خوب می دونست که فکرش خیلی احمقانه ست! چنین فرمانده ی عالی رتبه ای حتما کلی پشتیبان داشت و چهار چشمی تحت مراقبت بود!
ثانیه ها به کندی میگذشتن و صدای تیک تاک ساعت هم آشفته ش رو آزار می داد. از دست خودش عصبانی بود، چطور به یک امگا اجازه داده بود که اینجوری بیچاره و بیقرارش کنه؟ احمقانه بود! چرا غرایزش انقدر مصرانه اون رو به سمت فرمانده ش میکشیدن؟
سرش رو چرخوند و نگاه افسار گسیخته ش دوباره سانت به سانت نیم رخ امگا رو اسکن کرد. لعنتی، دلش می خواست این پسر رو توی خودش حل کنه و کل وجودش رو ببلعه تا خیالش راحت بشه که این موجود بی نظیر فقط مال خودشه!
نفس عمیق امگا بو رو به خودش آورد. چشم های زیباش باز شدن و انگشتان ظریف و بی جونش میون ریشه ی موهای مشکیش فرو رفتن. ناله ی کوتاهی کرد و به زحمت خودش رو بالا کشید و روی تخت نشست.
به سرعت بازوی امگا رو گرفت و با نگرانی پرسید:
_فرمانده ... حالتون خوبه؟!
پسر کوچک تر به محض تشخیص دادن صدای آلفا بازوش رو وحشیانه از دست بزرگش بیرون کشید و از میون دندون های چفت شده ش غرید:
+بـ- به من دست نزن عوضی!
بو بلافاصله عقب کشید، این رفتار کاملا حقش بود! به عنوان یه سرباز حد و مرز های زیادی رو شکسته یود و الان نمیتونست انتظار رفتار بهتری رو از فرمانده ش داشته باشه! پسر کوچک تر پاهاش رو روی زمین قرار داد و به سختی روشون ایستاد، تلو تلو خوران به سمت در اتاق بهداری رفت و بعد از باز کردنش با صدای سردی گفت:
+فقط دعا کن دوره ی هیتم تموم نشه وون!... با تمام وجودت از خدا بخواه که تا آخر عمرم توی هیت بمونم یا یه بلایی سرم بیاد!.. چون وقتی که برگردم قراره جهنم به پا کنم!
با رد شدن از چارچوب در و پیچیدن به سمت چپ از دید بو خارج شد. آلفا با اعصابی که حالا سه برابر بیشتر داغون شده بود روی تخت نشست و با انگشتان بلند دست راستش فک پایینش رو کمی فشرد.
امگا چه حرفای خنده داری می زد! مگه سم می تونست برای آسیب دیدن اون موجود پرستیدنی لعنتی دعا کنه؟ هاه! چنین چیزی حتی توی خواب هم ممکن نبود!
با شنیدن صدای سوت فراخوان سربازان از جا بلند شد و به سمت محوطه رفت. چند نفر توی محوطه حضور داشتن و چهار صف دو یا سه نفره رو تشکیل داده بودن. آلفا وارد یکی از صف ها شد و منتظر ایستاد.
فرمانده گریگوری از ساختمون بیرون اومد و بعد از قلاب کردن دست هاش پشت کمرش با صدایی رسا گفت:
-فرمانده ی ارشد برای دو روز در اردوگاه حضور نخواهند داشت... در نبود ایشون من مسئول نظارت روی تمریناتتون هستم.
آهی کشید، به خاطر کارهای احمقانه اش دو روز از دیدن امگا محروم شده بود، و تضمینی هم وجود نداشت که اگه فرمانده ش برگرده همون موقع نزنه دهنشو سرویس کنه!
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...