لب خشک و بیابان گونم را به دندان میکشم و قسمتی از پوسته های خشک شده ی سطح بی همدمش را جدا میکنم. مردهپوست جایی میان دندان ها و زبانم گم میشود، زمانی که آن ماهیچه وراج و یاوه گو، به نرمی لب پایینم را نوازش میکند. کلافه میشوم و کاسه ی صبرم از پشت بام مغزم سقوط میکند و به ثانیه نکشیده، خرد و خاکشیر میشود. مغزم با بی رحمی فرمان تکه و پاره کردن لب هایم را صادر میکند و دندان های درنده خو و مروارید نشانم، که باشند که فرمان پادشاه را نادیده بگیرند؟
شرمم میگیرد از اینکه بی طرفی ام را رد کنم و پشت پادشاه بی رحم و خشک را بگیرم. باور کنید چاپلوس یا چه میدانم پاچه خوار نیستم! فقط طاقتم طاق شده و کلافکی طلای سیاه وجودم را به اتش کشیده. اینهنه کتاب و متن و کوفت و زهر مار را خط بردم و نطق هایشان را بر روی دیواره های قلب دردناکم تراشیدم و زخم و زیلی شدنش را به جان خریدم که سرانجام شرمنده زخم های سرباز و نیمه باز و حتی عفونی وجودش شوم؟ مگر الان نباید مزه ی گس و آهنین خون، کامم را پر کند؟ پس چرا هر چه بیشتر کنکاش و حفاری میکنم، به آن نفت سرخ و آهنین نمیرسم؟ مگر خونی که به وسیله آن پادشاه تاج و تخت سوخته پمپاژ میشود، در وجود آدمیزاد جریان ندارد؟ نکند که اصلا خونی در بدن ندارم؟ نکند پادشاه جور و پلاسش را جمع کرده و درویش بیابان و صحرا شده؟ نکند اصلا آدم نیستم؟ با این حساب...
"زرتشت ول کن اون لبارو. جر خوردن انقدر گازشون گرفتی. چته پسر چته؟"
غر میزند و گویی که چک آبداری به گوش افکارم زده باشند، برق از سرم میپرد و با سرعت نور، به "زمین" بازمیگردم. دلم خنک شد. یک چک که سهل است، باید تیزی یه دست بگیرند و شکم این احمق های کت و شوار پوشِ فلسفی-منطقی-احساسی را از هم بشکافند و لاشهِ تکه پاره شدهشان را خوراک کرم ها و..."هوووی کجایی؟ برگرد پیش من."
میگوید و دستش رنگینش را جلوی صورتم تکان میدهد. قرمز، آبی، مشکی."لاک زدی"
زمزمه وار میگویم و ابروانم به سمت بالا پرتاب میشوند."آره قشنگن؟"
با ذوق میپرسد و اینبار دست چپش هم مقابل صورتم به نرمی میرقصد و لبخند، بوسه ی بی هوایی را تقدیم لبهایم میکند. خوشا به حال و احوالت! کاش چند دقیقه زندگی ات را قرض میگرفتم و دسته کم چندین مرتبه بلند و بی قل و قش، قهقهه هایم را به طرف خورشید شلیک میکردم و چشم و چالش اتیشینش را از کاسه درمیاوردم. نمیدانم. گور بابای مردم و دهان گشاد و چیزخورشان! شاید فکری هم به حال ناخنهای بی رنگ و از بیخ و بن کوتاه شده ام میکردم و رنگی به سر رویشان میپاشیدم. کسی چه میداند؟ شاید پادشاه نرم میشد و قرارداد "ناخن خوری"ِ چندین و چند ساله اش را با دندان هایم فسخ میکرد و... راستی، چه کسی خنده هایم را به تاراج برد؟ یعنی تا چه..."زرتشت کجایی؟"
یک چک دیگر. هاه! عجب نر و ماده ی با پدر و مادری نوش جان کردند! خوشم آمد. باز هم یک بوسه ی پنهانی و گناهکارِ دیگر! کجا هستم؟ تو واقعا میپرسی کجا هستم؟ نگاهت بی طاقت و شاید کمی کلافه مردمان گشاد و سیاهچال گونم را کند و کاو میکند و کاش یک کلمه از "من"، این منِ درب و داغان و زخم و زیلی را از نگاهِ زارم میخواندی.
YOU ARE READING
زَرتُشت
Short Storyدر میان رستاخیز برگ های دلمرده در میان تلاطم امواج تنهایی در میان پژواک خاموش این لانه ی احساسات تنها صوت صدای توست که مرهم میشود بر این زخم کاری وین سر شوریده وین حال زار وین دل غمدیده لامذهب ها لا امان نعره میکشند که بیایی تو تو تو ای هستی بخشِ...