Oneshot
کاپل : بینسونگ
ژانر : رمانسهیونگ میشه اینقدر بهم خیره نشی ؟
چانگبین با شنیدن صدای کلافه هان دست از افکار در
هم و برهمی که تو ذهش درباره هان بود برداشت و سرشو پایین انداخت و خودشو مشغول نوشتن کردن.
اما تنها چیزی که میتونست بنویسه اسم هان جیسونگ بود چون لعنت بهش نمیتونست وقتی قیافه هان جلوی چشماشه فاصلشون از یه وجب بیشتر نیست درباره چیز دیگه ای بنویسه
خودشم نمیدونست از کی و چه زمانی تمام وجودش درگیر هان شد درگیر لبخنداش ، خنده هاش ، لپاش وقتی غذا رو تو خودش جا میده و مثل یه سنجاب کوچولو بهش نگاه میکنه.
چانگبین احساساتش تغیر کرده بود.
حس میکرد عاشق شده و نمیتونه براش کاری انجام بده اسیر شده بود نه راه پیش داشت نه راه پس ، بین دوراهی گفتن و نگفتن مونده بود
میترسید رابطه دوستانشون از بین بره یا شاید نگران این بود که پس زده بشه.
بهر حال نمیتونست کاری بکنه و فقط به هان خیره میشد و انگار این کار پسر کوچیک تر رو خسته و معذب کرده بود .
چانگبین با حس کردن دست هان رو بازوهاش وقتی که اسمشو صدا میزد سرشو بلد کرد به هان نگاه کرد وقتی چشمای گرد شده هان رو دید برای بار دوم سرشو پایین انداخت و اینبار خودش هم شوکه شد چون تمام دفتر نوتش پر شده بود از اسم هان ، دوست دارم !
چانگبین حس کرد یه عرق سرد از روی ستون فقراتش داره لیز میخوره .
الان باید چیکار میکرد چه توضیحی داشت بده ؟
+چانگبین هیونگ ، خوبی ؟ میخوای یکم استراحت کنی انگار رو به راه نیستی ؟
چانگبین بیخیال تمام ترساش شد و خواست برای یک بارم که شده تمام دلهره هاش رو از بین ببره :
_هان ؛ من چیکار کنم ؟! فک کنم دوست دارم .
برای بار دوم چشمای هان گرد شد هرچند تو این مدت به چانگبین هیونگش مشکوک شده بود و همیشه سنگینیه نگاهشو روی خودش حس میکرد اما خب ،بازم شوکه شده بود و اینو نمیتونست پنهان کنه .
+ من ، من نمیفهمم هیونگ ، نمیدونم چی بگم !
_دارم میگم دوست دارم ، دیگه نمیتونم پنهانش کنم ، دلم میخواد بغلت کنم ، میخوام همیشه کنارت باشم ، میخوام که تو منو فقط به چشم هیونگت نببینی میخوام ....میخوام که .....
+چی میخوای هیونگ
_میخوام ...میخوام ببوسمت !
حتی خود چانگبینم انتظار این حرف رو نداشت چه برسه به هان
هان بیشتر از این نمیتونست غافلگیر بشه در عرض چند دقیقه مطمئن شده بود چانگبین دوسش داره و الان میخواد ببوستش .؟
یه جورایی براش خنده دار بود ، شاید از شوک زیاد میخواست بخنده .
_میدونم غافلگیر شدی اما میشه بهش فک کنی من نمیخوام مجبورت کنم خیلی حرفا هست که باید بگم اما الان فقط ....فقط لباتو میبینم می.....میشه ببوسمت ؟!
هان نمیتوست افکارش رو جمع کنه و حرف بزنه و شاید مخالفت کنه و از استدیو بره بیرون اما مغزش همکاری نمیکرد و انگار گیج شده بود .
شاید بخاطر چانگبین بود که اینطور معصومانه و عجیب بهش نگاه میکردو قلبشو به تپش انداخته بود .
فقط بی هیچ دلیل و حرفی سرش رو بالا و پایین کرد و این اجازه رو به چانگبین داد تا یه لبخند محو روی لباش شکل بگیره .
چانگبین دست چپش رو پشت گردن هان گذاشت و تو یه حرکت سرشو جلو کشید و لباشو به لبای قرمز هان رسوند و چند ثانیه فقط لباشو لمس کرد و کم کم شروع به مکیدن لبای هانی که بین لباش بود کرد .
چشماش رو اروم روی هم گذاشت و با دست راستش خط های فرضی روی لپای هان کشید و با کشیدن زبونش روی لبای بسته پسر کوچیک تر سعی کرد اونو توی بوسه با خودش همراه کنه .
هان هنوزم شوکه بود حس لبای هیونگش روی لباش چیز خیلی جدیدی بود و براش تازگی داشت و یه حس خیلی عجیب و لذت بخشی رو توی وجودش حس میکرد .
وقتی زبون چانگبین روی لباش کشیده شد چشماشو بست با دستاش بازو های چانگبین رو گرفت و تلاش کرد باهاش همراهی کنه و از این کیس یهویی لذت ببره .
کیس کوچیکی که تو ذهنشون داشتن به یه فرنچ کیس فرانسوی تبدیل شد که تمام چونه هاشون از بزاق دهنشون خیس شده بود و زبوناشون مدام روی هم میغلتید ؛
و تمام چیزی که تو ذهن هان تکرار میشد این بود که چانگبین به هیچ وجه معصوم نیست و تو این کار واقعا خوبه .
وقتی جفتشون برای نفس کشیدن به تقلا افتادن از هم فاصله گرفتن .
اینبار چانگبین صبر نکرد با کشیدن دست هان اونو روی پاهاش نشوند و با پایین کشیدن گردنش دسترسی به لبای پف کرده هان رو اسون تر کرد و شروع به مکیدن کرد و دستاش کمر باریک هان رو احاطه کرد و اونو به خودش نزدیک تر میکرد.
اینبار هان با گرفتن صورت چانگبین بی صبرانه لبای هیونگش رو بین لباش میکشید
جفتشون انگار هیچ صبر و حوصلع ای نداشتن و مدام لبای هم رو به دندون میکشیدن که با خورن یه تقه کوچیک به در با ترس و دلهره از هم جدا شدن و با نفس نفس زدن به در بسته نگاه کردن .
با شنیدن قدم هایی که از در دور میشد چشماشون دوباره بهم دوخته شد و تو یه لحظه با خجالت یهویی که به وجودشون سرازیر شد سراشون رو پایین انداخت و هان یواش و اروم از روی رونای چانگبین پاشد و روی صندلی خودش نشست اون صدای در یه جور الارم بود که بهشون بفهمونه الان توی کمپانین و هر لحظه ممکنه کسی بیاد داخل و اوضاع براشون سخت بشه .
پس چانگبین با گفتن یه جمله تمام توضیحات و حرف هارو به بعد منتقل کرد :
_فردا دوشنبست و تعطیلیم ، بیا امشب بریم خونه من .( این اولین وانشاتیه که مینویسم نمیدونم چطور شده پس اگه اینو خوندید نظرتونو برام کامنت کنید و اگه دوس داشتید ووت بدید
شاید ادامش بدم ولی زمانش معلوم نیست . امیدوارم دوسش داشته باشد )
YOU ARE READING
وانشات : یک شروع جدید
FanfictionOneshot Straykids couple : binsung ژانر : رمنس کاپل :بینسونگ هان بیشتر از این نمی تونست غافلگیر بشه در عرض چند دقیقه مطمئن شده بود چانگبین عاشقشه و الان میخواست ببوستش ! #straykids