Ch_19,20

846 220 84
                                    

به سمت در رفت و بعد از کنار زدن دو سه سرباز شروع به پایین رفتن از پله ها کرد و خودش رو به محوطه رسوند. ساعت هفت عصر بود و خورشید در حال غروب کردن. بر خلاف ظهر که به صورت وحشتناکی از آسمون آتیش میبارید الان باد خنکی می وزید و مو های قهوه ایش رو به نرمی تکون میداد. دستش رو میون مو هاش برد و با بیچارگی به آسمون سرخ رنگ چشم دوخت.



باید با این دل زبون نفهمش چیکار می کرد؟ این کراش احمقانه چی بود که روی یه آلفای دیگه زده بود؟! تا حالا با امگا ها و بتا های زیادی خوابیده بود و به هیچ وجه من الوجوه فکر نمی کرد که بو با اون هیبت و یال و کوپالش قبول کنه که باتم بشه! و این یعنی حتی اگه به احتمال یک صدم درصد می تونست بو رو به خودش جذب کنه باید توی این رابطه نقش باتم رو قبول می کرد!




دست دیگه ش هم به صف ریشه های مو هاش هجوم آورد و شروع به کشیدنشون کرد. مگه میتونست از غرورش به عنوان یه آلفا دست بکشه و به فاک رفتن توسط یه آلفای دیگه رو قبول کنه؟!

با پررنگ شدن جواب این سوال توی ذهنش مو های بیچاره ش رو ول کرد و با صورتی گرفته به پوتین هاش خیره شد. "آره" کلمه ای بود که واضح و شفاف میون دریای آشفته ی افکارش درخشیده بود و کاملا با خاک یکسانش کرده بود!

این حقیقت که حاضر بود به خاطر اون آلفای جذاب لعنتی هر کاری بکنه داشت بهش دهن کجی می کرد و نشونش می داد که چقدر بیچاره، ناتوان و بدبخته! زانو هاش دیگه نتونستن از پس تحمل وزنش بر بیان و وادارش کردن همونجا بشینه.




صدای پسری که از پشت سرش اومد باعث شد اخم کنه:

-درست نیست با کسی که انقدر نگرانته اینجوری رفتار کنیا!

سونگجو با لحن پوزش طلبانه ای گفت و کنار ونهان روی زمین نشست. می دونست پاش رو از گلیمش دراز تر کرده و حالا پشیمون به نظر می رسید.

دست هاش رو ستون بدنش کرد و بعد از تکیه دادن بهشون پاهاش رو دراز کرد و روی هم انداختشون. با صدای نسبتا آرومی شروع به حرف زدن کرد:

-انقدر ازش خوشت میاد یعنی؟ انقدر که حاضری پرخاش ها و تحقیر هاش رو تحمل کنی؟



با سکوتی که از ونهان نصیبش شد آهی کشید و ادامه داد:

-داداش راهت خیلی سخته... اون یه آلفای کله شق، عوضی و بی اعصابه، به هیچ وجه قلبش رو به روی کسی باز نمیکنه و تو هم به جای این که مخشو بزنی داری دلشو میزنی!... مدام باهاش کل کل میکنی و روی اعصابش یورتمه میری که این باعث میشه بیشتر و بیشتر ازت بدش بیاد! یخورده از اون کله ت کار بکشی بد نیستا!

اخم ونهان غلیظ تر شد، با چنگ زدن توی موهاش عقبشون زد و با حرص گفت:

-تقصیر من چیه وقتی به خونم تشنه ست؟! تنفرش از من انقدر واضحه که میتونم از صد فرسخی حسش کنم! وقتی تمام فکر و ذکرش پیش اون امگای عوضیه و حاضره براش جون بده دیگه برای من چه امیدی باقی میمونه؟!




[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now