[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 9 ]

1K 278 59
                                    

صدای خشمگینی درست زیرگوشش زمزمه کرد و اینبار فلیکس با تعجب چشماش رو سمتش چرخوند اما تا خواست فکرشو جمع و جور کنه و چهره ی اونو تشخیص بده، لگد محکمی به شکمش اصابت کرد و روی زمین افتاد.

فریادی از درد کشید و آرنجش رو ستون قرار داد تا از جاش بلند شه اما پسر روبروش روی شکمش نشست و مشت‌هاش رو پی در پی توی صورتش کوبید.

فلیکس توانایی هیچ کاری‌ رو نداشت. نه اینکه پسر عزیز دردونه بابا باشه که حتی یه دفاع کردن ازخودش دربرابر صدمات رو بلد نباشه، نه! اون فقط از فرط شوکه شدن اختیارات بدن خودش رو از دست داده بود.

گوشی موبایلش به پشت روی زمین افتاده بود و حالا اون نوری هم برای دیدن نداشت و جز دردی که توی شکم و صورتش با هر ضربه میپیچید، هیچ چیز حس نمیکرد.
با بلندتر شدن صدای ناله و فریادش، صدای پارس سگ‌ها هم بلند تر شد. هیچ ایده ای نداشت که چرا داره از اون ادم کتک میخوره و اصلا مگه اونجا تا چه حد مهمه که ورود بهش اینطور تاوانی داره؟ چرا هیونجینش نبود تا ازدست این ادم نجاتش بده؟

- اشتباه گرفتی. من نمیدونم تو...

تنها راهی که فکرمیکرد باعث میشه بی گناهیش اثبات پیدا کنه رو پیاده کرد اما به محض باز شدن دهنش، طعم خون توی دهانش پخش شد و قدرت ادامه دادن رو ازش گرفت

- دهن کثیفتو ببند. این هنوز اولشه! میدونی جزای جاسوسی چیه؟

- من... جاسوس... نیستم!

به سختی کلمات رو پشت سرهم ردیف کرد و به محض اتمام جملش، مشت بعدی توی دهنش فرود اومد. چشم راستش به سرعت نبض میزد و خیسی خون که از گوشه لبش جاری بود رو حس میکرد.

- لابد منم یانگ جونگین نیستم و اینجاهم انبار لوکی نیست. زیادی داری زر مفت میزنی!

جونگین! اسم کثیفش رو با گوشاش شنید و پوزخندی زد. هرچند زیاد نتونسته بود چهره‌اش رو ببینه اما این ادم جونگین بود... کتک خوردن از طرف جونگین اونقدر براش جالب بود که به کلمه "انبار لوکی" زیاد توجهی نکرد.

- پس... جونگین تویی!

با گفتن این حرفش، جونگین خودش رو ازروی فلیکس بلند کرد و درحالی که می ایستاد بلند قهقه زد.

- اره خوشبختم هرزه! چطوری انقد توی نشناختن من خوب نقش بازی میکنی هان؟ اینم اون رئیس احمقت بهت یاد داده؟

- من اصلا متوجه نمیشم درباره ی چی حرف میزنی... دست از سرم بردار

فلیکس به سختی خودش رو بلند کرد که نیم خیز بشه اما لگدی از طرف جونگین توی دهانش خورد و باعث شد سرش رو سنگ ریزه ها رها کنه و از درد ناله بلندی بکنه.

چشمایی که از درد بسته شده بودن، رو به اسمون تیره بالا سرش باز کرد و اشک سمجی از گوشه چشماش چکید. ای کاش الان چان به فکرش میوفتاد و خودش رو می رسوند.
صدای فریاد جونگین بلند شد و این بار دستش یقه‌اش رو چسبید و جسمش رو از زمین فاصله داد.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now