𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉 26

560 171 91
                                    

چانگبین روی زمین نشست و به برگ های افتاده روی خاک، خیره شد. هیونجینش، هیونجین شکننده و ظریفش بین دستای یه هیولا گیر افتاده بود و اون نمیتونست هیچ کاری کنه.

مینهو اما ناگهان، از شدت عصبانیت، کنترلش رو از دست داد و به چانگبینی که نشسته بود، حمله کرد. مشتی توی صورتش زد و فریادش، به گوش تمام درختای جنگل رسید.

+ همش تقصیر توـه. ما رو هم درگیر مسائل مسخره خودتو دوست پسر لعنتیت کردی. حالا جیسونگ چه بلایی سرش میاد ها؟

چانگبین عصبی، از جا بلند شد و یقه مینهو رو گرفت و روی زمین درازش کرد. روی سینه اش نشست و مینهو هرچقدر تقلا کرد چانگبین رو از روی خودش بلند کنه، نتونست.

- میدونم جیسونگ بخاطر ما اینجوری شد اما این که الان بیای پاچه من و بگیری کاری از پیش نمیبره احمق!

مینهو با خشم نگاهش کرد. مغزش حرف چانگبین و قبول داشت اما قلبش انقدر نگران و ناراحت جیسونگ بود که منطق سرش نمیشد.

با چرخشی، چانگبینی که در حال بلند شدن از روش بود رو روی زمین انداخت و دوباره مشتی به صورتش زد که باعث شد خون دماغ شه.

مشت بعدی رو که خواست بزنه، چانگبین دفاع کرد و قفسه سینه‌اش رو ضربه محکمی زد.

+ احمق نباش با دعوا کردن چیزی درست نمیشه باید به فکر نجاتشون بیفتیم. بعد این که تونستیم نجاتشون بدیم، انقدر من و بزن که بمیرم!

مینهو، روی زمین نشست و ناله ای سر داد. قفسه سینه‌اش درد میکرد. قلبش درد میکرد. کل وجودش درد میکرد. چه بلایی سر جیسونگش میومد؟

چانگبین هم وضع بهتری نداشت. روی زمین نشست و به درخت پشت سرش تکیه داد. اهی کشید. باید چیکار میکردن؟

سوبین وسط اون جو متشنج، از اول ساکت مونده بود؛ اما حالا حس میکرد باید یه چیزی بگه.

- چرا... چرا به پلیس خبر نمیدین؟

چانگبین هم حتی میتونست به خوبی بفهمه که قضیه به دست پلیس ها حل نمیشه. چه برسه به مینهویی که خواسته یا ناخواسته، زندگیش حول مافیا و درگیری های مسخره بینشون شکل گرفته بود.

+ این یارو هر خری که هست، انقدر کله گنده هس که مطمئن باش کل پلیسای شهر رو هم میخره

چیزی بود که از سمت مینهو شنیده شد. چانگبین سرش رو لای دستاش برد و عاجزانه نالید

- حالا چیکار کنیم؟

مینهو از جا بلند شد. چانگبین و سوبین هم به تبعیت از اون، از جاشون بلند شدن. مینهو رو به سوبین کرد

𝑻𝒐𝒙𝒊𝒄 𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora