Ch_13,14

893 241 22
                                    

دست راستش رو محکم روی صورت خیس از عرقش کشید. نمیتونست اجازه بده این اتفاق بیفته، باید حق این آلفای سرکش و پررو رو کف دستش می ذاشت. نفسش رو حبس کرد تا بتونه به کمک آمافینی که توی رگ هاش جریان داشت خودش رو آروم کنه. 

گوش هاش هنوز سرخ بودن و سوت میکشیدن و نیپل هاش در واکنش به لمس یه آلفا سفت و برجسته شده بودن. عضو کوچکش به لطف داروی معجزه آسا نیمه هشیار بود و خوشبختانه کم کم داشت غیر فعال می شد.





پای راستش رو از روی صندلی آویزون کرد و با دست چپ پیشونیش رو لمس کرد. ذهنش همچنان آشفته بود، چشمان پر اشتیاق بو با برق خطرناکش هنوز توی ذهنش پررنگ بود. سرش رو محکم تکون داد و زیپ لباس نظامیش رو بالا کشید، پاهای لرزونش رو روی زمین گذاشت و تمام قدرتش رو توی پایین تنه ش جمع کرد تا بتونه روی اون دو تا بید بیجون لعنتی بایسته و وقتی موفق به این کار شد با جاری شدن مایع لزجی از حفره اش روی کشاله ی ران هاش خشم تمام وجودش رو در بر گرفت، عح... اسلیک ترشح کرده بود!






روی زانو هاش فرود اومد و به شن های داغ زمین چنگ زد، بدون توجه به سوزش زیر ناخن هاش دندون هاش رو روی هم سایید، حالش از خودش به هم می خورد، از بدن مسخره ش که با کوچک ترین تحریک جنسی ای تبدیل به کارخانه ی رطوبت می شد، از اون رَحِم لعنتی که بیخود ترین عضو بدنش بود و از آلت کوچکش که با سخت شدن درد غیر قابل تحملی رو بهش می داد بیزار بود.. اینکه یه امگا باشی به اندازه ی کافی مضخرف هست، چه برسه به اینکه یه امگای مرد باشی! و لعنت بهش که این امگای مذکر زیبا ترین و حساس ترین امگای آمریکا بود.








به سختی بلند شد و با پاهای لرزون خودش رو به ورودی اردوگاه رسوند، به در سرد آهنی تکیه داد و با دیدی که مدام تار می شد به ساختمان عظیم مرکزی که حالا به اندازه ی صد سال دور به نظر می رسید چشم دوخت.

همیشه از گرما متنفر بود و حالا، دقیق توی بد ترین وضعیت ممکن خورشید بی رحم آفتاب سوزانش رو مثل گرز توی سر امگای بی نوا می کوبید.





دستش رو روی در گذاشت و خودش رو کمی به جلو هل داد و پاهای بی رمقش رو روی زمین کشید. حس می کرد توی یه کویر بی انتها گیر افتاده و هرچی راه میره به هیچ جا نمیرسه. با صدایی که از پشت سرش اومد دنیا روی سرش آوار شد:

_فرمانده... حالتون خوبه؟ انگار دارین جون میدین.. کمک نمیخواین؟

کف دستای عرق کرده ش رو روی زانو هاش گذاشت و ناخن هاش رو از شدت حرص توی پارچه ی شلوار فرم و پوست زانو های بیچاره ش فرو کرد و بی رمق غرید:

+مـ- مگه بهت نـ- نگفتم.. ا– از جلوی چـ- چشام گـ- مشو؟





بو پوزخندی زد و در جواب گفت:

_مگه جلوی چشمتونم الان؟ اگه سر مبارک رو نچرخونین چشمتون به ریخت نحس من نمیفته!

فریاد امگا بلند شد:

+لعنت بهت وون... چـ- ـی از جونم میـ- میخوای؟

شانه های آلفا یک دور بالا و پایین شد و با لحنی بی تفاوت گفت:

_هیچی ... قصدم فقط و فقط کمک بود که با بی نزاکتی پرخاش کردید و فحش دادید!

طاقت پسر طاق شد، گرما کاملا روانیش کرد و با نیرویی که خودش هم نفهمید از کجا آورد به سمت آلفا رفت و با تمام قدرتی که توی بدن لرزونش باقی مونده بود مشتش رو توی صورت آلفای بی شرم کوبید!






تنها واکنشی که آلفا نشون داد بستن چشماش و کشیدن چند نفس پر سر و صدا بود. بعد از چند لحظه با خشم نگاهش رو توی چشمان خمار امگا کوبید، دست راستش رو دور کمر باریک پسرک حلقه کرد و بدنش رو به خودش چسبوند و دم گوشش تهدید آمیز غرید:

_من اصلا آدم با جنبه ای نیستم فرمانده، به نفعتونه پا روی دم من نذارید!

با بوی گوگردی که از آلفای خشمگین زیر بینیش پیچید دمای بدن کوفتیش باز بالا رفت، عجیب بود... چرا این آلفا فقط از یک صد هزارم فرومونش استفاده می کرد؟ عضله های لعنتی منقبض شده ش و اخم های در همش نشون میدادن که نیمی از تمرکزش رو برای آزاد نکردن فرومون هاش صرف میکنه.






مشت ظریف و ضعیفش رو روی سینه ی سربازش فرود آورد و لرزان نالید:

+لـ- لعنت بهـ- ـت وون... و– ولم کن بی- ـشرف... ا– اگه فقط توی ایـ- ـن هیت کوفـ- ـتی نبودم... اگه هـ- هوا انقدر گـ- ـرم نبود... فاک... چـ- چرا انقـ- ـدر گرمه؟... مـ- من که همین الان آما– فین مصرف کـ- ردم!

آلفا با نیشخندی آزار دهنده گفت:

_انگار آمافین براتون کافی نیست فرمانده، اگه التماسم کنید شاید به یه جای خنک رسوندمتون!

چشمان یخی امگا که حالا شعله ور شده بودن با خشم توی نگاه پر تمسخر آلفا کوبیده شد و غرش سهمگینش باعث بالا رفتن ابرو های بو و گرد شدن چشم هاش شد:

- برو به جهنم مادِر فاکر عوضی!






بعد از گفتن این جمله به خاطر فشار بالایی که متحمل شده بود هوشیاریش رو از دست داد و میون بازو های عضلانی آلفا رها شد! پسر بزرگ تر که انتظار چنین اتفاقی رو نداشت با وحشت دست چپش رو زیر گردن امگا برد و با تکون های نسبتاً شدیدی صداش زد:

_فـ- فرمانده؟... هی... چشماتونو باز کنید لطفا! اصلاً شوخی قشنگی نیست!



پوست امگا مثل شن های بیابان در حال سوختن بود، عرق مو های زیباش رو نم دار کرده بود و چتری هاش روی چشم راست و گونه ی برجسته ش چسبیده بود. با انگشت اشاره و وسطش مو های پسرک رو پشت گوشش زد و با معصوم ترین صورت دنیا مواجه شد... سرش کم کم جلو رفت و درست در یک سانتی صورت امگا با ناله ی ضعیف پسر توی آغوشش به خودش اومد. دستش رو زیر زانو های نحیف پسر انداخت و بلندش کرد... چرا این پسر انقدر لاغر و کم بنیه بود؟ مگه مثل هر فرمانده ی دیگه ای تمرین رزمی نمی کرد؟






به سرعت خودش رو به ساختمان مرکزی اردوگاه رسوند و به سمت اتاق بهداری حمله ور شد. دکتر روی صندلی ش نشسته بود و توی برگه های که زیر گیره ی تخته شاسی ش اسیر بودن چیز هایی رو یادداشت می کرد، با بالا آوردن سرش و تشخیص دادن بدن بی حال فرمانده ی ارشد اردوگاه روی دستان بو با نگرانی از جا بلند شد و به سمتش رفت و پرسید:

-چی شده؟

بو بلافاصله توضیح داد:

_دیدم بیهوش افتادن روی زمین.. نمیدونستم چیکار باید بکنم، برای همین آوردمشون پیش شما.

دکتر همونطور که بو رو به سمت تخت سفید بیمارستانی هدایت میکرد گفت:

- کار خوبی کردی... بخوابونش روی تخت.





جسم ظریف امگا بلافاصله توی آغوش تخت کشیده شد و دکتر با چک کردن علائم حیاتیش وحشت زده زنگی که روی دیوار نصب شده بود رو سه بار فشرد. چند ثانیه بعد سه پرستار مرد وارد اتاق شدن و دکتر بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بده گفت:

-فرمانده گرما زده شدن!... هر چقدر میتونید یخ بیارید، اگه دیر بجنبیم ممکنه منجر به مرگشون بشه!

چشمان آلفا گرد شد! چه بلایی سر امگای بخت برگشته آورده بود؟

اینم از چهار پارت کامل!
لذت بردید؟ خو حالا با ووتاتون باعث لذت منم بشید😋😋😂
عا راستی کریسمس تونم پساپس مبارک😘❤

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Onde histórias criam vida. Descubra agora