ᝰꪑ☾Part1☽ᝰꪑ

884 121 27
                                    

مقدمه:
سلام به ریدرای عزیز دنیای موازی. نویسنده صحبت میکنه^^
میخوام قبل از شروع داستان، چند تا نکته ی کوچولو بگم.
اول: داستان دنیای موازی، علمی‌تخیلیه، پس یعنی نه کاملاً تخیلیه و نه کاملاً علمی.
دوم: داستان دارای صحنه های بازه پس توصیه میکنم زیر هیجده سال نخونه.
سوم: داستان اصلی سوم شخص از دید ژان، و بخش اکسترا اول شخص از دید ییبوست. جملاتی که زیرشون خط کشیده شده، افکار ژان هستن.
چهارم: بعد از خوندن هر چپتر، نظر حتماً یادتون نره. دوست دارم بدونم برداشت شما از داستان چیه.♡

-------------------------------------------------------------------------------

چپتر اول: روزمرگی

پرتوهایی که بی رحمانه به چشم‌هاش چنگ مینداختن، خبر از بیدار شدن خورشید میدادن. دستش رو سد راهشون کرد و کمی سرش رو از روی میزی که شب گذشته با اون هم‌خواب شده بود، بلند کرد. ناگهان گردنش بهش گوشزد کرد قراره امروز با درد شدیدی به چالش کشیده بشه.
"دکتر شیائو، صبحتون بخیر!"
این صدای همکار چرب زبونش، دکتر لو بود. حالا که شیفت شب به پایان رسیده بود، باید با میز عزیزش خداحافظی میکرد و به تخت خواب نرمی که توی خونه انتظارش رو میکشید، سلام میداد.
ژان خمیازه ای کشید و سپس رو به دکتر لو گفت: "پوشه های طبقه ی سومو مرتب کردم، میشه لطفاً اونا رو ببری به اتاق بایگانی؟"
"خیالت راحت دکتر شیائو. برو به سلامت."

روپوش سفیدش رو بیرون اورد و اون رو به رخت‌آویزی که توی اتاق قد علم کرده بود، آویخت و بعد از برداشتن کتش، به قصد خروج از بیمارستان، به سمت پارکینگ رفت.

عادت‌ها چیا هستن؟ وقتی که هر روز یک مسیر رو از محل کار تا خونه و برعکس طی میکنی، این میشه عادت. یا مثلاً اینکه هر بار با رسیدن به خونه به سمت آشپزخونه میری و بعد از قرار دادن لباسات تو لباسشویی، درست کردن یه کاسه نودل، روی تخت لش می‌کنی و به دنیای رویاها میری، اگه همه ی اینا وقتی هر روز و هر روز اتفاق بیوفتن، تبدیل به عادت میشن.
هر چقدر این اعمال بیشتر تکرار بشن، بیشتر غرق در یک عادت میشی و با پدیده ی "تغییر" که در نقطه مقابل "عادت" قرار داره، بیگانه تر میشی.
هر چند که ژان معتقد بود تغییرات در زندگیش به اندازه کافی رخ داده‌ان و در نهایت با ورود به بزرگسالی، اون تغییرات نوجوونی به عادات امروزش تبدیل شدن.
ژان از زندگی امروزش راضی‌ بود. این تکرار شدن های بدون سراشیبی ها براش اهمیتی نداشت و ترجیح میداد بجای رفتن به بار‌های زیر زمینی و امتحان کردن مخدرهای جدید، قهوه سازش که دیگه جزو بهترین دوستاش قرار داشت رو روشن کنه و از اون برای تسکین سردردهاش استفاده کنه.

نزدیک‌های هشت شب به بیمارستان رفت تا آخرین شبی رو که قرار بود با پرونده های حوصله سربر سر بشه، سپری کنه. گاهی دلش میخواست پزشکی رو ببوسه و کنار بذاره، و بجاش با پولی که الان داره، توی بانک سرمایه‌گذاری کنه و با سودی که ازش میگیره، ادامه ی زندگی بی دغدغه‌ش رو بگذرونه؛ اما خب طبابت چیزی بود که علارغم دردسرهایی که شبانه روز باعث چنگ انداختن به آرامشش میشدن داشت، کشش و شیرینی‌ای درونش نهفته بود که فقط وقت‌هایی که توی اتاق عمل بعد از چند ساعت دقت و تلاش طاقت فرسا، با بخیه زدن پایانی سینه ی شخص خوابیده بر تخت جراحی، میتونست حس کنه؛ و با لبخندی به عمل موفقیت آمیزش افتخار کنه.

Parallel World Where stories live. Discover now