خورشید مستقیم به عرشه میتابید.
سفر دوهفته دیگه به اتمام میرسید و این برای مینهو نفرت انگیزو برای چان خیلی کسل کننده بود البته..قبل از وجود اون بچه.آخرای زمان ناهار، اونها یکم چای و شیرینی برایخوردن سفارش دادن. مینهو کتاب میخوند و چان آهنگی از لرد هورون زمزمه میکرد. طولی نکشید در باز شد و مو بلوند با سینی وارد اتاقشون شد. بادیدن چان ناخواسته لبخند زد وبیهوا زمزمه کرد.
-آقای بنگ!
چان بی معطلی از جا بلند شد و بهش لبخند زد. با احترام سینی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت.
-عصرت بخیر لیکس، بابت چای ممنونم.
فلیکس خم شد و دستاش رو توی هم گره کرد.
-ممنونم. عصرشماهم بخیر امیدوارم از چای لذت ببرید.
کمی مکث کرد و تصمیم گرفت اتاق رو ترک بکنه اما صدای چان مانع حرکتش شد.
_دوست داری کنارهم عصرونه بخوریم؟
با لبخند دائمش سوال کرد و به فلیکس متعجب چشم دوخت. اون از لبخند چان احساس رضایت بخشی میگرفت. صداش رو دوست داشت و صادقانه از ته دلش میخواست باهاش عصرونه بخوره و به حرفاش گوش بده.
نگاه معذبش به سمت مینهو کشیده شد که تمام مدت با نگاه مشکوکی اون دو رو از نظر میگذروند. چان که متوجه تردید فلیکس شد لبخندش رو عمیق تر کرد و قدمی جلو اومد.
-نگران نباش. مینهو میخواست کمی روی عرشه قدم بزنه..با ما نمیمونه.
چرخید و نگاه معناداری به رفیقش انداخت. مینهو لبخند مسخره ای زد و از جاش بلند شد.
-آره، راحت باشید.
همونجور که بیرون میرفت چان رو به باد ناسزا گرفت.
چامن به صندلی مقابلش اشاره کرد و از فلیکس خواست روی اون بشینه.مو بلوند خیلی مودبانه جاگیر شد و به فنجونی که چان مقابلش گذاشت زل زد.
-برات دردسر نمیشه؟
لبخندی زدو سرش رو به معنی نفی تکون داد.
-زمان استراحتمونه. ممنون که ازم خواستید باهاتون بنوشم.
حرفی بینشون رد و بدل نشد. درواقع انگار سکوت بینشون هم لذت بخش و آرامش دهنده بود. از همون هایی که دلت نمیخواد بشکنیش. فلیکس به خوبی میتونست نگاه خیرهی چان رو روی صورتش حس بکنه. فنجونش رو برداشت تا کمی از چایش بنوشه. اما همچنان خیره نگاه کردنهای چان معذبش میکرد.
-ام..آقای بنگ..چیزی میخواین بگین؟
فنجونش رو روی میز گذاشت و آستین لباسش رو جلوتر کشید. چان با لبخند انگشت اشاره اش رو بالا آورد و روی گونه خودش گذاشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺
Fanfic- کامل شده - _لیفون سیسیته یه واژه فرانسویِ، یعنی کسی که از شدت دلتنگی توان هر حرکت و کاری رو از دست میده. و کریستوفر این مدلی دلتنگ فلیکسش بود. کریستوفربنگ یه مرد پخته سی و دوساله بود، روزهای جوونی و بالا پایینی احساساتش خیلی وقت بود گذشته بودن...