی توجه به فریاد بلند و دستی که بی هدف سعی در گرفتن لباس یا دستش را داشت به سرعت سوار موتور شد و با گازی که داد با غرش موتور با یک پرش بلند بی معطلی ماشین را ترک کرد و درحالی که روی تنه موتور نیم خیز میشد و هر لحظه سرعتش را بیشتر میکرد اسلحه را از غلاف روی کتفش بیرون کشید و با سرعتی سرسام آور خلاف جهت هلیکوپتر راند .
تهیونگ بعد از حدود پنج دقیقه که به داخل فرعی پیچیده بود با شنیدن صدای سهمگین تیربار و انفجار های پشت سر هم نگران و با ترس عمیقی که به یکباره قلب و ذهنش را به غوغا کشید به سرعت پایش را روی ترمز فشار داد و با تکانی محکم کمی به جلو خم شد. ناخواسته سرش را به سمت عقب چرخاند و با شنیدن ادامه شلیک ها و انفجار ها بدون تعلل دنده عقب گرفت و دور زد و در همان لحظه با چهره ای که حالا در هاله ای تیرگی تصرف شده بود لب زد .
("متاسفم مردِ من اما پسرت اصلا آدم حرف گوش کنی نیست .")
________________
صدای برخورد تیر و انفجار های پی در پی تنها صدای بود که در آن هیاهو به گوش می رسید .
درختان سبز حالا از گردو غبار و دود پوشیده شده بودند و بقایای برخی از درختان قطع شده در آتش ارام میسوخت و دود سیاه رنگ بلند شده از ان نشان دهنده ی درگیری بود که هنوز هم ادامه داشت .
أنت تقرأ
Beauty
أدب الهواةدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...