Ch_21,22

840 208 115
                                    

با چشم های گرد شده از تعجب به ونهان نگاه کرد و ناباور گفت:

-حـ- حق با توئه!... چطور نفهمیدم؟! چقدر احمق بودم!... خدای من... باورم نمیشه! یعنی سونگیون زنده ست؟

چشم های ونهان یک دور در حدقه ش چرخید و پوف حرصی ای از دهنش خارج شد:

+با توجه به داستانی که برام تعریف کردی بعله... بالاخره تو ام بچه بودی و عقلت نمی رسیده... واسه همینم اونا چیزی بهت نگفتن که مرگ برادرت رو باور کنی... ولی خب... به احتمال زیاد خیلی زود برادرت رو پیدا میکنی!

سونگجو تکون شدیدی خورد و با بهت گفت:

-هـ ... هن؟!




ونهان با جدیت پرسید:

+پدربزرگت چند سالشه؟

-نـ... نود!

آلفای بزرگ تر که همچنان توی بهت به سر میبرد با بی حواسی جواب داد و پسر دیگه بلافاصله رفت سراغ اصل مطلب:

+خب پس.. دیگه آخرای عمرشه! کسی که باید خاندان عهد بوقی ای که پدر بزرگت ساخته رو از بین ببره، و یا تو دستای خودش بگیره.. تویی!

مغز سونگجو قفل کرد... این احمق چی داشت می‌گفت؟ از بین بردن؟ در اختیار گرفتن؟ هیچ کدوم از این موارد اصلا ممکن نبودن! پدربزرگ عوضیش خود شیطان بود! کسی از پسش بر نمیومد!






+میدونم که فکر میکنی پدربزرگت برای خانوادت مثل یه پادشاهه و کسی نمیتونه جلوش در بیاد، اما هی.. کدوم پادشاه دیکتاتوری رو دیدی که تهش به مرگ طبیعی بمیره و موقع مرگ خشم، غم، حسرت و عجز در کنارش نباشه؟ پیشنهاد من اینه که تو کسی باشی که یه کودتا بر علیه پدربزرگت رو شروع میکنه، و اینکه این استبداد رو از بین ببری، چون اگه بخوای بشی یکی مثل پدربزرگت، هیچ کس ازت حمایت نمیکنه!.. تو باید براشون مثل یه ناجی باشی که زندگیشونو بهتر کنه، نه یه جانشین که به نیش زدن بهشون ادامه بده، باید کاری رو بکنی که برادرت عرضه ی انجام دادنشو نداشت.. باید بمونی، و بجنگی! فقط از این راه میتونی برادرت رو به خانواده ت برگردونی.. میتونی این کارو بکنی؟





حرف های ونهان مثل یه تلنگر بزرگ کل وجود آلفا رو زیر و رو کرد، قیافه های نا امید بستگانش، چشمای بی روح پدرش، اشک های عمو زاده ی عزیزش و تمام جرم و جنایت هایی که پدربزرگش به بهونه ی صلاح و مصلحت خانواده در حقشون انجام داده بود جلوی چشماش اومد. هاه... واقعا چطور تا به حال به چنین چیزایی فکر نکرده بود.

به مچ ونهان چنگ زد و جلو کشیدش، قبل از اینکه فرصت کنه عکس العملی نشون بده لب هاش رو روی لب های آلفای کنارش کوبید و بوسه ی نسبتا خشنی رو شروع کرد، چند ثانیه طول کشید تا پسر به خودش بیاد و وقتی این اتفاق افتاد همونطور که فکرش رو می‌کرد وحشیانه پس زده شد. آلفای کوچک تر همونطور که لب های مرطوبش رو پاک می‌کرد با خشم پرسید:

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Where stories live. Discover now