- صبر کن ! بیرون نگهبان هست اونارو میخوای چی کار کنی؟دستم را به موهایم کشیدم و کلافه لب زدم
- وای راست میگی!
به ثانیه نکشید که اخم هایم درهم رفت!
این صدای جئون نبود؟لب گزیدم و با دلهره به عقب چرخیدم که با دیدنِ جئون قلبم ایستاد .
- کمک نمیخوای خانوم جاسوسه ؟
دوباره گیرم انداخت و برای بار هزارم بدبخت شدم .
به خودم قول داده بودم حالا که جئون همه چیز را میداند خودم را ضعیف نشان ندهم .
آب دهانم را پایین فرستادم و سعی کردم ترس درون چشمانم را پنهان کنم.- کمک؟ چرا اتفاقا تنهایی نمیشه! میتونی کمکم کنی؟
پوزخندی به چهره ی وا رفته اش زدم اما درونم آشوب بود .
گوشه ی لبش حرصی بالا رفت و شانه ام را در دستش فشرد .- هی دردم میاد!
عصبی بودنش ترسم را چند برابر میکرد اما حتی اگر این چند روز روز های آخر زندگی ام بود ترجیح میدادم طوری رفتار کنم که دوست دارم !
با یک حرکت بازویم را سمت خودش کشید و فاصله ی بینمان از بین رفت .
- به جهنم که دردت میاد ! تو اون روی منو دیدی، مگه نه؟
نگاهم را دزدیدم
- بخوای پررو بازی دربیاری بد تر از اونم بهت نشون میدم !
فکم را محکم سمت خودش چرخاند و با اخم به چشمانم خیره شد
- فهمیدی ؟
شده بودم همان یونای یک دنده و گاردم را پایین نمی آوردم .
کم نیاوردم و لبخند محوی زدم :
- نچ نفهمیدم !
حسابی از دستم کلافه شده بود و همین یعنی یک هیچ به نفع من!
دندان هایش را روی هم سابید و خودش را عقب کشید.- الان حالیت میکنم!
- میخوای چیکار کنی ؟
پشت کوله ام را گرفت و خواست من را دنبال خودش بکشاند اما به ثانیه نکشید که حلقه ی دستانش روی کوله شل شد و با دستی پیشانی اش را ماساژ داد .
- چی شد!؟
بی اختیار قدمی سمتش برداشتم و دستِ روی پیشانی اش را آرام لمس کردم
- میخوای برات داروهات رو بیارم؟
نیم نگاهی به دستم انداخت و تیز خیره ام شد
- از رو نمیری ؟
بی توجه به حرفش صورتم را نزدیک تر بردم انگشت اشاره ام را نوازش وار روی پیشانی اش کشیدم و لب زدم
- برو بالا برات داروهات رو میارم!
پوزخند صدا داری از حرفم زد ! حق داشت خودم هم از چیزی که گفتم شوکه شدم .
من همین چند دقیقه پیش میخواستم از این امارت نفرین شده فرار کنم !
اما دلم برای مرد روبرویم عجیب میسوخت !
ترسناک بود اما تا وقتی من را به عنوان ووبین می دید !
حس میکردم حالا که فهمید من دخترم حرف هایش فقط بوی تهدید های تو خالی میداد !
فقط برای ترساندنم !
ВЫ ЧИТАЕТЕ
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Фанфик~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...