زَرتُشت

122 13 158
                                    

لب خشک و بیابان گونم را به دندان میکشم و قسمتی از پوسته های خشک شده ی سطح بی همدمش را جدا میکنم. مرده‌پوست جایی میان دندان ها و زبانم گم میشود، زمانی که آن ماهیچه وراج و یاوه گو، به نرمی لب پایینم را نوازش میکند. کلافه میشوم و کاسه ی صبرم از پشت بام مغزم سقوط میکند و به ثانیه نکشیده، خرد و خاکشیر میشود. مغزم با بی رحمی فرمان تکه و پاره کردن لب هایم را صادر میکند و دندان های درنده خو و مروارید نشانم، که باشند که فرمان پادشاه را نادیده بگیرند؟

شرمم میگیرد از اینکه بی طرفی ام را رد کنم و پشت پادشاه بی رحم و خشک را بگیرم. باور کنید چاپلوس یا چه میدانم پاچه خوار نیستم! فقط طاقتم طاق شده و کلافکی طلای سیاه وجودم را به اتش کشیده. اینهنه کتاب و متن و کوفت و زهر مار را خط بردم و نطق هایشان را بر روی دیواره های قلب دردناکم تراشیدم و زخم و زیلی شدنش را به جان خریدم که سرانجام شرمنده زخم های سرباز و نیمه باز و حتی عفونی وجودش شوم؟ مگر الان نباید مزه ی گس و آهنین خون، کامم را پر کند؟ پس چرا هر چه بیشتر کنکاش و حفاری میکنم، به آن نفت سرخ و آهنین نمیرسم؟ مگر خونی که به وسیله آن پادشاه تاج و تخت سوخته پمپاژ میشود، در وجود آدمیزاد جریان ندارد؟ نکند که اصلا خونی در بدن ندارم؟ نکند پادشاه جور و پلاسش را جمع کرده و درویش بیابان و صحرا شده؟ نکند اصلا آدم نیستم؟ با این حساب...

"زرتشت ول کن اون لبارو. جر خوردن انقدر گازشون گرفتی. چته پسر چته؟"
غر میزند و گویی که چک آبداری به گوش افکارم زده باشند، برق از سرم میپرد و با سرعت نور، به "زمین" بازمیگردم. دلم خنک شد. یک چک که سهل است، باید تیزی یه دست بگیرند و شکم این احمق های کت و شوار پوشِ فلسفی-منطقی-احساسی را از هم بشکافند و لاشهِ تکه پاره شده‌شان را خوراک کرم ها و...

"هوووی کجایی؟ برگرد پیش من."
میگوید و دستش رنگینش را جلوی صورتم تکان میدهد. قرمز، آبی، مشکی.

"لاک زدی"
زمزمه وار میگویم و ابروانم به سمت بالا پرتاب میشوند.

"آره قشنگن؟"
با ذوق میپرسد و اینبار دست چپش هم مقابل صورتم به نرمی میرقصد و لبخند، بوسه ی بی هوایی را تقدیم لبهایم میکند. خوشا به حال و احوالت! کاش چند دقیقه زندگی ات را قرض میگرفتم و دسته کم چندین مرتبه بلند و بی قل و قش، قهقهه هایم را به طرف خورشید شلیک میکردم و چشم و چالش اتیشینش را از کاسه درمیاوردم. نمیدانم. گور بابای مردم و دهان گشاد و چیزخورشان! شاید فکری هم‌ به حال ناخن‌های بی رنگ و از بیخ و بن کوتاه شده ام میکردم و رنگی به سر رویشان میپاشیدم. کسی چه میداند؟ شاید پادشاه نرم میشد و قرارداد "ناخن خوری"ِ چندین و چند ساله اش را با دندان هایم فسخ میکرد و... راستی، چه کسی خنده هایم را به تاراج برد؟ یعنی تا چه...

"زرتشت کجایی؟"
یک چک دیگر. هاه! عجب نر و ماده ی با پدر و مادری نوش جان کردند! خوشم آمد. باز هم یک بوسه ی پنهانی و گناهکارِ دیگر! کجا هستم؟ تو واقعا میپرسی کجا هستم؟ نگاهت بی طاقت و شاید کمی کلافه مردمان گشاد و سیاهچال گونم را کند و کاو میکند و کاش یک کلمه از "من"، این منِ درب و داغان و زخم و زیلی را از نگاهِ زارم میخواندی.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 16, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

زَرتُشتWhere stories live. Discover now