"من مطمئنم که خودشه.متوجه نیستی چقدر این چند مدت عجیب شده؟غیبتها و دیر اومدنهاش تو هفته اول ماه واسه ثابت کردن قضیه کافیه."
سهون: "جونگین،با اینکه حس میکنم همه اینها از نفرتت به پارک نشئت میگیره،با اینحال منو بکهیون قراره بهت کمک کنیم.درسته بکهیون؟"
بکهیون با سر حرف سهون رو تایید کرد. "درسته.اما میدونید که چقدر خطرناکه؟هنوزم وقتی به دیوارها نگاه میکنم میتونم جای اتشی که اسمش رو باهاش روی دیوارها کشید ببینم و بوی خون توی بینیم بپیچه."
جونگین: "بهم نگو که بیون بکهیون ترسیده! نگران نباش،فقط کافیه مطمئن شیم «لوئی» همون «پارک چانیوله». وای،تصور دیدن قیافه اون بچه گریفیندوریها وقتی بفهمن سرگروهشون همون لوئیـه دیدنیه"
—
"پروفسور،میتونم سوالی بپرسم؟"
"بپرس"
"از کجا مطمئن هستید که لوئی یک انسانه؟" جونگین با پرسیدن این سوال همهمهای رو توی کلاس ایجاد کرد. کسی جرات مطرح کردن سوال درباره اون رو نداشت.
"از اون جایی که ظاهرا همتون راجبش کنجکاوید،پس بهتون میگم.مطمئنیم انسانه چون این طلسم فقط روی انسانها جواب میده.احتمالا همتون از قانون ممنوعیت روابط بین گروهها اگاهید.هیچکس حق نداره با شخصی از گروه دیگه رابطهای داشته باشه و در غیر این صورت این طلسم روی هر دونفر ایجاد میشه؛مشخصه که لوئی توان مبارزه با تاریکیِ وجودش رو نداره و توسط اون تسخیر میشه و این اتفاق در اخرین روز هر ماه،درست زمانی که ماه کامله رخ میده.اما تا الان فقط لوئی خودش رو نشون داده و از شخص دیگه خبری نیست و این همه چیز رو خطرناکتر میکنه؛ما تلاشمون رو برای گیر انداختنش میکنم و انتظار داریم که شما هم بیشتر مراقب رفتارتون باشید!"——
ساعت از نمیهشب گذشته بود و یعنی همه توی اتاقهاشون بودن.
نقشه رو از زیر بالشتش برداشت؛به کمک این نقشه تونسته بود به چانیول مشکوک بشه.
نقشه میتونست نشون بده که هر شخص توی قلعه کجاست،اما جونگین متوجه شده بود فقط یکجا هست که نقشه موقعیت فرد رو در اونجا لو نمیده و اون «اتاق مخفی» بود."لومووس" نور چوبدستیـش رو به سمت اتاق پارک چانیول روی نقشه گرفت.درسته،اثری ازش نبود.سهون که هم اتاقیش بود رو صدا زد و جلوی در مخفی با بکهیون همراه شدند.
بکهیون: "مراقب خودتون باشید،اگه سعی کرد از قدرتهاش استفاده کنه فقط کافیه از این استفاده کنید."
سهون: "این چیه دیگه؟"
بکهیون: "این یه جور داروـه که باعث تشدید بو میشه.اگه بوی شمارو تشخیص بده و بفهمه که انسانید دیگه مشکلی پیش نمیاد.حالا هم یکمی ازش بخورید."
جونگین: "تو اینو از کجا فهمیدی؟"
بکهیون: "توی کتاب راجبش خوندم."صدای باز شدنِ در رو شنید.هر چقدر هم سعی میکرد که خودش رو مخفی کنه،بالاخره پیداش میکردن. اتش روی صورتش توی اون تاریکی میدرخشید. صدای پاشون رو میشنید و از صدای قلبش تونست متوجه بشه که چقدر استرس داره و نگرانـه. امیدوار بود بتونه خودش رو کنترل کنه و کسی اسیب جدی نبینه.بوها شدیدتر میشد و میتونست متوجه تغییر رنگ چشمهاش بشه. بدنش داغ شده بود و نفسنفس میزد. صداشون رو شنید: "هی،اون نور رو میبینی؟خودشه؟"
داشتن نزدیکتر میشدن،پس وقتش بود.
YOU ARE READING
Illusions
Short Story⌗ هر پارت یه خیاله و صرفاً ربطی به پارت قبل و بعد از خودش نداره. ⌗ کاپل هر پارت هم متفاوته.