توی کافه خلوت، روبروی صندلی ای خالی نشسته بود و به منوی مقابلش نگاه میکرد.
همه چیز توی سریعترین حالت خودش داشت سپری میشد و فلیکس فقط از خودش میپرسید "چرا دارم به بخت خودم لگد میزنم؟"
حضورش توی اون باند برابر بود با کشیدنِ یک خط قرمز بزرگ روی تمام آرزوهاش. اما این وسط یک چیز دلش رو قرص میکرد و بهش امید میداد اون هم وجود هیونجین کنارش بود.اهمیتی نمیداد که اون داره کارهای خلاف میل خانواده و قانون انجام میده، فلیکس در هر شرایطی پشت هیونجین میایستاد و بهش اطمینان داشت.
صندلی روبروش عقب کشیده شد و فلیکس نگاهش رو از منو گرفت. چهره ی توی هم فرو رفته ی هیونجین روبروش بود و فلیکس میدونست چیزای خوبی قرار نیست بشنوه.
- چیشد؟
هیونجین تلفن همراهش رو توی جیب کتش قرار داد و به فلیکس نگاه کرد.
- پدرت بود. ازم پرسید حالت خوبه یانه و ازم خواست دلیل مدرسه نرفتنت رو بهش بگم و من هم در جوابش ازش خواستم به مدیر مدرسه اطلاع بده که تا یک هفته اونجا نمیری.
- چی؟
- واضح گفتم.
هیونجین با خونسردی گفت و منو رو از مقابل فلیکس، به سمت خودش کشید.
- نه منظورم اینه که.. خب چرا؟ اخه کلی از درسام عقب میوفتم!
- مهم نیست. تا صورتت خوب نشده بجز خونه ی من و انبار، جای دیگه ای نمیری.
فلیکس چشماش رو چرخوند و دست به سینه شد. خوی دستورگر هیونجین دوباره داشت خودش رو نشون میداد و فلیکس بجز اطاعت کردن، چاره ی دیگه ای نداشت.
- من فقط یه فنجون قهوه ی بدون شکر میخورم. تو چی؟
- بستنی
- فکر خوبیه.
هیونجین بعد از صدا زدنِ گارسون، سفارشاتش رو بهش گفت و بعد به فلیکس نگاه کرد.
- فلیکس من امشب کار دارم، نمیام خونه. تو برو خونه ی ما و توی اتاقم بمون. به چان گفتم هرچیزی که احتیاج داری بیاره اونجا تا راحت باشی. درسهات هم بخون.
- باز کجا میری هیونجین؟
- امیدوارم باز تو ذهنت نباشه که بخوای منو تعقیب کنی!
- نیست؛ خودت همه چیزو بهم بگو.
هیونجین کلافه نگاهش کرد. اینبار قطعا دوست نداشت فلیکس رازش رو بفهمه
- یه سری کار دارم توی انبار
نگاهش رو از فلیکس دزدید و به نقطه دیگه از دیوارای پشت سرش داد.
- زود برگرد باشه؟
- با امید اینکه اینبار دیگه دنبالم نکنی، باشه! سعی میکنم زود بیام. توهم حوصلت سر نمیره.. چان رو میفرستم پیشت
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romansa_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...