- متاسفم میونا...تمام سختگیریام فقط به خاطر خودت بود ..
درسته،تمام سختگیریهام فقط به خاطر خودش بود؛فقط به خاطر اینکه توی اون جنگ نفرین شده زنده بمونه.هیچکس متوجه نبود؛اما اون جنگ،جنگ نهایی بود.جنگی که پس از اون همه خونریزی قرار بود اتفاق بیوفته و پادشاهان هردو سرزمین به همراه ولیعهداشون بلاخره توی این جنگ حضور پیدا میکردن.
ولیعهد سابق توی بیشتر جنگهایی که اتفاق افتاده بود شرکت کرده بود و توسط بهترین استادها آموزش دیده بود؛اما حالا که مرده بود و جونمیون،ولیعهد دومی که تمام عمرش فقط مسائل مبتدی اون هم در حد نیاز یاد گرفته بود جای اون ولیعهد کارکشته رو گرفته بود هیچ کاری جز فشرده تمرین دادنش نمیتونستم بکنم.
نفسم رو به بیرون فوت میکنم و همراهش تمام افکار پیچ در پیچ سرم رو بیرون میدم.
پارچه نمدار رو از روی پیشونیش برمیدارم و دستم رو روی پیشونی بلندش میزارم،برخلاف انتظارم که فکر میکردم هنوز اون تب کشنده که انگار داشت از داخل بدنش رو آتیش میزد رو حس میکنم،دمای بدنش کمی پایینتر اومده بود و حتی میتونستم بگم تبش قطع شده. احساس شادیِ تویِ قلبم،مثل جرقه های رعد و برق به وجود اومد و کل وجودم رو گرفت.
تشت چوبی و تکهپارچههای خیسی که روی زمین انداخته بودم رو برمیدارم.تشت رو کنار بقیه وسایل و پارچهها رو برای اینکه با هوایی که از بین پیچک ها بیرون میومد خشک بشن نزدیک به دهانهغار میزارم.
کش و قوسی به بدنم میدم و به سمت اسبی که حالا به لطف جونمیون اسمش لیون [Loyen] بود میرم،کنارش روی زمین میشینم و بدنم رو به جلسه بزرگ و به خواب رفته میدم تا استراحتی به بدن کوفته شدم از مبارزه طولانی و مراقب از جونمیون بدم؛اما با دیدن شعله های کمنور آتیش که در شُرُف خاموش شدن بودن نفسم رو بیرون میدم.با تکیه به دستم از جام بلند میشم و چند تکه چوب رو از روی کوه چوبهایی که با جونمیون به وجودش اورده بودیم برمیدارم«فلشبک»
صدای نق زدن های جونمیون برای بار هزارم بلند شد.
- چرا من باید اینکار رو کنم؟مگه نمیتونیم بریم از بازار چوب برای آتیش بخریم؟!
کنده دیگه ای برمیدارم و روی سنگ میزارم و با یک حرکت تبر به دو نیم تقسیمش میکنم.
- برای بار نود و چهارمه که این سوالات رو داری میپرسی؛اما باز هم جوابت رو میدم شاهزاده نقنقو! باید بتونی از پس خودت بر بیای وقتی که حتی سر خورد کردن این چوبها اینطور به نق زدن افتادی چه توقعی میشه ازت توی میدون جنگ داشت؟! غیر از این تکه کردن کنده ها باعث تمرین عضلات بدنت میشه؛پس دست از تنبلی کردن بردار و بقیشون رو نصف کن!
کندهای رو برمیدارم و ایندفعه بجای اینکه روی سنگ رو به روی خودم بزارمش توی بغل جونمیون پرتش میکنم که جونمیون به همراه کنده به باسن روی زمین میوفته.
- یاا چرا یهویی چیزی رو سمتم پرت میکنی؟ اگه خورده بود توی سرم چی؟!
لبهام رو روی هم فشار میدم تا خندهام رو کنترل کنم.تک سرفهای میزنم،کندهای رو روی سنگ میزارم و دستمو روش قرار میدم.
- توی جنگ قرار نیست قبل از پرتاب نیزه یا باتومای خاردار سمتت بگن ″شاهزاده جوان لطفا اجازه بدهید بدنتان را با تیغ تیز نیزه یا باتومم پاره کنم ″ مثل الان یهویی میزنن ناکارت میکنن!
- اما الان توی جنگ نیستیم!
تکیهام رو از کنده میگیریم،تبر رو بالا میبرم مثل دفعات قبل کنده بخت برگشته رو به دو بخش تقسیم میکنم و تکههاش رو پیش بقیه کندههای نصف شده میندازم.
- اما من دارم برای جنگ آماده ات میکنم
جونمیون با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و از جاش بلند شد و کنده توی بغلش رو روی سنگ گذاشت
- انگار دارم با شتر مرغ صحبت میکنم!
البته که این حرف رو به صورت زیرلبی گفت؛اما مطمئنن نمیدونست که گوشای من به قدری تیز هست که حتی صدای بادی که بین لباساش حرکت میکرد رو میشنوم چه برسه به این غر زدنای بامزه زیرلبیش.
YOU ARE READING
𝐎𝐓𝐇𝐈𝐂𝐎𝐏𝐀
Fanfiction❥︎ 𝐠𝐚𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐫𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲, 𝐡𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐜𝐫𝐨𝐬𝐬𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐦𝐚𝐛𝐲 𝐬𝐦𝐮𝐭 ❥︎ 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐫𝐢𝐬𝐡𝐨 ❥︎ 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭: October,15,2021 ❥︎ 𝐞𝐧𝐝: ... ☜︎︎︎ خلاصه: شاهزاده دوم سرزمین پالا...