Part 39

65 18 0
                                    




♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 39

ییشینگ از ماشین پیاده میشه:وااو...اسرائیل از این جاهای دیدنی هم داره؟؟...

آینوردرحالیکه از ماشین پیاده میشد و سمت ییشینگ میرفت:دست کم گرفتی کشورما...همش توی اخبارا از جنگ و خون ریزی اسراییل حرف میزنن خب بایدم تصور ادما از اینجا یه چیز دیگه باشه...

ییشینگ:بله بله حق باشماس...ولی قبول داری به پای چین نمیرسه؟...

آینور:خب اره چین خیلی بزرگه بایدم قشنگ تر از اینجا باشه....

ییشینگ:خوشم میاد فهمیده ای....

آینور یه لبخند میزنه...روی صندلی پارک میشینه ...کای؟...

ییشینگ:جان کای؟ و بالافاصله اونم کنارش میشینه...

آینوربا کمی خجالت میگه:تو اون حرفی که توی بیمارستان زدی رو جدی گفتی؟...

ییشینگ:کدوم حرف؟..

آینور:همون دیگه..اممم..همون که موقع کمپوت خوردن بهم گفتی...

ییشینگ: اینکه گفتم لباسمو بع گند کشیدی؟...

آینور:نهه..قبلش....

ییشینگ:اینکه گفتم من حالم خوبه؟..

آینور:نههه بعدشش...

ییشینگ: بعدش؟؟بزار یکم فکر کنممم...

آینور:کااای..

ییشینگ آینور رو سمت خودش کشوند:هههه جانممم...

آینور:خیلی بدجنسییی..و یه مشت اروم به سینه باند پیچی شده ییشینگ زد..

ییشینگ:عااای... بی رحم، از توی این تیر بیرون اوردنااا....

آینور:حقتههه...

ییشینگ خم شد و لپ آینور رو گاز گرفت...وروجککک..

آینور:خب بگوو دیگههه...

ییشینگ با همون لحن آینور گفت:خب چیوو دیگههه؟؟...

آینور:کای اذیتم نکننن...ییشینگ آینور رو به خودش فشرد:چشم قربونت برم..

آینورخودشو از بغل ییشینگ بیرون آورد:راستش کای تو تنها کسی هستی که این حرفایی که الان میخوام بهش بزنمو میدونه... خودمم نمیدونم چرا میخوام اینارو بهت بگم...

ییشینگ:جان دلم گوش میکنم...

آینور یه لبخند تلخی زد:تو اولین مردی هستی که از ته قلبم عاشقشم.... شاید توی دلت میگی که پس بابام چی؟... من هیچوقت بابا نداشتم.... از وقتی که به دنیا اومدم هیچ احساس پدرانه ای از اون مرد به من منتقل نشد...موقع بدنیا اومدنم نبود... موقع زبون باز کردنم و راه رفتنم نبود... هرچند ماهی ی ساعت میومد خونه و باز میرفت...منو مامانم به تنهایی بزرگ کرد...یادمه ۵ سالم بود...

▪︎Spy▪︎Where stories live. Discover now