Part 42

87 17 0
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 42

هدف از حضور ییشینگ در این جلسه این بود که شاید بتونه بفهمه سردسته این ضد گروهک ها کیه و شناساییش کنه.....

کمی بعد یانگ هم وارد میشه..

ییشینگ با دیدنش به سمتش رفت و دست دادن به هم..

ییشینگ:نگفتی میای...

یانگ: نمیخواستم بیام... یهویی شد...

هردوشون روی صندلی کنار هم نشستن...

ییشینگ به چهره افراد اونجا دقت میکرد و به خاطر میسپردشون..این جلسه برای ترور فرستاده روسیه برگزار شده بود...

ییشینگ: من اصلا دلم به این کار راضی نیست..ته دلم میگه که یه نقشس..

یانگ:منم با کای موافقم... آخه چجوری این قدر سریع خبر سفر سفیر منتشر شد.. یکم مشکوکه...

الاسد:منم اول مخالف بودم اما الان موافقم...

هرکسی یه نظری میداد....

یانگ:آینور...ساکتی ..مغز متفکر گروه تو چی فکر میکنی...

آینور اصلا حواسش به جلسه و یانگ نبود... به میز خیره شده بود.... دختری که کنارش بود آروم تکونش داد...

-:آینور یانگ باتوعه....آینور یهو به خودش میاد....

چشمش به الاسد میخوره که با عصبانیت بهش نگاه میکرد:حواست کجاست؟؟..

آینور:معذرت میخوام...

بعد روبه یانگ کرد:چی فرمودین؟....

یانگ: گفتم نظر تو درباره ترور سفیر چیه؟...

آینور نگاهی به ییشینگ کرد اما اون حواسش به متنی بود که داشت مینوشت...

آینور:هرجوری خودتون بدونین..معذرت میخوام من از صبح حالم خوب نیست..با اجازه...از دفتر خارج میشه..

ییشینگ در همون حالتی که داشت مینوشت نوشتنو متوقف کرد و خودکار توی دستشو فشار داد....

بعد از یک ساعت جلسه تموم میشه..

ییشینگ اون روز به هدفش نرسید...

با یانگ و چند نفر دیگه از ساختمون پایین میان...

یانگ:با ماشین من بیا ..باید باهات حرف بزنم...و بعد به رانندش اشاره کرد که ماشین ییشینگ روبیاره....

کای پشت فرمون نشست و یانگ هم کنارش... ماشینو حرکت داد...

یانگ:معلوم هست چته؟...

ییشینگ:اینو من باس از شما بپرسم...بعد از ۳ سال تازه یادت اومده بهم شک کنی؟...

یانگ: کای تو نباس ناراحت باشی...بهمون حق بده...این اواخر کارات مشکوک بود...

ییشینگ: چرا؟چون یوبین رو نجات دادم؟...چون به فکر گروه بودم و میخواستم کارا سریعتر پیش بره؟؟...

یانگ:من همون اول یوبین رو قبول کردم و هیچوقتم نخواستم بکشمش...

کای قهقه عصبی زد:جالب شد..

پس اینم یه جور امتحان کردن من بود.... لابد به جان هم شک دارین...

چون بالاخره خب اون منو اورد توی سازمان و گروه....

یانگ:خود منم بارها امتحان شدم...

این کار ما این گروه مسخره بازی نیست..باید از همه نظر پاک بودن همه ثابت بشه...ب دل نگیر پسر...

ییشینگ:هووووف...

یانگ:شنیدم با آینور به هم زدی...

ییشینگ:چیزی نبود که بهمش بزنم...این دخترم الکی اوردین وسط...نامه ضمانتشو پاره کن تا دست اون بالاییا نرسیده...

یانگ:میخواست امضا نکنه...فکر پاره کردنشو از سرت بنداز بیرون..تازه اگر راست گفته باشه هیچوقت اون نامه به کار کسی نمیاد...ولی امروز آینور خیلی ساکت بود..همیشه کلی نظریه میداد و نقشه میکشید..اما امرووز...

ییشینگ:چیه چرا اینجور نگام میکنی؟...واسه خودش بریده و دوخته وگرنه من حسی بهش ندارم...

یانگ: باش تو که راست میگی...بعد از کمی حرف زدن... ییشینگ یانگ رو کنار فرودگاه پیاده میکنه.... از ماشین پیاده میشه و باهم خداحافظی میکنن ..ییشینگ سوار ماشین خودش میشه و سمت خونه حرکت میکنه...

یک هفته بعد

ییشینگ توی پارک ورزش میکرد که متوجه یه دختر شد که چندتا مرد دورشو گرفتن و اذیتش میکنن.... یکی از مردا دستای اون دخترو از پشت گرفته بود...

-:بزارین برم وگرنه براتون بد تموم میشه...

مردا همشون باهم خندیدن..یکیشون نزدیک شد دستشو لای موهای اون دختربرد : نه بابا؟ تهدیدم بلدی؟...

اون دختر پاشو بلند کرد و محکم به لای پای اون مرد زد...اون مرد داد بلندی کشید و از درد روی زمین نشست....یکی دیگشون یه مشت محکم به شکم اون دختر زد.....

مردی که روی زمین نشسته بود گفت:این جوونورو با خودمون میبریم....

بلایی به سرت میارم که نتونی دیگه پاتو بلند کنی...و بعد دخترو بلند کردن...دختر کلی دستو پا زد اما نتونست خودشو نجات بده ....ییشینگ از دور نظاره گر این صحنه بود.... خیلی دور بود و قیافه هیچکدومشون معلوم نبود...با رفتن اون ماشین..ییشینگ سریع سوار موتورش شد و دنبال ماشین راه افتاد....

توی ماشین اون دختر رو حسابی اذیت میکردن...

یکیشون خواست به سینه هاش دست بزنه ..

-:دستتو بکش بی ناموووص....ولم کنییین...

اون مرد یه سیلی به صورت دختر زد....کمی بعد ماشین جلوی یه خونه ایستاد...دختر هرچی تقلا کرد اما نتونست از چنگالای این ادما فرار کنه....

کشون کشون وارد خونه شدن....

ییشینگ کمی دورتر موتورشو پارک کرد...و اروم سمت اون خونه رفت:لاشیای حرومزاده معلوم نیست چندتا دختر بی گناهو تا الان بدبخت کردین.....

جلوی دهنشو با یه پارچه مشکی میپوشونه و از دیوار بالا میره


▪︎Spy▪︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt