بعد از امتحانات پایان سال، برنامه ی رقابتی هیسونگ و جیسونگ شروع شد و اون دوتا به همراه جیک، برای شرکت به اون مسابقه رفتن. یونگهونم آخر قبول کرد که عمل کنه و عملش با موفقیت انجام شد. بعد از اینکه تومورشو بیرون اووردن، یه مدت طول کشید تا به حالت عادی برگرده ولی بعدش حالش بهتر شد و به روال عادی برگشت. چیزی که برای بقیه هنوز سوال مونده بود، این بود که چرا زودتر اینکارو نکرده بود و اون همه درد و تحمل کرده بود...یونگبوک، هیونجین و یونگهون، به هم قول داده بودن که موهاشونو تا آخر تابستون کوتاه نکنن و یا اگرم کردن، جوری نباشه که کوتاهِ کوتاه باشه، بلکه بلند بمونه. این شرطی بود که همه میخواستن با هم بزارن ولی آخرش فقط اون سه تا قبول کردن و بعد، بعد از کلی فحش دادن به هم، قضیه تموم شد. همه توی خونه ی هیسونگشون نشسته بودن و منتظر شروع شدن قسمت اول برنامه بودن. دوسی سرما خورده بود و همش جلوی صورت سونوو عطسه میکرد که اونم سرما بخوره. سونووام مدام بهش فحش میداد و به در و دیوار لگد میزد. یریم با کلی پاپ کورن داخل اومد و به لیا اشاره کرد یه جیغ بلند بزنه تا همه ساکت بشن. لیا هم خندید و یه جیغ بلند زد. بچه ها همه ساکت شدن و زیر لب بهش فحش دادن. یونگهون گفت:
_خفه شین گوساله ها شروع شد!
همه با دقت در حال دیدن بودن. زمانی که هیسونگ وارد شد، هیونجین بلند زیر خنده زد و مدام از قیافه و لباساش ایراد میگرفت.
_چقدر زشت شده! ولی خدایا شبیه فلامینگو نشده؟ خیلی چاق شده انگار! وای خدایا دندوناشو لمینت نکرده؟ خیلی ضایعن!
هه سو لگدی بهش زد که باعث شد جیغ بزنه و هه چان بلند بخنده.
_عشقم زودتر میزدی!
هه سو اون روزا زیاد اعصاب نداشت. مدام با پدر و مادرش دعوا میکرد و به زور، تغییر رشته داده بود. آخرین باری که باهاشون دعوا کرده بود، انقدر گریه کرده بود که تا مدت ها سردرد داشت. توی اتاقش نشسته بود و درحال درس خوندن بود. پدر و مادرش نمیزاشتن بره بیرون و به عبارتی زندانیش کرده بودن تا امتحانا تموم بشن. نزدیکای ساعت ده شب بود. دیگه خسته شده بود. فکر اینکه میتونست مثل بقیه ی بچه های همسن و سالش الان بیرون باشه و مثل یه بچه ی عادی رفتار کنه، داشت کلافش میکرد. با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و سمت یخچالشون رفت. مادرش درحالی که داشت تلویزیون میدید و نودل میخورد، گفت:
_قرار نبود الان بیای بیرون.
_خسته شدم.
پدرش گفت:
_بازم یه بهونه ی دیگه!
_همه چی از اون دوستات شروع شدن. دیگه نمیزارم ببینیشون. اونا زندگیتو سیاه میکنن!
هه سو کل لیوانو سر کشید. چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. داشت از درون منفجر میشد. به سمت پدر و مادرش رفت و جلوی تلویزیون ایستاد. بی حس گفت:
_هر غلطی که دوست دارین بکنین!
چشمای پدر و مادرش، از تعجب گرد شدن.
_ببینم تو الان به ما چی گفتی؟!
مادرش پوزخندی زد.
_خدایا باورم نمیشه...
_چه اشکالی داره؟ مگه چی گفتم؟ مگه من اصلا میتونم حرفی جز تایید شما بزنم؟!
_چی؟
_چطور میتونی...
_ما پدر و مادرتیم!
_میدونم...تنها دلیلی که تا الان طاقت اووردم همینه!
پدرش پوزخندی زد.
_تو اصلا حالت خوب نیست! مغزت فاسد شده!
هه سو چشم غره ای رفت و عصبی خندید.
_چون حرف شمارو قبول نکردم مغزم فاسد شده؟! چه مسخره!
_پارک هه سو!
_گوش کن.
_نه.
کنترل و گرفت و باهاش تلویزیون و خاموش کرد.
_شما گوش کنین. هردوتاتون گوشاتونو تیز کنین چون خسته شدم و دیگه به اینجام رسیده!
پدرش فریاد زد.
_تو حتی نتونستی امتحانتو قبول بشی اونوقت طلبکاری؟!
هه سو یه نفس عمیق کشید تا جلوی گریشو بگیره.
از ته دلش فریاد زد. گفت:
_اره افتادم. من افتادم. من این امتحان و افتادم. میدونم که افتادم. میدونم که بی عرضگی کردم و افتادم ولی میدونی چیه بابا؟ خوشحالم که افتادم. خسته شدم. از همه چیش خسته شده بودم. سرم درد میکنه. مغزمو هر روز با اطلاعات اضافی پر میکنم و خیلی وقتا حتی یادم نمیاد چرا اینکارو میکنم ولی هر روز اینکارو میکنم. میدونی چرا؟ چون میترسم. چون از نمره ی کم گرفتن و نگاه های شما میترسم. من خسته شدم. سرم خیلی درد میکنه...هر شب از خودم میپرسم چرا هر روز اینکارارو میکنم...وقتی که میخوام یه کار دیگه انجام بدم چرا اینکارارو میکنم...میدونی به چه جوابی میرسم؟ چون ترسوام. چون یه احمقم...یه احمقی که بلد نیست حرف بزنه...من کی حرف زدم؟ من اصلا چیزی نمیگم...اصلا حق ندارم چیزی بگم...چه اهمیتی داره چی دوست دارم؟ چه اهمیتی داره که من چی میگم؟ چونکه دارم میمیرم به این معناست که حق ندارم اونجوری که میخوام زندگی کنم؟ کسی چه اهمیتی میده که من چی میخوام وقتی که معلوم نیست تا کی زنده بمونم...بابا تا حالا ازم پرسیدی من واقعا چی دوست دارم؟ مامان تا حالا ازم پرسیدی دوست دارم چیکار کنم؟ نه! نه نپرسیدی! هیچکس نپرسیده! همه به جای من تصمیم میگیرن....همه فکر میکنن بهتر از من میفهمن...من دوست ندارم همش بهم بگین چیکار کنم...من خسته شدم...سرم درد میگیره، سرم وحشتناک درد میگیره...چرا همه ی صداها با هم قطع نمیشن و منم مجبور به مردن نمیشم؟
پدر و مادرش ساکت بهش خیره شده بودن. بدون اینکه بخواد، اشک از چشماش جاری شده بود. بعد از تموم شدن حرفاش، ترسید. زیادی حرف زده بود...از خودش و واکنش دیگران میترسید...اگه از خودش دور شده بود چی؟ سریع دواید و از در بیرون رفت. شروع به دوایدن کرد. اونقدر دواید که دیگه نمیتونست. خداروشکر کرد که اسپریش همراهش بود. بعد از اون شب، دیگه پدر و مادرش بهش چیزی نگفتن. اونم دیگه چیزی نگفت. یه روز پدرش دستشو گرفت و برای تغییر رشتش اقدام کرد. بعد از امتحان دادن برای رشته ی نقاشی، مدرسه قبول به تغییر رشتش شد.
کینو کمی از جاش جا به جا شد و گفت:
_خب الان چی میشه؟
یونگبوک گفت:
_به همه میگیم به جیسونگ و هیسونگ رای بدن.
یریم گفت:
_من به کل بیمارستان از قبل گفتم.
کارینا گفت:
_فکر کنم رای بیارن بابا! ما خودمون بالای ده نفریم. بلاخره یه جورایی نصف کره بهشون رای میدن!
لیا گفت:
_خدایا جیسونگ شبیه عروسکه!
هه چان چشم غره ای رفت.
_ول کن دیگه!
یونگهون پرسید:
_داورا کیان؟
دوسی گفت:
_رِین. پی سی وای. بنگ شی هیوک. چان لیدر استری کیدز. بعد یو برایان.
چشمای هه سو گردن شدن. داد زد:
_چی؟!
هیونجین که کنارش نشسته بود، گوشاشو گرفت و چشماشو بست.
_کر شدم! وات د فاک!
هه سو ضربه ای بهش زد.
_خفه شو! تو الان گفتی کی؟
_یو برایان. چیشد مگه؟
_وای نه...
کینو پرسید:
_چشه مگه؟ یو برایان خیلی خفنه که! میگن خیلی استعداد یاب خوبیه...
_خب آخه...
فضا که روشن شد، جیسونگ بلاخره تونست اطرافشو ببینه. لبخندی زد و سرشو بالا اوورد تا بتونه داورارو ببینه. بعد از احترام گذاشتن، اونو دید. لبخندش محو شد. لبخند اونم محو شد. بهم دیگه خیره شدن. جیسونگ ثانیه ای میخواست بره. میخواست بیخیال همه چی بشه و بره ولی نمیتونست...به خواست خودش نیومده بود که به خواست خودش بره...
رِین لبخندی زد و گفت:
_خب پس دیگه باید آماده ی شروع مسابقه باشیم.
پی سی وای سرشو تکون داد.
_از شرکت کننده ها خیلی راضیم! از کمپانی من هم ادمای زیادی اومدن.
جیسونگ نمیتونست درست بشنوه. حس میکرد دوباره گوشاش شروع به سوت کشیدن کردن. تمام بدنش میلرزید. حس میکرد نزدیکه دوباره بهش پنیک اتک دست بده که کسی دستشو گرفت. به حال خودش برگشت و به اون فرد نگاه کرد. یه پسر بود که موهای جلوشو صورتی کرده بود. قیافه ی خیلی خوبی داشت جوری که اگه جیسونگ گی بود، صد در صد تا الان عاشقش شده بود. اون پسر لبخندی زد و سرشو تکون داد. جیسونگم سرشو تکون داد و لبخند زورکی ای زد. بعد از معرفی داورا و صحبت کردناشون، نوبت رسیده بود به اجراهای کاراموزا. کارینا محکم پای سونوو رو گرفته بود و فشار میداد. سونوو هربار بلند جیغ میزد و به بقیه میچسبید که کمکش کنن. یه عده میخندیدن و یه عده دیگه بهش میگفتن که ساکت بشه تا بتونن گوش کنن. کاراموزا تک تک اجرا میکردن. زمانی که نوبت به هیسونگ رسید، برگشت و نگاهی به جیسونگ انداخت. مضطرب بود. ممکن بود توی این اجرا امتیاز پایینی بیاره. خیلی میترسید...نمی خواست اشتباهی بکنه...جیسونگ متوجه ی نگاه هیسونگ شد و لبخند محوی زد. زیر لب زمزمه کرد:
_تو اِیس مایی! (یعنی همه کاره)
هیسونگ لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد که روی استیج رفت، نفس عمیقی کشید. هه سو مشتشو بالا برد و بلند گفت:
_لی هیسونگ تو میتونی!
نگاهی به بقیه انداخت.
_بگین دیگه!
همه از تُنِ صدای هه سو ترسیدن و بلند تکرارش کردن. هیسونگ باید آهنگ Boss از Nct U رو اجرا میکرد. هه چان چشم غره ای رفت.
_این همه گروه چرا ان سی تی آخه!
دوسی لگدی به شونش زد.
_اینجا همه از یه گروهی بدشون میاد تو فقط راضی شو و بزار گوش بدیم!
جیسونگ و جیک، مدام با هیسونگ همخونی میکردن و بهش روحیه میدادن. بعد از تموم شدن اجرا، نوبت به رای گیری و امتیازدهی بود. هیسونگ عرق میریخت. نه بخاطر گرما...اونجا گرم نبود. از استرس و ترس...بعد از یه مدتی، امتیاز هیسونگ هشتاد و پنج اعلام شد. همه ی بچه ها از جاشون پریدن و همدیگر و بغل کردن. حتی هیونجینم دیگه بیخیال شده بود و خوشحالی میکرد. جیسونگ و جیک سریع پیش هم رفتن و همدیگر و بغل کردن. هیسونگ از خوشحالی گریش گرفته بود. چند بار پشت سر هم تشکر کرد و احترام گذاشت. پایین رفت و جیسونگ و جیک و بغل کرد. بعد از مدتی نوبت به بقیه ی کاراموزا رسید. بعدتر، نوبت به جیک رسید. جیک آهنگ fire از Bts و اجرا کرد و تونست نمره ی هفتاد و بگیره. هه چان گفت:
_چه تیکه ایه! گی شدم!
یریم ضربه ای به سرش زد. هیونجین نگاهی به موبایلش انداخت.
_بچه ها من دوستام گفتن میخوان بیان خونم. اشکالی نداره بگم بیان اینجا؟
لیا گفت:
_بیبی بوی من چقدر با ملاحظه شده!
کارینا گفت:
_همون خوشتیپا؟
_همون دوستای راهنماییم.
دوسی سرشو تکون داد.
_اگه بومینم هست بگو بیان.
_همشون دیگه. سونگمین، بومین، سانها و دهِوی.
هه چان گفت:
_تا زمانی که خوشتیپ باشن موردی نیست!
یریم خندید و گفت:
_why are you gay? (چرا گِی ای)
کینو گفت:
_بگو بیان داداش بزار گوش بدیم الان.
_باشه. من میرم بیرون تا بگم بیان.
_باشه.
هیونجین بیرون رفت و بعد از یه مدت، با دوستاش داخل اومد. دوستاش با لبخند گفتن:
_سلام ما...
همون لحظه نوبت جیسونگ شد. هه سو بلند داد زد:
_خفه شین!
لیا هم با فریاد گفت:
_نوبت شوهر منه خفه شین!
هر چهارتاشون با تعجب بهشون نگاه کردن. هیونجین خندید و دستاشونو کشید تا بشینن. اونام نشستن. دِهوی گفت:
_اه...این پسره هان جیسونگ نیست؟
سونوو گفت:
_داداش میخوای ترور شی؟!
جیسونگ دستاشو مشت کرده بود. چند بار پشت سر هم بالا پرید تا پنیک اتکشو کنترل کنه. قبل از اینکه بالا بره، همون پسر که نفر بعدیش بود، دستشو گرفت.
_هی. اگه بهت حالت حمله دست داد، به یه چیز دیگه فکر کن که بهت آرامش میده. الان اگه بهت حمله دست بده واقعا افتضاح میشه چونکه پخش زندس. چی حالتو بهتر میکنه؟
جیسونگ کمی فکر کرد.
_خب...
دیشب که شب قبل مسابقه بود، همه ی بچه ها دور هم جمع بودن. همه کلی خندونده بودنشون و باهاشون حرف زده بودن تا برای مسابقه آماده بشن. دیشب واقعا زمانی بود که بهش آرامش داده بود...اینکه ساعت سه، چهار صبح، همه بدون اینکه نگران چیزی باشن، توی کوچه ها می دوایدن و میخندیدن، بهش حس باورنکردنی ای میداد...حس جوونی...حس شادی...انگار توی واقعیت اتفاق نیوفتاده بود!
ناخودآگاه لبخندی زد. اون پسر هم لبخند زد و ضربه ای به شونش زد.
_اره خودشه. به همون فکر کن. فکر کن اونجایی.
جیسونگ سرشو بالا اوورد و به اون پسر نگاه کرد. اصلا نمیشناختش ولی ازش ممنون بود. لبخندی زد و دستشو روی شونش گذاشت.
_ممنونم ازت!
_این حرفا چیه...برو. تو از پسش برمیای!
مشتشو بالا اوورد و ادامه داد:
_فایتینگ بُرو! (Bro یعنی داداش)
جیسونگم سرشو تکون داد و رفت. چشماشو بست.
_تو الان پیش بچه هایی...توی کوچه ها دارین میدواین و اونا مجبورت کردن که براشون بخونی.
چشماشو باز کرد. گیتار الکتریکیشو بالا اوورد و شروع به زدن کرد. آهنگ moonshot از Nflying رو میزد. این آهنگ مورد علاقه ی خواهرش، یونا بود. یونا توی خیابون و از پشت یکی از تلویریونا داشت میدید. همونجوری که چشماش اشکی بودن، لبخندی زد، مشتشو بالا اوورد و گفت:
_تو میتونی داداشی!
بعد از تموم شدن اهنگ، یه نفس راحت کشید. امتیازی که بهش دادن، امتیاز هشتاد بود. یه نفس عمیق کشید. انگشتشو بالا برد و به اسمون اشاره کرد. اینکارو همیشه زمانایی انجام میداد که کارشو درست انجام میداد و میخواست به مادرش بگه که مامان...من انجامش دادم!
بچه ها دوباره همه شروع به شلوغ کاری کردن و همدیگر و بغل کردن. دوستای هیونجینم خودشونو جا داده بودن و باهاشون بالا و پایین میپریدن. پدر و مادر هیسونگ، از سر و صداها به سمتشون رفتن و متوجه ی ماجرا شدن. بعد از اینکه متوجه ی اوضاع شدن، اونا هم باهاشون بالا و پایین میپریدن و شادی میکردن. جیسونگم مثل هیسونگ گریش گرفته بود و بعد که پایین رفت، هیسونگ و جیک و بغل کرد. اون پسری که بعد از اون بود، روی استیج اومد. اسمش لی جویون بود. اونم با یه گیتار الکتریکی اومده بود. جیسونگ بهش لبخندی زد و مشتشو بالا برد و زیر لب گفت:
_فایتینگ!
اونم لباشو روی هم فشار داد و لبخندی زد. سرشو تکون داد و شروع کرد. آهنگ Parting از Onewe رو اجرا کرد. اون نمره ی نود و گرفت. همه از تعجب چشماشون گرد شده بود.
یریم به سمت سونگمین برگشت و پرسید:
_چیجوری نود گرفت؟
سونگمین کمی فکر کرد.
_خب...تکنیک و خوب اجرا کرد. از طرفی اعتماد به نفس خیلی خوبیم داشت. جیسونگ هم خیلی عالی اجرا کرد ولی بنظر میرسید یکم مضطربه. این تاثیر داره ولی امتیازشون با هم فقط ده تا فاصله داشت پس این خودش خیلی خوب بود.
بومین خندید.
_هروقت سونگمین راجب چیزی جز درس خوندن نظر میده پشمام میریزه!
سانها خندید.
_میخوای بکشتت بومین؟!
بعد از تموم شدن خوندن و امتیاز دادن به کاراموزا، چند دقیقه ای تبلیغات پخش کردن. هیونجین صداشو صاف کرد و گفت:
_خب بیاین با این کله پوکا آشنا بشین. بومین، سانها، دِهوی و سونگمینم که میشناسین.
بومین به هه سو اشاره کرد.
_تو توی المپیاد ریاضی نبودی؟
هه سو لبخندی زد و سرشو تکون داد. بومین آهی کشید.
_واو اره خودتی...چقدر بدم میومد ازت یه مدت...
دِهوی گفت:
_اره. هرجا میرفتیم میگفت اون دختره چیجوری جرعت کرده از من جلو بزنه!
همه خندیدن.
_خب رو مخم بود!
هه چان رو به سانها گفت:
_تو چقدر آشنا میزنی!
سانها هم خندید.
_منم دیگه...همونی که هربار کنسرت دیر میرسه بعد کلی داد و بیداد میکنه که راش بدن!
هه چان با یاداوریش، دستی زد و بلند خندید.
_وای اره...خود نامردتی! وای خدا...بابام ازت متنفره!
دِهوی پرسید:
_یونگبوک کیه؟ اون تنها کسیه که پرنسسمون ازش بد نمیگه.
کینو پرسید:
_پرنسس کیه؟
_ما به هیونجین میگیم پرنسس.
هیونجین چشم غره ای رفت و خندید.
_ببند دهنتو!
یونگبوک دستشو بالا برد و لبخندی زد. دِهوی سمتش رفت و لپاشو کشید.
_گوگولی! تو چقدر بانمکی!
کارینا دستاشو کنار زد.
_لپاشو کندی!
یریم فریاد زد:
_بچه ها شروع شد.
بومین گفت:
_پشمام یونگهون چه ساکت شدی!
یونگهون خندید.
_گذاشتم آشنا بشین اول.
هه سو داد زد.
_ساکت شین!
بومین آروم به هیونجین گفت:
_تا جایی که یادم میاد این انقدر جیغ نمیزدا!
_اصلا نگو...جدیدا وحشی شده!
جیک پیش بقیه نشست و کمی از قهوشو خورد.
_چقدر امتیاز اون پسره بالا بود...
جیسونگ سرشو تکون داد.
_اره. خب خیلی خوب اجرا کرد!
هیسونگ گفت:
_خوشگلم هستا...واو...کارمون تمومه!
جیک خندید.
_ناامید نشو! دو تا گروه از این مسابقه درست میشه.
_چی؟
_نمیدونستی؟ دو تا گروه درست میشه. یکی بوی بند و یکی بوی گروپ. هر کدومشون پنج نفرس. کلا سی تا کارآموزیم. اگه شانس بیاریم، میتونیم.
جیسونگ سرشو تکون داد.
_خدایا دلم میخواد با شماها تو یه گروه باشم!
هیسونگم تایید کرد.
_منم...اصلا حوصله ی ادمای جدید و ندارم...
_میشه کنارتون بشینم؟
هر سه تا به سمت صدا برگشتن و جویون و دیدن. سراشونو تکون دادن و عقب تر رفتن تا جویونم بشینه. لبخندی زد و دستی توی موهاش کشید. هر سه تا مات و مبهوت نگاهش میکردن. نشست.
_ممنون.
جیک گفت:
_امتیازت عالی بود!
_اره بد نبود ولی خودم راضی نبودم.
هیسونگ گفت:
_جدی؟ مگه میشه خب...
_اوهوم...راضی نبودم...
به جیسونگ اشاره کرد.
_این پسره بهتر اجرا کرد.
_من؟
_اوهوم. قشنگ انگار تو آرامش بودی.
خندید.
_خودت بهم گفتی چیکار کنم...
_اره ولی بهتر از من بودی...بهت حسودیم میشه!
هیسونگ دست به سینه شد.
_خب؟ آشنا شدین؟
رو به جیسونگ کرد و از پایین به بالاشو نگاه کرد.
_درسته؟!
جیسونگ زورکی خندید و دستاشو به علامت اینکه آروم باشه، بالا برد.
_فقط حرف زدیم هیسونگ...حرف!
جویون گفت:
_شما کاراموز کدوم کمپانیا بودین؟
_من و جیک کارآموز کیوب بودیم. جیسونگم که جی وای پی.
_جدی؟ منم قبلا بودم ولی زیاد نموندم. بعدش اومدم بیرون رفتم پی نیشن.
_منم نموندم. خیلی ساله کارآموز نیستم یه اتفاقی افتاد که الان اینجام.
_چه بهتر! از ساز زدنت خوشم میاد!
جیسونگ لبخندی زد و تشکر کرد.
_ممنون.
هیسونگ گفت:
_جیکم قبلا توی جی وای پی بود. چرا همه میان بیرون؟!
جویون گفت:
_توی جی وای پی بودی واقعا؟ استایلت به هایپ میخوره!
جیک خندید.
_جدی؟ نمیدونم...
محل مسابقه، یه خونه ی خیلی بزرگ بود. یه خونه ای که همه چی داشت. باشگاه، استخر، هرچیزی که بشه فکرشو کرد. بعد از گشتن توی اون مکان، بهشون ماموریت دادن. باید همگی توی این ماموریت، میخوندن و میرقصیدن تا اونایی که نتونستن هماهنگ بشن، حذف بشن. اهنگی که باید تمرینش میکردن، Dumb & Dumber از Ikon بود.
بعد از تموم شدن مسابقه، یونگبوک گفت:
_بچه ها اون اهنگ خوندنش با رقصیدن سخت نیست؟
دوسی گفت:
_معلومه که سخته...پدرشون درمیاد!
هه سو دستاشو به حالت دعایی گرفت و چشماشو بست. لیا پرسید:
_چیکار میکنی بیبی؟
_دعا...تنها کاریه که از پسش برمیام الان...
کینو گفت:
_فعلا نگران نباشین. تازه اول راهه. اونام که پوست کلفتن پس مشکلی پیش نمیاد!
مادر هیسونگ وارد اتاق شد و براشون غذا اوورد. همه تشکر کردن و شروع به غذا خوردن کردن. یونگهون گفت:
_سانها تو هنوز با اون دوست دخترتی؟
_نه بابا. جدا شدم. جدیدا کام اوتم کردم. بایسکشوالم. الان دوست پسر دارم.
یونگهون درحال آب خوردن بود که بعد از شنیدن این حرف سانها، تمام ابو توی صورت هه چان خالی کرد.
_وات د فاک!
هه چان فریاد زد:
_وات د فاک؟ بی ناموس وات د فاک؟!
یریم سریع با دستمال صورت هه چان و پاک کرد. زورکی میخندید.
_بیخیال بیخیال! بخند تا دنیا به روت بخنده!
دهوی گفت:
_بگذریم بابا سانها امروز عاشقه فردا فارغ! تو چی؟ نمیذاشتی کسی بیاد خبری ازت نداشتیم.
_حوصله نداشتم به بهونه ی شماها مامان بابام بیان.
****
بومین
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...